eitaa logo
🌺Golkhat _گلخط🌺
63 دنبال‌کننده
322 عکس
88 ویدیو
4 فایل
ن والقلم 🖋️ با عشق می‌نویسم ،پیشکش به حضرت یار (عج) ارتباط بامن ؛ @Alamdar83_313
مشاهده در ایتا
دانلود
📝برشی از .... - ولم كُن !ولم كُن بذار بهش بفهمونم همۀ دخترها هم مثل عاطفه نیستند! بقیه بچه هاهم به کمک من آمدند و سعی کردند ثریا را کنترل کنند. -آروم باش ،ثریا! ساکت زشته! ... حالا همه جمع میشن! آقای پارسا که بی خبر از همه جا تازه رسیده بود، سعی می کرد هم مراقب جوان باشد که فرار نکند یا به سمت ثریا هجوم نبرد، هم از حرفهای ثریا سر در بیاورد که فریاد می زد: - بذار جمع بشن !بذار همه جمع بشن و خدمت این بی همه چیز برسند. بذار تا درس عبرتی بشه برای بقیه که دیگه چنین بلاهایی رو سر دخترها نیارن! بیچاره عاطفه! جوان که تا آن موقع گیج و مبهوت مانده بود اینجا چه خبر است. با شنیدن آخرین جمله ثریا به سمت او هجوم آورد : -عاطفه ؟! بلا ؟! ... بگید ببینم چه بلایی سر عاطفه اومده؟ آقای پارسا شانه جوان را در میان راه گرفت ما هم ثریا را کنار کشیدیم اما ثریا همان طور که او را می کشیدیم، فریاد می زد: -هه! حالا آقا خودش رو زده به خریت! فکر می کنه هالو گیر آورده! دختر مردم رو گرفته معلوم نیست چه بلایی سرش آورده، حالا هم خودش رو به بی خبری زده! جوان با حیرت و گیجی پرسید : -من ؟! ... منظورتون چیه؟! ... @Golkhat_313 | گلخط🌺
متن تقریظ بر کتاب ؛ «در میان کتاب‌های داستانی که هدفش طرح مسائل فکری است، این بهترین از نویسنده‌ای ایرانی است. طرح کلی داستان و درون مایه‌های داستانی آن خوب و شیرین است. حرف‌ها هم قوی و منطقی است. اتفاقاً پیش از این، کتابِ ... را خوانده‌ام. آن قوی‌تر است. ولی با توجه به برخی ملاحظات (عمدتا بهره‌برداری نکردن از عامل جنسی در کتاب حاضر) در این کتاب، هنر بیشتری به کار رفته است. باید ترویج شود. تنها نقطه ضعف آن ذکر مشخصات استادِ فاطمه است در فصل آخر کتاب.» (روزهای نیمه خرداد 87) @Golkhat_313 | گلخط🌺
فرموده ی مقام معظم دلبری ❤️ در مورد و @Golkhat_313 | گلخط🌺
📝 برشی از ... ...منقل و دیگ روی آن را به خودش نزدیک کرده بود تا گرم بماند. بخار ملایمی از دیگ برمی خاست و خوشه های بی برگ ذرت در آب نمک همراه با صاحبشان به خواب رفته بودند. کنار منقل، لاوکی چوبین بود و در آن کلوچه های خرمایی. ابراهیم ایستاد و نیم رخ او را تماشا کرد. نتوانست لبخند نزند. شبیه فرشته ای بود که چشم فروبسته و به زیبایی خودش خیره مانده بود! دو دسته موی روشن و پایدار از دو سوی چهره اش آویزان بود. ابراهیم به نرمی رو به رویش نیم خیز نشست. باد بزن را برداشت و ذغال های منقل را آرام باد زد تا نسیمی گرم، آمال را در میان گیرد. تارهایی از مویش به رقص درآمدند. ذغال ها گل انداخت و آب دیگ آشکارا جوشید. اسب سواری گذشت و دختر چشم باز کرد. خواست خمیازه بکشد که با دیدن ابراهیم، جلو خود را گرفت. راست نشست و چادر و روسری اش را مرتب کرد. تارهای مویش را انگار تنبیه کند، با پشت دست، از جلو چشمانش کنار زد. خیره به ابراهیم نگاه کرد. انگار می خواست از قصد و غرضش سر درآورد. - چه می خواهی؟ ابراهیم باد بزن را روی لاوک گذاشت و ایستاد. سکه ای مسین به سویش دراز کرد. - یک ذرت و یک کلوچه. هنوز خمیازه سماجت می کرد و دختر کنارش می زد. با انبر، ذرتی از دیگ بیرون آورد. آن را بالای دیگ نگه داشت تا آبش بچکد. روی برگی تازه گذاشت و به دستش داد. به لاوک اشاره کرد. - هر کدام را می خواهی بردار!... @Golkhat_313 | گلخط🌺
📝برشی از ... در مدت حکومتش حتی یک بار از دستور آنان تخطی نکرده بود. یک بار سوال نکرده بود. حتی در مقابل حقوق بشر کارتر هم مطیع بود. چرا او را نمی پذیرفتند؟! افسردگی زور بیماری اش را بیشتر کرده بود. محمدرضا از دو سال پیش سرطان گرفته بود. دوستان آمریکایی او جزیره باهاما را برای اقامتش در نظر گرفتند. ۱۰ فروردین ۱۳۵۸ محمدرضا و همسرش وارد باهاما شدند. مقامات باهاما برای ثروت او کیسه دوخته بودند، هزینه های سرسام آور زندگی در باهاما محمدرضا را کلافه کرد. آمریکایی ها می خواستند او از مقام سلطنت استعفا کند. او باید اعلام می کرد که چشمی به تاج و تخت ایران ندارد تا بتواند در آمریکا پناهنده شود. محمدرضا به هیچ قیمتی حاضر نشد این مسئله را قبول کند. او هنوز خواب سلطنت می دید. اواسط خرداد ۱۳۵۸ باهاما بعد از آنکه حسابی شاه ایران را سر کیسه کرد، ویزای او را تمدید نکرد. محمدرضا فوراً به یاد سوء استفاده های مالی بنیاد پهلوی و خودش افتاد. اما سریع این موضوع را از ذهنش پاک کرد. مسئله گذشته مالی اش نبود، اینده اش بود! آمریکایی ها نمی دانستند با محمدرضا چه کنند. اگر او را در آمریکا بپذیرند، عملاً در مقابل ایران قرار می گرفتند و نمی توانستند نقشه های خود را در ایران پیاده کنند. @Golkhat_313 | گلخط🌺
📝برشی از ... این به حدی شدید بود که تمامی خانه ها تا شعاع دویست کیلومتر را از بین برد. «عَلَم» در خاطراتش این ماجرا را نقل کرده و دو روز بعد به دیدار شاه رفته است. او حال و احوال محمدرضاشاه را در این شرایط چنین بیان می کند: چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۳۵۲: " ...صبح شرفیاب شدم. شاهنشاه را کسل دیدم. فکر کردم بابت تلفات زیاد است. بعد معلوم شد در انجام یک امرِ شاهنشاه قدری قصور شده😳. توضیحاتی که عرض کردم، روشن شدند که تقصیر از کسی نبود. بعد سرحال آمدند." @Golkhat_313 | گلخط🌺
📚 : جعبه سیاه نویسنده: سید محمد حسین راجی ناشر: دفتر نشر معارف تعداد صفحات: ۱۹۱ 📒📕📗📘📙 جرعه ای کتاب بنوشیم🍀 «اسد الله علم» از نزدیکان دربار بود. همسر اشرف پهلوی _خواهرشاه_ برادر زن علم بود. به همین مناسبت ارتباط نزدیکی با محمدرضا پهلوی داشت. وی در خاطرات خود نقل می کند: پنج شنبه ۱۹ آذر ۱۳۵۳: " مقداری راجع به روحیه ی مردم و رجال ( به اصطلاح رجال! ) صحبت شد. عرض کردم خیلی کوتاه فکر و بدبخت و بیچاره هستند. تمام مسائل مملکتی را از نقطه نظر شخصی قضاوت می کنند. اگر کار آن هارو به راه باشد، همه چیز خوب است و اگر نباشد، همه چیز بد است. شاه فرمودند: متاسفانه همین طور است؛ ولی چه کنیم؟ آدم نداریم. عرض کردم راست است که اعلیحضرت از پدرتان، شاهنشاه فقید، خواستید که خاطره بنویسند، فرمودند: چه بنویسم؟ من یک سرپوش طلا روی یک ظرف گُه بودم. می خواهید این سرپوش برداشته شود؟ البته این عقیده درباره ی هیئت حاکمه ی ایران است نه مردم ایران. هیئت حاکمه که خودم هم باشم، واقعا گُه است. خندیدند، فرمودند: این طورها نبود؛ ولی در این حدود بود! ". بنابر این واضح است طبقه ی حاکم در دوران پهلوی طبقه ای فاسد بوده و امید اصلاح امور، همان طور که علم معتقد بود، وجود نداشته است. @Golkhat_313 | گلخط🌺
این نکته ها رو از «قطره قطره از دریای بیکران قرآن» نوشته سرکار خانم فاطمه هنزایی زاده استفاده کردم🌿