• گل نِسا •
زندگی در جریان است:)🏩
واقعا فکر میکنید مامان بابای من سالاد سزار رو غذا بدونن؟😐
نه موتعسیفانی از این خبرا نی🦦
May 11
• گل نِسا •
فقط عکس کانال تغییر کرده
هیچی بین ما عوض نشده😐❤️
گمم نکنید🦦
"🍉"
آقا شب عیدی میخوام مهمون دعوت کنم کانال😁
بگید کی؟
زکیهههه🌝
قراره بیاد برامون خاطره بگه🦦
وعدهی ما دوساعت دیگه همینجا🙌🏻
آنتن زینب خراب شده فعلا نمیتونه آنلاین بشه، گفت بهتون بگم که در جریان باشید🙂
"🍉"
سلاااااامممممم🤩
حالتون چطوره؟
بازگشت شکوهمندانهی خودم به کانال رو
بعد از دو روز غیبت تبریک عرض میکنم🦦
دلم عمیقا براتون تنگ شده بود🥲
• گل نِسا •
نیومده داره جولون میده😐😂 حداقل بذار ادمین بشی بعد شروع کن😫
زکیه اون شب برگشت گفت یه کاری میکنم
جوری ریزش بدی که خودتم بریزیا..
من فقط خندیدم🥸 . .
آخرشب دیدم عه واقعا خودمم ریختم😐
دیروز نرگس زنگ زد گفت فردا میخوایم برای محدثه تولد بگیریم بعد از ظهر اینجا باش🎂
رفتم دیدم محدثه خوابه، نرگسام با یه عالمه بادکنک تزئین کرده خونه رو.
از اونجایی که همهمون بیماری قرینگی داریم و نرگس از همه بیشتر، گیر داده بود به یکی از بادکنکای آویزون میگفت این نیم سانت باید اینورتر بیاد وگرنه تولد شروع نمیشه. نزدیک بیست دقیقه با اون بادکنک بدبخت درگیر بود😫
مهمونا که اومدنُ کیک رو گذاشتیم، دیگه رفتن محدثه رو صدا کنن بیاد بیرون که "مثلا" سوپرایز شه🥸
محدثهام یه جوری که انگار اصلا صدای باد شدن شونصدتا بادکنک و صداهای محمدباقر که کلمهی "بادکنک" امروز از دهنش نیوفتاده رو نشنیده؛ و حتی به بیرون رفتن شوهرش و نرگس برای خرید کادو و کیک بیتوجه بوده؛ مثل یه روز کاملا عادی از اتاق اومد بیرونُ یهو به قول مریم سادات چشماش قلبی شد و اشک شوق ریخت و تک تکمون رو بغل کرد(الیکی گفتم🦦)
خب راستش باید اینجوری میشد اما از اونجایی که ترکیب من و محدثه هیچوقت اتفاق رمانتیکی رو رقم نمیزنه، بنده اجازهی هیچگونه ذوق و چشم قلبی شدن به این شخص ندادم.
به محض ورود، در حرکتی ناشیانه تخم چشمهاش رو با برف شادی پوشش دادمُ رو کلهش یه جوری دیزاین کردم که انگار بعد از شامپو زدن بدون شستن کفها از حموم پریده بیرون🌝🧼
آقا اینم برف شادی رو از من گرفت...
یهههه جووورییی خالیش کرد رو کله و صورت من انگار اسپری فلفل داره میزنه تو صورت دشمن بعثی😐
۲۴ سالش شده ولی هنوز که هنوزه موقع تلافی، سن و سال و قد و اندازه رو میبوسه میذاره کنارಥ-ಥ
• گل نِسا •
دیروز نرگس زنگ زد گفت فردا میخوایم برای محدثه تولد بگیریم بعد از ظهر اینجا باش🎂 رفتم دیدم محدثه خوا
آخه این چه کار زشتیه که سن منو گفتی😐
من اینهمه خوشحال شدم که شمع عدد نگرفتن بعد تو اومدی اعلام عمومی کردی🙂🔪
ای خداا