آنتن زینب خراب شده فعلا نمیتونه آنلاین بشه، گفت بهتون بگم که در جریان باشید🙂
"🍉"
سلاااااامممممم🤩
حالتون چطوره؟
بازگشت شکوهمندانهی خودم به کانال رو
بعد از دو روز غیبت تبریک عرض میکنم🦦
دلم عمیقا براتون تنگ شده بود🥲
• گل نِسا •
نیومده داره جولون میده😐😂 حداقل بذار ادمین بشی بعد شروع کن😫
زکیه اون شب برگشت گفت یه کاری میکنم
جوری ریزش بدی که خودتم بریزیا..
من فقط خندیدم🥸 . .
آخرشب دیدم عه واقعا خودمم ریختم😐
دیروز نرگس زنگ زد گفت فردا میخوایم برای محدثه تولد بگیریم بعد از ظهر اینجا باش🎂
رفتم دیدم محدثه خوابه، نرگسام با یه عالمه بادکنک تزئین کرده خونه رو.
از اونجایی که همهمون بیماری قرینگی داریم و نرگس از همه بیشتر، گیر داده بود به یکی از بادکنکای آویزون میگفت این نیم سانت باید اینورتر بیاد وگرنه تولد شروع نمیشه. نزدیک بیست دقیقه با اون بادکنک بدبخت درگیر بود😫
مهمونا که اومدنُ کیک رو گذاشتیم، دیگه رفتن محدثه رو صدا کنن بیاد بیرون که "مثلا" سوپرایز شه🥸
محدثهام یه جوری که انگار اصلا صدای باد شدن شونصدتا بادکنک و صداهای محمدباقر که کلمهی "بادکنک" امروز از دهنش نیوفتاده رو نشنیده؛ و حتی به بیرون رفتن شوهرش و نرگس برای خرید کادو و کیک بیتوجه بوده؛ مثل یه روز کاملا عادی از اتاق اومد بیرونُ یهو به قول مریم سادات چشماش قلبی شد و اشک شوق ریخت و تک تکمون رو بغل کرد(الیکی گفتم🦦)
خب راستش باید اینجوری میشد اما از اونجایی که ترکیب من و محدثه هیچوقت اتفاق رمانتیکی رو رقم نمیزنه، بنده اجازهی هیچگونه ذوق و چشم قلبی شدن به این شخص ندادم.
به محض ورود، در حرکتی ناشیانه تخم چشمهاش رو با برف شادی پوشش دادمُ رو کلهش یه جوری دیزاین کردم که انگار بعد از شامپو زدن بدون شستن کفها از حموم پریده بیرون🌝🧼
آقا اینم برف شادی رو از من گرفت...
یهههه جووورییی خالیش کرد رو کله و صورت من انگار اسپری فلفل داره میزنه تو صورت دشمن بعثی😐
۲۴ سالش شده ولی هنوز که هنوزه موقع تلافی، سن و سال و قد و اندازه رو میبوسه میذاره کنارಥ-ಥ
• گل نِسا •
دیروز نرگس زنگ زد گفت فردا میخوایم برای محدثه تولد بگیریم بعد از ظهر اینجا باش🎂 رفتم دیدم محدثه خوا
آخه این چه کار زشتیه که سن منو گفتی😐
من اینهمه خوشحال شدم که شمع عدد نگرفتن بعد تو اومدی اعلام عمومی کردی🙂🔪
ای خداا
• گل نِسا •
"🍉" آقا شب عیدی میخوام مهمون دعوت کنم کانال😁 بگید کی؟ زکیهههه🌝 قراره بیاد برامون خاطره بگه🦦 وعده
امشب انشاءالله به وعدهم جامهی عمل میپوشونم🌝
•°بسم رب المهدی•°
سلام سلام 🖐🏻
شبتون پر از نور و سُرور🥲✨🌙
امشب زینب مفتخر شد که من قدم🦶🏻 رو تخم چشماش بزارم، بیام تو کانالش و صفایی به کانالش و روح شما عزیزان بدم با روایتی از خاطرات تلهپاتیمون🌝
"🍉"
#تله_پاتی
#قسمت_اول
یه چیز خیلی عجیب و جالب تو زندگیم، درصد تله پاتی داشتنم با زینبه!😐
اوایل برامون خیلی عجیب بود. اینکه متوجه میشدیم جفتمون داریم به یه موضوع فکر میکنیم، یا دیروز یه اتفاق مشترک نادر برامون افتاده. حتی موقع نمک ریختن یهو یه عبارتُ همزمان میگفتیم🧂
یکم گذشت و ما دیدیم نه مثل اینکه به همین جاها ختم نمیشه...
مثلا میگفتم زینب هوس فلان چیزو کردم؛ میگفت داشتم الان بهش فکر میکردم. یا میگفت زکیه استاد فلان چیزو گفت یاد اون مسئله افتادم؛ میگفتم عه منم یادم اومد ولی نگفتم. میگفت زکیه دیروز رفتم یه تیشرت آبی خریدم؛ میگفتم منمممم. چند خریدی؟ میگفت ۲۵۰ . میگفتم وای منمممممم😦
یا شاید باورتون نشه ولی حتی شده بود که اتفاقی برای یکی از اعضاء خانوادهم بیوفته و وقتی برای زینب تعریفش میکردم اونم میگفت دقیقا همین اتفاق امروز برای فلان شخص از خانواده ام افتاده😐💔
و خلاصه کف میکردیم🧼
#ادامه_دارد ...
"🍉"
#تله_پاتی
#قسمت_دوم
اون اولا خیلی هیجان داشتیم و ذوق زده میشدیم از این اتفاق؛ چون نه برای من و نه برای زینب هیچکسی وجود نداشت که تا این حد باهاش ارتباط ذهنی برقرار کرده باشیم🥲
گاهی اونقدر همه چیز برای جفتمون عجیب میشد که خود من بشخصه سعی میکردم تو ذهنم بگم بابا زکیه اتفاقه دیگه ...
یه اتفاقههه😊🤌🏻
فقط یه اتفاق😫🤌🏻
یه اتفاق خیلییی ساده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد😭🤌🏻
اما خب...
واقعیت چیز دیگه ای بود و با این حرفا نمیتونستم خودمو قانع کنم🙄
مثلا تا حدی شده بود که وقتی اول صبح میرسیدیم سر کلاس، طبق روال همیشگی از جهت تقدم داشتنِ شکم بر همه چیز🦦، بحث خوراکی رو میکشیدیم وسط که زینب خوراکی چی گرفتی؟!👀
و بعد بالافاصله کیسهی خوراکی رو میاوردم بالا و رانی هلو وکیک شکلاتی رو میکردم تو چشاش😍🦶🏻
و بعد در همون لحظه یه رانی هلو و کیک شکلاتی در چشم خودم فرو میرفت و جفتمون باهم میگفتیم عههههه وااااا😃
چه جالبببببببب😃😃😃
بدون اینکه باهم هماهنگ کرده باشیم که چه خوراکیای بخریم، مشترک میشد😐
#ادامه_دارد ...