eitaa logo
💕به #سمت_خــﷲـــدا💕
5.4هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
10.9هزار ویدیو
88 فایل
👈حضورشمادرکانال باعث افتخارماست♥ . . ☑️با فورواردکردن مطالب درثواب آن شریک شوید♥ . . . مدیر 👉 @MoRTEzA01993👈
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی اِبنِ موسَی أَلرّضٰآ❤️ شهادت مظلومانه ی حضرت امام رضا(ع ) را به پیشگاه مقدس امام زمان (عج ) و همه شیعیان و دوستداران مکتب رضوی تسلیت می گوئیم. سلام صبحتان بخیر 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 « » 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌹امام سجّاد عليه السلام: گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از: بد نيّتى، خبث باطن، دورويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداوند عزّ و جلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشت گويى 📗ميزان الحكمه ج۴ ص۲۸۷ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ: دعای "یا من اظهر الجمیل" که هدیه ی خداوند به پیامبر اکرم (ص) است 👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلام فرمانده 🔹درد دل جالب یک سرباز با امام رضا علیه‌السلام #امام_رضا #همه_خادم_الرضاییم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 « #سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۴ بغض توی صدایم را به طرز ناشیانه ای پنهان می کردم به چشم هایم که حتما داد می زد کلی اشک ریخته ام نگاهی کرد ،گوشی که در دستش بود را به سمتم گرفت و گفت: _بیا سمیه اس،میگه ده بار بیشتر به موبایلت زنگ زده _خب بهش بگو وقتی جوابتو نمیدم یعنی حوصله ات رو ندارم دیگه ،اه سریع دستش را روی دهانه گوشی گرفت ، لبی گزید و گفت: _زشته می شنوه دختر ! بعد با اخم گوشی را تحویلم داد و از اتاق بیرون رفت ._بله_همه رو شنیدم بی حوصله بودم ، نمی خواستم حرفی بزنم . _چیه سمیه، چته هی زنگ می زنی؟ _علی می گفت که .. _آره دیدمش! _خب خب ؟ _وایساد باهام حرف زد. گفت قصد ازدواج نداره چند ثانیه سکوت کرد و بعد گفت: _یعنی جواب رد داد بهت؟ … چرا ساکتی ؟ فدای سرت عزیزم خب قسمته دیگه ، جنبه داشته باش! _الان وقت شوخیه ؟ _آخه اگه منم باهات شوخی نکنم که دق میکنی دختر راست می گفت. همیشه شاد بود. اگر نمی شناختمش فکر می کردم این دختر در زندگی اش اصلا غم ندارد … _حالا حرف حسابش چی بود؟ چشم دوختم به آویزهای لوستر اتاقم ، نفسم را با درد بیرون فرستادم و جوابش را دادم: _گفت شرایطش رو ندارم _خب لابد میخواد ادامه تحصیل بده و دوباره نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد .چیزی توی گلویم ترک می خورد انگار …. _می خواد بره سوریه این را که گفتم بغض ترک خورده ام مثل بمب منفجر شد… سر جایم نشستم .با یک دست گوشی تلفن را چسبیده بودم و با دست دیگر اشک هایم را جمع و جور می کردم. سمیه با صدایی جدی و آرام تر گفت: _گریه نکن فاطمه جان ، این که بد نیست ،حداقل حالا می دونی که چه آدم خوبیه. تو باید خوشحالم باشی که انتخابت درست بوده ! با صدایی خفه پاسخ دادم : _خب چه فایده وقتی می خواد بره؟اصلا اگه بره شهید شه من چه خاکی به سرم بریزم سمیه؟آخه تو که دیگه می دونی … و گریه امانم نداد… _آروم باش فاطمه .به جای گریه بزار بشینیم فکر کنیم شاید راه حلی پیدا کردیم ؛ طرف هنوز ترک موتور علی داره محله رو گز می کنه اونوقت تو اینجا داری شام شهادتشو میدی ؟ تنم لرزید از این حرفش … اما نمی خواستم فکرهای شوم بکنم . _اول خیال کردم می خواد منو از سر باز کنه ،اما نه … چهرش خیلی جدی بود . _اون اصلا اهل دروغ و این چیزا نیست ! _سمیه ،برام دعا کن که خوب نیستم اصلا ، فردا زنگ می زنم ، حس صحبت کردن ندارم ببخش . دلم خواب می خواست .خوابی که آن روز آرزو می کردم بیداری نداشته باشد… حال و روزم آشفته بود . مدام یا گوشه ی اتاق کز می کردم و اشک می ریختم یا با سمیه بساط آه و ناله راه می انداختم . چقدر با حمید فاصله داشتم،کاش دل من هم مثل او جایی گیر می کرد که هیچ وقت دست رد به سینه کسی نمی زند .شب و روزم یکی شده بود. حالا وضعیتم فرق می کرد .برای پافشاری نه تنها او را، باید خودم را هم قانع می کردم . مگر می شد بخواهم و بخواهد دل بکند از بانوی دمشق … گفته بود که من ماندنی نیستم… اگر می رفت و زبانم لال شهید می شد ؟اگر با من ازدواج می کرد و باز هم می رفت و خدایی نکرده…زندگی ام را شروع نکرده تمام می دانستم.حال پاندول ساعتی را داشتم که به هر طرف می رفت سرش به جای محکمی می خورد و آرام و قرار نداشت. دلم برای خودم می سوخت، خسته بودم .این مدت کم آزار ندیده بودم. اول باید تکلیفم را با خودم روشن می کردم و بعد تصمیم می گرفتم چه کنم. صدای اذان صبح مسجد محل همیشه زودتر از صدای زنگ موبایل مرا بیدار می کرد. بدون اینکه از جایم بلند شوم چشم باز کردم و پرده ی اتاق را دیدم که در دست باد تاب می خورد.هوا گرم تر شده بود، هوس کردم طبق عادت گذشته کنار حوض وضو بگیرم. صدای خروسی که بی محل می خواند و صدای آبی که با حرکت دستم توی حوض جابجا می شد ،گوشم را نوازش می داد . جانماز را روی ایوان پهن کردم ، دلم می خواست به خدا نزدیکتر باشم . زیر سقف آسمان خدا نزدیکتر بود. قامت بستم و یاد حلیم نذری افتادم ! رکوع رفتم و یاد صبح عید سر مزار شهدا افتادم … قنوت گفتم و یاد دست شکسته اش افتادم … یاد خواهر صدا زدنش افتادم و سلام نماز را گفتم! مردم از خجالت … چادرم را روی سرم کشیدم و های های گریه کردم … خدایا این دو رکعت ، نماز نشد ، به قول خانوم جان بر دل سیاه شیطون لعنت که درست وقتی که نباید سر می رسه و آدمو رسوا می کنه ! بنده ی بدی شده بودم…تسبیح تربتم را برداشتم و بو کشیدم ،قطره های اشک نمدارش کرده بود .سرم را بلند کردم رو به آسمان و زیر لب گفتم :خدایا تو بهتر از هرکسی می دونی تو دل من چی می گذره و چه خبره. اما نه … دل من مهم نیست …ولی حمید آقا… حمید رو می سپارم به خودت و به صاحب حرم دمشق… خدایا ، چند روزه دارم با دلم می جنگم .کاش اینجوری امتحانم نمی کردی …من خیلی کوچیکم برای اینجوری امتحان پس دادن … خدایا کریمی کن …سرم را روی مهر گذاشتم و از ته دل زار زدم  🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ: امیدوارکننده ترین آیه ی قرآن کدام است؟ 👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونگی حملۀ ویروسی دشمن برای تخریب زیرساختهای کشور به روایت سردار جلالی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا باتوکل به اسم اعظمت ✨پنجره ماه ربیــ🌸ــع الاول را بازمیکنیم 🌸1 مــ🌙ـاه خیر و برکت ✨1 مـ🌙ــاه سلامتی و سعادت 🌸1 مـ🌙ــاه آرامش و پیشرفت ✨1 مــ🌙ـاه زندگی پراز موفقیت 🌸به همه ما عطا بفرما🙏😊 الهی آمین 🙏 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 💢نگاهی متفاوت به ماجرای ضامن آهو ✍داستان ضامن آهو آنگونه که بین عموم مردم مشهور شده در منابع قدیم تا حدی متفاوت و جالبتر است. روایت اصلی این داستان را شیخ صدوق(ره) بیش از هزارسال پیش در کتاب «عیون اخبار الرضا (ع)» آورده است. وی تنها با دو واسطه از ابومنصور محمد بن عبدالرزاق (متولی شاهنامه ابومنصوری) که از قدرتمندان و زورمندان روزگار بوده نقل می کند: در جوانی برای اهالی مشهدِ رضا (ع) و زائرانی که با آنجا می رفتند مزاحمت ایجاد می کردم و تا اینکه یکبار که با یک یوزپلنگِ (آموزش دیده) برای شکار آهو به آن حوالی رفته بودم یوز شکاری ام ، را دنبال آهویی فرستادم و آهو تا نزدیک دیوار محوطه زیارتگاه رضا (ع) رفت ولی یکباره هر دو در مقابل آن ایستادند. گاهی که آهو به سوی دیگری می رفت ، یوز به دنبالش می دوید ولی وقتی به محوطه زیارتگاه پناه می برد ، یوز از دنبال کردنش دست بر می داشت. بالاخره آهو به یکی از اتاقهای زیارتگاه وارد شد و هنگامی که به دنبالش رفتم آن را نیافتم. از ابونصر مقری (که در محوطه بود) پرسیدم: آهویی که وارد محوطه شده بود کجاست؟ گفت: من ندیده ام. از آن روز نذر کردم که دیگر زائران رضا (ع) را آزار ندهم و راهشان را نبندم. همچنین از آن به بعد هرگاه حاجتی داشتم به زیارتش می آمدم و حاجتم روا می شد. یکبار از خدا خواستم که فرزند پسری به من ببخشد که چنین شد. هنگامی که پسرم به بلوغ رسید و کشته شد ، مجددا به مشهد الرضا (ع) رفتم و باز هم فرزند پسری از خدا خواستم که خداوند برای بار دوم پسری به من داد و هیچ حاجتی را در آنجا از خدا نخواسته ام مگر اینکه روا شده است. 📚منابع: عیون اخبار الرضا (ع) ، تالیف شیخ صدوق ره ، ج۲ ، ص۲۸۶ 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ خودمون رو آماده کنیم برای سربازی امام زمان(عج) 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : معنای واقعی ریاضت 👤 #حجت_الاسلام_عاملی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
عارف کبیر آیت الله قاضی: بهترین وسیله برای رسیدن به مراتب عالیه معنویت ، #نماز_اول_وقت است. هرکس نمازهایش را اول وقت بخواند اگر به کمالات نرسید من را لعن کند. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚡️ اگر ظهور را نزدیک ندانیم ... ✔️پاسخ به یک شبهه در مورد امیدواری به نزدیک بودن ظهور 🔊 استاد پناهیان 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ خودمون رو آماده کنیم برای سربازی امام زمان(عج) 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۵ کنار در ایستاده بودم و با چشم موزاییک های قدیمی حیاط خانه ی سمیه اینها را می شمردم . آفتاب مستقیم توی چشمم می زد ،اما لجوجانه جهت سرم را عوض نمی کردم ،خل شده بودم انگار ! صبرم تمام شده بود ،اما همین که خواستم بروم ،سمیه از در بیرون آمد و با دو خودش را به من رساند .پایش گیر کرد به لبه ی یکی از موزاییک های لق شده و سکندری خورد .آخی گفت و مثل وقت هایی که هول و ولا داشت رو به من نق زد : _خیر نبینی فاطمه !آخرش تو منو یا می کشی یا بی آبرو می کنی . چادرم را جمع کردم و گفتم: _چشماتو باز کن تا زمین نخوری ، بی دست و پا بودنتم تقصیر منه ؟ _یه چیزیم بدهکار شدیم _پس چی !تو همیشه به من بدهکاری ، حالا چی شد بلاخره ؟ آوردی ؟ چشم غره ای رفت و گفت : _هیس یواشتر ،وای که اگه علی بو ببره دست به گوشیش زدم تیکه بزرگم گوشمه دستم را دراز کردم و با بی حوصلگی جواب دادم: _معلومه که می فهمه _یا پیغمبر ! از کجا ؟ یعنی تو میگی بهش؟ _نخیر ، خود دهن لقت می گی با حرص ،کاغذ مچاله شده ای را کوبید روی دستم و گفت : _توام حرف یاد گرفتی ها ! اگه من دهنم لق بود که تا حالا همه فهمیده بودن خاطرخواه شدی … اصلا بشکنه دستی که نمک نداره ! صورتش را بوسیدم و کنار گوشش گفتم: _تو رو اگه نداشتم دق مرگ می شدم ، تو بهترین دوست و خواهر دنیایی…علی هم چیزی نمی فهمه چون دهنت قرصه _خب حالا گول خوردم ! ولی چرا نمیگی که شمارش رو می خوای چیکار ؟ غم عالم دوباره به دلم چنگ زد . نگاهی به عددهای کج و معوج نوشته شده ی توی کاغذ کردم و گفتم : _من تصمیمم رو گرفتم سمیه ،باید تکلیفم رو با خودم و خودش یه سره کنم … یا رومی روم یا زنگی زنگ ، تا نرفته باید حرفام رو بهش بزنم وگرنه درد میشن و میشینن رو قلبم . شانه ام را با مهر فشرد و گفت: _الهی فدات شم ، ایشالا تهش خیر و مصلحت باشه ، آدم یه عمر به هیچکس محل نذاره و یهو اینجوری دلداده بشه ! چشمم را بستم و برای هزارمین بار زمزمه کردم “دل داده ام بر باد … بر هر چه باداباد …” شب شده بود و هنوز در کشمکش با خودم بودم ، دوباره و دوباره پیامی که هنوز نفرستاده بودم را خواندم “سلام ،باید ببینمتون ” خیلی کوتاه و دستوری بود .اما در این شرایط هیچ جور دیگری بلد نبودم بنویسم !این اولین پیامی بود که به یک مرد غریبه می فرستادم … البته ،غریبه ای آشنا ! مردد بودم ، دست هایم خیس عرق شده و سرگیجه گرفته بودم. نگران قضاوتش بودم … ولی اگر کاری نمی کردم هم خودم آرام و قرار نداشتم . صدای زنگ در که بلند شد هول شدم و شصتم روی تیک کنار پیام خورد … و به همین راحتی مسیجی که از صبح معطل فرستادنش مانده بودم بلاخره به مقصد رسید ! تمام آن شب نگران و در تلاطم بودم . چشمم یک لحظه هم از گوشی برداشته نمی شد اما … هیچ خبری نشد که نشد . و همین باعث شد تا حس کنم چقدر به غرورم برخورده . هیچ وقت انقدر معطل چرخش ثانیه ها نشده بودم . همه چیز روی دور کند پیش می رفت … این سوال که در موردم چه فکری می کند ، مدام توی سرم رژه می رفت و این که کاری جز دست روی دست گذاشتن از من برنمی آمد ، بدترین شکنجه ی روح و روانم شده بود … فهمیده بودم برعکس من، دل صبوری دارد ، نمی دانم شاید هم محتاط بود یا حتی چون درگیر حسی نشده بود اصلا اولویت هایش فرق داشت ! لب پنجره نشسته بودم و جوانه های نورس درخت انجیر را نگاه می کردم … چقدر زود دل به بهار داده بود شاخه هایش ! اصلا نقل دلدادگی همین بود انگار … جوانه ای زده می شد و بعد … با صدای زنگ گوشی، نه فقط از دنیای فلسفه بافی ، چنان از روی لبه ی پنجره پایین پریدم که پای راستم پیچ خورد و آخم به هوا رفت .خجالت کشیدم از این همه هول بودن ! فقط یک لحظه فکر کردم که اگر این همه اشتیاقم را می دید چه آبرویی که بر باد نداده بودم پیش رویش ! چنگ زدم به گوشی روی میز … عکس خندان سمیه را که روی ال سی دی دیدم مثل چرخ پنچر شده ،وا رفتم و افتادم روی مبل . همیشه خروس بی محل بود و بیشتر از من در تب و تاب خبرهای جدید ! پیامی که بعد از میس کال رسید را باز نکردم ، حتما باز هم سمیه بود .می خواست درشت بارم کند که چرا پشت خط گذاشته بودمش . اما رسیدن پیام دوم شک برانگیز بود ! گوشی را برداشتم و پیام ها را چک کردم … بله اولی بد و بیراه های سمیه بود و دومی شماره ای آشنا که حالا تقریبا حفظش کرده بودم … سریع اس ام اس را باز کردم و میخکوب جمله ی کوتاهی شدم که شاید در عرض یک دقیقه سی بار خواندمش . “سلام ، با عرض شرمندگی زیاد ، شما رو بجا نیاوردم .” محکم به پیشانی ام کوبیدم .چه حواس جمعی داشتم ! حتی فراموش کرده بودم خودم را معرفی کنم … حالا انگار کار سخت تر شده بود .نوشتم 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : داستانی شنیدنی از برخورد پیامبر اکرم (ص) با اعرابی بی ادب 👤 #حجت_الاسلام_فرحزاد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷امام زمان (ع): اراده‌ى حتمى خداوند بر این قرار گرفته است که ـ دیر یا زود ـ سرانجامِ حق پیروزى و سرانجامِ باطل نابودى باشد. (بحارالأنوار ج۵۳ ص۱۹۳) 💫 سالروز آغاز امامت حضرت صاحب الزمان (عج) مبارک باد 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
١۶ فاطمه ، دوست خواهر علی ” اما سریع پاک کردم.چه دلیلی داشت که او با این همه ایمان و اعتقاد و دست ردی که به سینه ام زده بود حالا سر قرار هم بیاید و یا حتی پیامم را جواب بدهد !؟ چه جوابی می دادم که نه پیش داوری کند و نه مخالفت با دیدنم ؟ زرنگی بود یا شیطنت نمی دانم ، اما به خودم که آمدم دیدم پیامی با این مضمون فرستادم ” یکی از بچه های هیئت فاطمیون ، کار واجب دارم ” دروغ که نگفته بودم ! اما چه جسارتی …. به دقیقه نرسیده جواب داد : “در خدمتم اخوی” اخوی؟! عرق شرم به تنم نشست … خدا خودش شاهد بود که ایندفعه قصد اذیت کردنش را نداشتم … محل و ساعت قرار را برایش نوشتم و منتظر شدم . صدای گوشی که بلند شد دلم ریخت … با ترس و بسم الله باز کردم .نوشته بود “غیر حضوری نمی شد دوست عزیز ؟” و نوشتم : “خیلی وقتتون رو نمی گیرم ” کاملا حس می کردم که در معذورات می ماند . و پیام آخر را فرستاد بلاخره : “البته بهتر بود اسم و رسمت رو می گفتی ، ولی حتما مثل سری قبل با علی دست به یکی کردین دیگه ! چشم … می رسم خدمتتون ” دستم را جلوی دهانم قفل کردم تا ذوق مرگ شدنم را هوار نکشم و رسوایی به بار نیاورم ! لبخند زدم و خیره شدم به تنگ ماهی روی میز که یادگار عید بود … ماهی گلی ها انگار تندتر از همیشه زندگی را دور می زدند ! زیر طاق رو به روی سقاخانه نشستم. دل توی دلم نبود …قرار بود امروز کار بزرگی بکنم !تنها چیزی که آرامم می کرد صدای مناجاتی بود که از بلندگو پخش می شد. تشنه بودم ،لب هایم انگار پر شده بود از ترک و خشکی . صلوات شمارم را از کیف درآوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن.خیلی طول نکشید که دیدمش … پیراهن چهارخانه و شلوار مشکی پارچه ای پوشیده بود. نخواستم بیشتر نگاهش کنم ، ایستادم و چادرم را که کمی خاکی شده بود تکان دادم .می ترسیدم از اینکه چه برخوردی داشته باشد وقتی بفهمد کسی که تا حرم شاه عبدالعظیم کشاندتش من بودم ! کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد ،بعد گوشی را از جیب پیراهنش درآورد و شماره گرفت. موبایل توی کیفم لرزید …ترسیدم برود، چند قدم بلند برداشتم و نزدیکش شدم . به خودم دلدادی دادم “فاطمه باید بتونی ، این آخرین فرصت توعه ” … و قبل از اینکه اشکم جاری بشود گفتم : _سلام ناغافل برگشت و با دیدنم جاخورد !این را توی چهره اش به خوبی می شد تشخیص داد … هنوز گوشی زنگ می خورد ! تازه دوزاری اش افتاد و با دهان نیمه باز پرسید: _علیک سلام …. شما ؟! اینجا … سرم را پایین انداختم و با شرم گفتم : _من بودم که بهتون پیام دادم لا اله الا الله زیر لبش را شنیدم ، کلافه دستی به ریشش کشید و ادامه داد : _نمی فهمم ! چرا ؟ چطور می گفتم ؟من زبانم سنگین شده و او کلافه بود ! _من خیلی درگیرم خانم ، با اجازه و برگشت تا برود . مجبور شدم و صدایش زدم : _آقا حمید ایستاد اما رویش را به سمت من نکرد ! _دروغ نگفتم ، از خانومای هیئتم … و باید می دیدمتون. سرش را به تاسف تکان داد .انگار اجباری و از روی ادب مانده بود _گاهی نگفتنم مثل دروغه ! _خب … _اگه امری هست بفرمایید ، گوش میدم عصبی شده بود ؟ شاید هم از حس رودست خوردن ،حال خوبی نداشت ،گفتم: _میشه بشینیم ؟ آفتاب اذیت می کنه توهم بود یا واقعی ،نمی دانم … اما شنیدم که گفت “مثل شما” و بیشتر از پیش شرمنده شدم . بنده ی خدا مثل کسی که راه پس و پیش نداشته باشد ، دنبالم راه افتاد .من نشستم سرجای اولم ،اما او ایستاده تکیه داد به آجرنماهای طاق … تسبیح شاه مقصودی را از جیبش درآورد و استغفرالله را شاید از روی عمد طوری که من بشنوم پشت سرهم می گفت . نگین انگشترش حکاکی “السلام علیک اباعبدالله” بود .نگاهم را از روی این خط ظریف و پر پیچ و خم برنداشتم و گفتم: _می دونم ،تمام چیزهایی که این مدت و امروز مخصوصا ، توی ذهنتون در مورد من اومده و رفته رو …. تسبیح را توی مشتش جمع کرد و حرفم را نیمه گذاشت: _بنده در مورد شما هیچ فکری نکردم ،چه خوب ، چه خدایی نکرده بد چشمم را بستم و نفس عمیقی کشیدم .نباید ناراحت می شدم از تندی لحنش ! من خلع سلاح آمده بودم … _خداروشکر … اما من خیلی فکر کردم روی حرفتون .حق با شما بود . 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : حیات عبادی امام حسن عسکری علیه السلام 👤 #حجت_الاسلام_حسینی_قمی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۷ صدایم لابلای اکوی اذانی که از بلندگوها می آمد، گم شد … سرش را کمی کج کرد تا بشنود و گفت: _اذان شد ، حرفی اگر نیست … رنجیدم ! نه از اینکه می خواست قامت به نماز اول وقت ببندد ، از اینکه هیچ واهمه ای از شکستن دل یک دختر به خودش راه نمی داد . به ضرب بلند شدم و زیپ کیفم را باز کردم. بغض به بزرگی سیب های قرمز حیاط توی گلویم جاخوش کرد … سربندی که صبح برداشته بودم را درآوردم ،دستم را دراز کردم و گفتم : _نیومده بودم که مثل دفعه های قبل پا روی غرورم بذارم یا شما رو اذیت کنم ! این چند روز خیلی با خدای خودم خلوت کردم و از خودش خیر و صلاحم رو خواستم .بگیرید ، از سربندهای هفت سین عیده … متبرک به مزار شهدا .ان شاالله اگه رفتین و به یاد منم افتادین دعاگو باشید و …. حلالم کنین . دستم روی هوا مانده بود و سربند سرخ یا زهرا را باد به هر طرف پر می داد.زیر چشمی نگاهش کردم ، دوباره غافلگیر شده و چشمش به سربند میخکوب مانده بود . حی علی اصلاه اذان بود … بغضم بزرگتر شد و از چشمم سر رفت .سربند را با دست لرزانم لبه سنگ طاق نما گذاشتم .گوشه ی چادرم را گرفتم و گفتم : _شما رو به این وقت عزیز قسم میدم ، تو رو خدا حلالم کنین بعدم … مثل گذشته هیچ فکری نکنین دیگه … قلبم توی دهانم بود .خیلی حرف ها داشتم که فقط اشک شده و ریختند . نگاهش مات زمین شده بود و نمی فهمیدم چه حالی دارد … نمی خواستم هم بفهمم ! زمزمه کردم : _خدانگهدارتون . و صبر نکردم که جوابی بگیرم . چشمم جایی را نمی دید ، مثل آدم های داغدار ، آرام گریه می کردم و می رفتم . دلم زیارت می خواست … خوب جایی قرار گذاشته بودم ! با این دل شکسته و این اشک و آه ،هیچ کجا آرامشی نداشت جز حرم ! چند وقت گذشته بود ؟ یک هفته ، یک ماه ، دو ماه … نمی دانستم.حساب روزها از دستم در رفته بود .نمی خواستم به روزهای بعد از او فکر کنم. به سمیه سپرده بودم که هیچ خبری که حتی یک دهم درصد به او مربوط می شد را به من نرساند ! تمام این مدت سعیم را کرده بودم تا فراموشش کنم ،نمی خواستم دوباره هوایی بشوم . هرچند همیشه این سوال که بلاخره عازم سوریه شده بود یا نه ، پس ذهنم خودنمایی می کرد اما من منع کرده بودم خودم را …نباید زیر قول و قرارم با خدا می زدم ! عهدی که بسته بودم تا فقط بخدا بسپارمش … و این تلاطم هنوز تمام نشده و ادامه داشت . امتحانات پایان ترم بود و درگیری های خاص خودش . بیشتر از قبل سرم توی کتاب و جزوه ها بود .کار دیگری نداشتم یعنی … یا پای سجاده بودم یا درس و کلاس .حتی دیدارهایم با سمیه هم ناخوداگاه محدود شده بود ! می دانستم دلخور است اما خودش هم بخاطر دل داغدار و بی حوصله ام صبوری می کرد . تنها محرم اصرار و سنگ صبورم بود اما دوست نداشتم مدام پای آه و ناله هایم روزش را شب کند و خدایی نکرده ویروس افسردگیم را بگیرد ! شنبه اول صبح بود و همه جا حسابی شلوغ … با بدبختی از بین جمعیت مسافران اتوبوس ، خودم را بیرون کشیدم و چادرم را صاف کردم.نفسم را فوت کردم و چشمم افتاد به طباخی روبه روی ایستگاه. حلیم بوقلمون ! حلیم … یادش بخیر دست خودم نبود انگار کسی شروع کرد بیخ گوشم خاطرات چند ماه پیش را مرور کردن .اما مطمئن نبودم که دلتنگی گناه نیست ! برای نسترن که جزوه ی قبل از امتحان می خواست ، پیام دادم که توی راهم و زود می رسم .دستم بی اراده و مثل هر روز رفت در قسمت مخاطبین تلگرام. عادتم شده بود که بیخودی به پروفایلش نگاهی کنم و بعد خارج بشوم. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ : دو دلیل شنیدنی برای اثبات طول عمر امام زمان(عج) 👤 #حجت_الاسلام_عاملی 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
۱۸ به “ببخشید ” خانومی که در حین راه رفتن تنه ای به من زده بود “خواهش می کنم” گفتم و روی عکسش ضربه زدم. عوض شده بود ! با اینکه هنوز لود نشده و نت ضعیف بود اما کاملا مشخص بود که دیگر تصویر بین الحرمین نیست . گوشه ای ایستادم و منتظر شدم … با واضح شدن تصویر و دیدن سربند سرخ یازهرا روی بازوی مردی که لباس نظامی به تن داشت و روبه روی گنبد حرم حضرت زینب ایستاده بود دلم ریخت !چهره اش مشخص نبود و مطمئن نبودم که اصلا خودش هست یا نه . ولی انگشتر حکاکی شده ی “السلام عیلک یا عبدالله” که توی عکس خودنمایی می کرد یعنی خودش بود و این سربند …اما نه …شاید هم اشتباه می کردم ! منقلب شده بودم …دلم شور رفتنش را می زد. هم از رفتن و مدافع شدنش ترس داشتم و هم سربندی که دور بازو بسته بود تمام فکرم را به خودش مشغول کرده بود ! خیلی دیر سر جلسه ی امتحان رسیدم و نصف سوالات تشریحی را تستی و نصف تستی ها را جوابی ندادم …چه حکمتی بود پشت این عکس نمی دانستم …برگشتنی سر راه ، تنها کاری که به ذهنم رسیده بود را کردم و رفتم پیش سمیه . از دیدنم تعجب کرد.-چه عجب ! ما شما رو دیدیم_رفته سوریه ؟_کی ؟_حمید ! شانه ای بالا انداخت و گفت :_حالا چرا دم در ، بیا تو دستش را گرفتم :_بگو سمیه جان همینجا بهم بگو_کلاغا خبر آوردن برات ؟ من که حرفی نزدم _نه ، عکسش رو دیدم امروز صبح_واقعا ؟ کجا ؟_آره …توی تلگرام_مگه شمارشو …_نه ، پاک نکرده بودم ! اما اتفاقی دیدمرفته ، صحیح و سالمم هست نگران نباش نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _اگر نمی رفت تعجب داشت ! ایشالا که سالم باشه_یعنی به همین راحتی؟_من سپردمش به خوب کسی لبخند زد و مصرعی که خواند انگار تمام حرف دلم بود“نکند فکر کنی در دل من یاد تو نیست” با مامان تازه از خرید برگشته و هلاک بودیم ، داشتم روبه روی آینه قدی سالن چادر قجری جدیدم را امتحان می کردم که زنگ زدند. مادر در حالی که نایلون های پخش شده روی مبل ها را جمع می کرد گفت: _کیه این وقت ظهر ؟_شاید مامور گازی برقی چیزیه ،من باز می کنم . اما با دیدن چهره ی آشنای ملیحه خانوم و خانومی که همراهش بود شوکه شدم . مامان از توی اتاق پرسید: _کی بود ؟چرا باز نکردی ؟در را باز کردم و دستپاچه گفتم :_مامان سمیه ست با یه خانوم دیگه مادر حمید بود ! اینجا و این وقت روز چه کاری داشت .. _ای وای ، بدو فاطمه جان،حداقل کتری رو روشن کن ، نه نه منم حواسم نیست … تو این گرما شربت خوبتره . در ورودی را زدند و مجبور شدم قبل از پناه بردن به اتاق ،خودم در را باز کنم .ملیحه خانوم مثل همیشه گرم و صمیمی بغلم کرد و احوالپرسی کردیم ،مادر حمید اما ،اول چند ثانیه به چشم هایم خیره شد و بعد با لبخندی پر مهر دستم را گرفت و گرم در آغوشم کشید 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام 🌸🍃 شروع هفته تون عالی 🌸🍃 در اولین روز🌸🍃 هفته بهترین ها را🌸🍃 براتون آرزومندم 🌸🍃 الهی🙏 ۷روز خیر و برکت🌸🍃 ۷روز موفقیت 🌸🍃 ۷روز آرامش🌸🍃 ۷روز بدون مشکل نصیبتون بشه🌸🍃 ان شاءالله 🙏🌸🍃 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «#سمت_خدا» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
(ع) که در به فروشی می پرداخته و همیشه در ها و های حاضر بوده روزی به یک باره از کارهای خود شده و برای می شود او به کل عوض شده بود دیگر از آن خبری نبود شب با قطار راهی شد و بعد از رسیدن به پایانه راه آهن مردی نزد او آمد چاقویی در پهلوی او قرار داد و کرد که اگر بکشد او را خواهد کشت ترسیده بود و همراه آن مرد سوار بر ماشین شدن که مکرر در حال دادن و کردن به امام رضا(ع) بود آن را شناخت آن مرد کسی بود که چند سال پیش در خانه شخصی اش کیف پول آن را دزدیده بود زن جوان فقط رضا را می داد اما مرد رحمانه هیچ توجهی نمی کرد تا اینکه یکباره راننده ای که با مرد بود چشمش به رضا افتاد و به یکباره توقف کرد و مرد شد و به دوست خود که چرا توقف کرده بود ناسزا گفت... حرف عجیبی زد که همه شدن گفت وقتی چشمش به بارگاه امام رضا افتاد مرد نورانی در مقابل ظاهر شد... گفت رهایش کنید من او را صدا زدم... مرد از اظهارات دوستش عصبی شده بود او را کرد ناگهان در میان آنها شکل گرفت از این فرصت استفاده کرد و شروع به کشیدن کرد در همین هنگام از آنجا عبور کرد و را داد این تنهاه یکی از آهو بود که با شنیدن آن مو به تن آدم می شود. 🍃🍃🍃💞💞💞🍃🍃🍃 «» 💕join ➣ @God_Online 💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🔹نشر_صدقه _جاریست🔹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌