eitaa logo
• گل نِسا •
1.7هزار دنبال‌کننده
448 عکس
107 ویدیو
2 فایل
‌‌‌‌🌷من زینبم، ملقب به گل نساツ اینجا مثل مغازه‌های ده تومنیه! همممه چیز توش پیدا میشه😂 ‌‌ ‌‌ 🌷جانم؟ @Goll_Nesa1 ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‌ • ورود آقایون ممنوع‌ • • کپی از مطالب، عکس‌ها و کاراکتر رو راضی نیستم • ‌ ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
• گل نِسا •
"🌙" #روزمرگی #نخلستون #قسمت_دوم وقتی از حوزه در اومدیم دیدم بچه‌ها خیلی دارن طولش میدن تا راه بیان
"🌙" دیدین این مامانا همه جا محافظِ کارن؟ ینی مثلا یه جایی بخواین برین هی دقت میکنن که نکنه اشتباه بریم، نکنه گم شیم، نکنه از اون یکی مسیر نزدیک تر باشه و راهمون طولانی شه، نکنه سگا مارو بخورن، نکنه راهزنا بیان مارو ببرن، نکنه دزدای دریایی از آب های زیر زمینی زمینو بشکافن و هجوم بیارن سمتون/:، نکنه راننده اسنپ مارو بدزده🤣🤦🏻‍♀ و کلیییی نکنه های دیگه که خودتون بهتر میدونین👩🏻‍🦯 دقیقا بچه های اکیپ همینجوری بودن😐 مطمئنید مسیر درسته؟ مطمئنید کافه نخلستون اینجاعه؟ مطمئنید گم نشدیم؟ نمیخواید بزنیم تو نشان مسیرو نشون بده؟ نمیخواید فلان نمیخواید بهمان😐🦶🏻 باباااا مادرانِ عزیز و ارجمننند، یکم به زمان بندی و مسیر بلدیِ ما گلای نوشکفته ایمان داشته باشششییییید🤌🏻☺️ آره خلاصه جونم براتون بگه با کلی مسخره بازی و لودگی رسیدیم کافه . . . تا رسیدیم یهو نیشا رو بستیم و خیلی شیک و مجلسی عین ۹ تا لیدیِ باوقار رفتیم داخل😌 یکی گفت این میز اول بشینیم که زکیه گفت بریم ته اونجا تو دید نیست راحت تریم. با اعتماد به نفس رفتیم سراغ آخرین میز که یکی از گارسونا با یه حالتی که(هووووی چی چی سرتونو انداختین پایین دارین میرین اون ته😐 ) گفت خانوما چن نفرین؟😄🔨 ما ام گفتیم اجازه عموووووو🙋🏻‍♀ ۹ نفررررر🌝🌝✌️🏻✌️🏻🖐🏻 گفت پس تشریف بیارید اون میز اول اونجا فیکس برای ۹ نفره🦶🏻😃 ما ام با این حالت 🌝👩🏻‍🦼 رفتیم سر جاهامون و آروم گرفتیم🌝 زکیه تا پاشد رفت سرویس دستاشو بشوره من از فرصت نهایت سواستفاده رو کردم و به محدثه گفتم تا زکیه نیومده باید سریع سفارش بدیم. وگرنه بر اساس تجربه‌های قبلی تا بعدازظهر باید بشینیم خانوم انتخاب بفرماین😐 خلاصه سریع برای خودمونو زکیه رو سفارش دادیم😬 منوی دوم دست بقیه ی مامانا بود که سه ساعت باید میگشتن و انتخاب میکردن. بماند ک بعد چند دقیقه متوجه شدیم دونه دونه دستور پخت غذاها رو میزدن تو گوگل تا بدونن مواد تشکیل دهنده‌اش چیه😭😂 و طبق خصلت مادرانه‌ی خودشون هر پنج دقیقه یکبار میگفتن همینارو میتونستیم تو خونه ام درست کنییم🤦🏻‍♀😂😐 زکیه که برگشت بهش گوشزد کردیم که بر اساس صلاحدید ما قراره چه غذایی بخوره😌😂 و اونم که خیالش از بابت من راحت بود به سفارشم اعتماد کرد و عین بچه آدم لم داد سر جاش 🦦 تااا اییییینکهههههه . . فهمید من سالاد سزارو لحاظ نکردممممم😂🤦🏻‍♀ همانند شیری زخمی خُرناس بلندی کردو جنگ و کل کل منو زکیه از همونجا شروع شدددد😂🔪 @Mahdokht_Arts
"🍉" یه چیز خیلی عجیب و جالب تو زندگیم، درصد تله پاتی داشتنم با زینبه!😐 اوایل برامون خیلی عجیب بود. اینکه متوجه می‌شدیم جفتمون داریم به یه موضوع فکر میکنیم، یا دیروز یه اتفاق مشترک نادر برامون افتاده. حتی موقع نمک ریختن یهو یه عبارتُ همزمان میگفتیم🧂 یکم گذشت و ما دیدیم نه مثل اینکه به همین جاها ختم نمیشه... مثلا میگفتم زینب هوس فلان چیزو کردم؛ می‌گفت داشتم الان بهش فکر میکردم. یا میگفت زکیه استاد فلان چیزو گفت یاد اون مسئله افتادم؛ میگفتم عه منم یادم اومد ولی نگفتم. میگفت زکیه دیروز رفتم یه تی‌شرت آبی خریدم؛ میگفتم منمممم. چند خریدی؟ میگفت ۲۵۰ . میگفتم وای منمممممم😦 یا شاید باورتون نشه ولی حتی شده بود که اتفاقی برای یکی از اعضاء خانواده‌م بیوفته و وقتی برای زینب تعریفش میکردم اونم میگفت دقیقا همین اتفاق امروز برای فلان شخص از خانواده ام افتاده😐💔 و خلاصه کف میکردیم🧼 ...
"🍉" اون اولا خیلی هیجان داشتیم و ذوق زده میشدیم از این اتفاق؛ چون نه برای من و نه برای زینب هیچکسی وجود نداشت که تا این حد باهاش ارتباط ذهنی برقرار کرده باشیم🥲 گاهی اونقدر همه چیز برای جفتمون عجیب میشد که خود من بشخصه سعی میکردم تو ذهنم بگم بابا زکیه اتفاقه دیگه ... یه اتفاقههه😊🤌🏻 فقط یه اتفاق😫🤌🏻 یه اتفاق خیلییی ساده که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد😭🤌🏻 اما خب... واقعیت چیز دیگه ای بود و با این حرفا نمیتونستم خودمو قانع کنم🙄 مثلا تا حدی شده بود که وقتی اول صبح میرسیدیم سر کلاس، طبق روال همیشگی از جهت تقدم داشتنِ شکم بر همه چیز🦦، بحث خوراکی رو میکشیدیم وسط که زینب خوراکی چی گرفتی؟!👀 و بعد بالافاصله کیسه‌ی خوراکی رو میاوردم بالا و رانی هلو وکیک شکلاتی رو میکردم تو چشاش😍🦶🏻 و بعد در همون لحظه یه رانی هلو و کیک شکلاتی در چشم خودم فرو میرفت و جفتمون باهم میگفتیم عههههه وااااا😃 چه جالبببببببب😃😃😃 بدون اینکه باهم هماهنگ کرده باشیم که چه خوراکی‌ای بخریم، مشترک میشد😐 ...
"🍉" یا مثلا شده بود که وقتی من فقط آبمیوه میگیرم، بدون اینکه به زینب بگم کیک بگیره میرفتم سر کلاس و زینب میگفت زکیه کیک فنجونی خریدم فرصت نشد آبمیوه بگیرم🙄🚶‍♀️ از ست شدن لباسامون بدون هماهنگی بگیرید تا زمانی که زینب یه کاری انجام داده بود و به من هیچ‌گونه اطلاعی از اون قضیه نداده بود؛ ولی من تا میدیدمش بهم الهام میشد. فرداش ازش میپرسیدم زینب تو فلان کارو انجام ندادی؟🧐 زینبم حرصش میگرفت لپامو تا مرز انفجار فشار میداد. یا من اگر میخواستم در آینده یه حرکتی بزنم، زینب میومد میگفت زکیه حس میکنم میخوای فلان حرکتو بزنیا😫 خلاصه ما هیچ جا از دست الهامات همدیگه در امان نبودیم🚶🏻‍♀ ماجرا یه جوری پیش میرفت که یواش یواش از این وضع که هیچ چیزِ غیر قابل پیش بینی و تفاوتی بین افکارمون وجود نداشت خسته شدیم؛ چون همه چیز همیشه از قبل تو مغزمون هماهنگ میشد😐🦶🏻 بنابراین تصمیم گرفتیم با قطع ارتباط از این به بعد خودمون به صورت مستقل تصمیم بگیریم و نگران این نباشیم که یه جفت چشم و یه مغز فضووووووول(🦶🏻👀🧠) داره از قبل ذهن مارو میخونه و حرکاتمونو پیش بینی میکنه😔🦦 ولی متاسفانه هر بار که از هم فاصله میگرفتیم و من میرفتم اون سر کلاس می‌نشستم و زینبم این سر کلاس مینشست و سعی میکردیم باهم صحبت نکنیم، مغزامون باهم مکالمه رو شروع میکردن: ...
"🍉" 🧠زینب: زکیه! 🧠من: چیه باز🦦 🧠زینب: تو میفهمی استاد داره چی میگه؟ 🧠من: نه جان تو👀 🧠زینب: خخخخخخخ😂😂🤣🤣🤣🤣 🧠من: رررررررر😂😂🤣🤣🤣 ۲۰ دقیقه بعد... 🧠من: زینب چرا استاد لباسش کجه؟ 🧠زینب: کج نیس ، چون خوابت میاد چشمات آلبالو گیلاس میبینه🍒 🧠من: عه ، آره راس میگی🦦 🧠زینب: زکیه این حرف استادو خدایی قبول ندارم.. 🧠من: منم قبول ندارم ولی حال ندارم بگم چون خوابم میاد👩🏻‍🦯 🧠زینب: زکیه خیلی گشنمه زنگ تفریح برو بربری بگیر از کوچه بغلی یه صبونه مشتی بزنیم🦦 🧠من: نمیرم حال ندارم خودت برو🦶🏻 🧠زینب: یا میری یا لپاتو با چایی شیرین میخورم زود باش انتخاب کن😗🔫 و بعد همون لحظه به زینب نگا میکردم و اونم به من... خندمون میگرفت و تصمیم بر این میشد که ادامه‌ی قطع ارتباطمون بمونه برای بعد از صبونه😂🗿 ...
"🍁" [ملاقاتی از جنس نور✨] بعد از تحویل گوشی و هرگونه وسیله‌ی همراه، رفتیم صف بعدی. تا نیم ساعتم اونجا بودیم و بعد رفتیم تو یه سالن که نماز بخونیم. نماز رو که خوندیم، دیگه صفی در کار نبود و رسما هرچقدر از صبح زود اومده بودیم وایساده بودیم تو صف و دقیقه‌ای جامونو ترک نکرده بودیم که جامون تغییر نکنه، به باد رفته بود😐💔 هیچی یهو به خودم اومدم دیدم دم در سالن که بعدش حسینیه بود، چپیدم نمیتونم تکون بخورم. خادم‌ها ام داشتن له لورده میشدن. ولی جالبه در همون حال که با سختی داشتم دم و بازدم انجام میدادم، برگشتم دونه دونه بچه‌ها رو چک کنم و دیدم همه در حال له شدن اما مثل خودم با نیش تا ته باز وایسادن😀 خلاصه چند دقیقه‌ای ام اونجا معطل بودیم تا یهو در باز شد و اینجا بود که هرکی تیزتر بود، میتونست جلوتر بشینه و خب بنده هم که قهرمان مسابقات دوی جهانی که نه، ولی تو مدرسه بودم🦦، مثل پلنگی تیزپا به سوی حسینیه شتافتم و ناگاه دریافتم که کفش‌ها را دم در باید تحویل بدهیم و ناگریز مانند پلنگی زخم خورده به سوی کفشداری رفته و بعد از آن، برای شونصدمین بار رفتیم تو صف👥 یکم ام اونجا معطل بودیم تا باز شد و دیگه با سلام و صلوات رفتیم داخل حسینیه. عامّا🤌🏻... بازم صف بود😩 این بار میخواستن تفتیش کنن. تفتیش که تامام شد، دوییدم نشستم بعد از جایگاه مادران شهدا. ولی بچه‌ها عقب افتاده بودن و تا برسن صف‌های عقب پر شد و ۶، ۷ صف عقب‌تر از من نشستن🥲 به ساعت نگاه کردم دیدم نوشته ۱۲ . به امید اینکه یک ساعت دیگه سخنرانی شروع میشه، داشتم گشنگی و ضعفو تحمل میکردم... ... 《 @Goll_Nesa