• گل نِسا •
"🌙" #روزمرگی #نخلستون #قسمت_دوم وقتی از حوزه در اومدیم دیدم بچهها خیلی دارن طولش میدن تا راه بیان
"🌙"
#روزمرگی
#نخلستون
#قسمت_سوم
دیدین این مامانا همه جا محافظِ کارن؟
ینی مثلا یه جایی بخواین برین هی دقت میکنن که نکنه اشتباه بریم، نکنه گم شیم، نکنه از اون یکی مسیر نزدیک تر باشه و راهمون طولانی شه، نکنه سگا مارو بخورن، نکنه راهزنا بیان مارو ببرن، نکنه دزدای دریایی از آب های زیر زمینی زمینو بشکافن و هجوم بیارن سمتون/:، نکنه راننده اسنپ مارو بدزده🤣🤦🏻♀
و کلیییی نکنه های دیگه که خودتون بهتر میدونین👩🏻🦯
دقیقا بچه های اکیپ همینجوری بودن😐
مطمئنید مسیر درسته؟
مطمئنید کافه نخلستون اینجاعه؟
مطمئنید گم نشدیم؟
نمیخواید بزنیم تو نشان مسیرو نشون بده؟
نمیخواید فلان
نمیخواید بهمان😐🦶🏻
باباااا مادرانِ عزیز و ارجمننند، یکم به زمان بندی و مسیر بلدیِ ما گلای نوشکفته ایمان داشته باشششییییید🤌🏻☺️
آره خلاصه جونم براتون بگه با کلی مسخره بازی و لودگی رسیدیم کافه . . .
تا رسیدیم یهو نیشا رو بستیم و خیلی شیک و مجلسی عین ۹ تا لیدیِ باوقار رفتیم داخل😌
یکی گفت این میز اول بشینیم که زکیه گفت بریم ته اونجا تو دید نیست راحت تریم.
با اعتماد به نفس رفتیم سراغ آخرین میز که یکی از گارسونا با یه حالتی که(هووووی چی چی سرتونو انداختین پایین دارین میرین اون ته😐 )
گفت خانوما چن نفرین؟😄🔨
ما ام گفتیم اجازه عموووووو🙋🏻♀
۹ نفررررر🌝🌝✌️🏻✌️🏻🖐🏻
گفت پس تشریف بیارید اون میز اول اونجا فیکس برای ۹ نفره🦶🏻😃
ما ام با این حالت 🌝👩🏻🦼 رفتیم سر جاهامون و آروم گرفتیم🌝
زکیه تا پاشد رفت سرویس دستاشو بشوره من از فرصت نهایت سواستفاده رو کردم و به محدثه گفتم تا زکیه نیومده باید سریع سفارش بدیم. وگرنه بر اساس تجربههای قبلی تا بعدازظهر باید بشینیم خانوم انتخاب بفرماین😐
خلاصه سریع برای خودمونو زکیه رو سفارش دادیم😬
منوی دوم دست بقیه ی مامانا بود که سه ساعت باید میگشتن و انتخاب میکردن. بماند ک بعد چند دقیقه متوجه شدیم دونه دونه دستور پخت غذاها رو میزدن تو گوگل تا بدونن مواد تشکیل دهندهاش چیه😭😂
و طبق خصلت مادرانهی خودشون هر پنج دقیقه یکبار میگفتن همینارو میتونستیم تو خونه ام درست کنییم🤦🏻♀😂😐
زکیه که برگشت بهش گوشزد کردیم که بر اساس صلاحدید ما قراره چه غذایی بخوره😌😂
و اونم که خیالش از بابت من راحت بود به سفارشم اعتماد کرد و عین بچه آدم لم داد سر جاش 🦦
تااا اییییینکهههههه
.
.
فهمید من سالاد سزارو لحاظ نکردممممم😂🤦🏻♀
همانند شیری زخمی خُرناس بلندی کردو جنگ و کل کل منو زکیه از همونجا شروع شدددد😂🔪
#ادامه_دارد
《 @Mahdokht_Arts 》
"🌙"
#چه_کسی_شیشه_مرا_جابهجا_کرد
#قسمت_سوم
همینکه شوهر محدثه داشت آماده میشد بره، نرگس گفت وایسا یه چیزی رو امتحان کنم شاید جواب داد. رفت چسب تفنگی آورد، زد رو قسمت بر باد رفتهی شیشه. خشک که شد آب ریخت توش و تست جواب دااااد😁 نشتی نداشت.
بعدشم ۶۴ دور چسب پهن پیچید دورش محض احتیاط. شیر ریخت توش داد باقر. اونم گفت مامان جونم دستت درد نکنه😂
خورد و خوابید و ما ام به کار و زندگیمون رسیدیم🦦
دیگه ادامه ندارد.
• گل نِسا •
#گم_گشته #قسمت_دوم وقتی اتوبوس اومد رفتم سوار شدم، چقدرم شلوغ بود. ساعت ۹ امتحان شروع میشد و اون م
"🍉"
#گم_گشته
#قسمت_سوم
از خانومی که کنارم نشسته بود پرسیدم ببخشید به میدون شوش نزدیکیم؟ گفت آره ایستگاه بعده.
بلند شدم کم کم جمعیتو بشکافم برم نزدیک در که موقع پیاده شدن لورده نشم. اتوبوس میدونُ رد کرد و وایساد تو ایستگاه. منم خوشحال و خندون از اینکه یادم بوده مسیرو، از اتوبوس پیاده شدم🚌
یادم بود وقتی با محدثه از اتوبوس پیاده شدیم، اول از خیابون رد شدیم بعد چند دقیقهای مستقیم رفتیم و رسیدیم به یه خیابون که دست چپمون بود. منم از خیابون رد شدم و شروع کردم به مستقیم رفتن.
یه ده دقیقهای رفتم دیدم وا چرا پس به اون خیابونه نمیرسم! نکنه نباید مستقیم برم؟😶
ساعت شده بود ۸:۲۰ و من فقط چهل دقیقه فرصت داشتم. رفتم تو گوگل مپ، نزدیکترین خیابونی که به حوزه میخورد و اسمشُ بلد بودم رو سرچ کردم. دیدم نوشته پیاده ۳۵ دقیقه. گفتم یااااا اماااامم هااادددییی دیگه این دفعه خودت باید به دادم برسیییی😭
یاد کتاب میمینی افتادم که گفته بود وقتی گم شدید باید برین پیش پلیس. هی به اطراف نگاه کردم ببینم یه آقا پلیس پیدا میکنم بهش بگم من یک کودک گم شده هستم؟ دیدم یه آدمیزاد معمولی پیدا نمیشه چه برسه به آدمیزادِ پلیس!🗿🚓
ساعت شده بود ۸:۳۰ . همینجوری داشتم دور خودم میگشتم که دیدم یه آقاهه از دور داره میاد. با عجله رفتم سمتش گفتم آقا شما میدونید من چطوری میتونم برم فلان خیابون؟ گفت پیاده خیلی دوره نمیشه؛ و رفت.
رفتم کنار خیابون وایسادم برای تاکسی دست تکون دادم گفتم فلان خیابون میرین؟ گفت نه🚶🏻♀
بخاطر اینکه میدونستم بابام تا هشت و نیم خوابه، تا اون لحظه زنگ نزده بودم چون دوست نداشتم بیدارش کنم. هشت و نیم زنگ زدم گفتم اسنپ بگیر ۹ امت دارم و الان یه جایی ام که نمیدونم کجاست🦦
گفت ۲۵ دقیقه دیگه امتحان داری اونوقت الان زنگ زدییییییی🤯
ادامه دارد...
《 @Mahdokht_Arts 》
"🍉"
#تله_پاتی
#قسمت_سوم
یا مثلا شده بود که وقتی من فقط آبمیوه میگیرم، بدون اینکه به زینب بگم کیک بگیره میرفتم سر کلاس و زینب میگفت زکیه کیک فنجونی خریدم فرصت نشد آبمیوه بگیرم🙄🚶♀️
از ست شدن لباسامون بدون هماهنگی بگیرید تا زمانی که زینب یه کاری انجام داده بود و به من هیچگونه اطلاعی از اون قضیه نداده بود؛ ولی من تا میدیدمش بهم الهام میشد. فرداش ازش میپرسیدم زینب تو فلان کارو انجام ندادی؟🧐
زینبم حرصش میگرفت لپامو تا مرز انفجار فشار میداد.
یا من اگر میخواستم در آینده یه حرکتی بزنم، زینب میومد میگفت زکیه حس میکنم میخوای فلان حرکتو بزنیا😫
خلاصه ما هیچ جا از دست الهامات همدیگه در امان نبودیم🚶🏻♀
ماجرا یه جوری پیش میرفت که یواش یواش از این وضع که هیچ چیزِ غیر قابل پیش بینی و تفاوتی بین افکارمون وجود نداشت خسته شدیم؛ چون همه چیز همیشه از قبل تو مغزمون هماهنگ میشد😐🦶🏻
بنابراین تصمیم گرفتیم با قطع ارتباط از این به بعد خودمون به صورت مستقل تصمیم بگیریم و نگران این نباشیم که یه جفت چشم و یه مغز فضووووووول(🦶🏻👀🧠) داره از قبل ذهن مارو میخونه و حرکاتمونو پیش بینی میکنه😔🦦
ولی متاسفانه هر بار که از هم فاصله میگرفتیم و من میرفتم اون سر کلاس مینشستم و زینبم این سر کلاس مینشست و سعی میکردیم باهم صحبت نکنیم، مغزامون باهم مکالمه رو شروع میکردن:
#ادامه_دارد...
"🍁"
[ملاقاتی از جنس نور✨]
#قسمت_سوم
نمیدونستم سخنرانی از چه ساعتی شروع میشه؛ اما بهمون گفته بودن ساعت ۱۱ تا ۱ اونجا باشید. به محدثه گفتم بیا دنبال من باهم بریم و کلی تاکید کردم که یه جوری بریم ۹ اونجا باشیم. گفت زینب ما روزهایم از حال میریما. چرا ۹ بریم آخه؟ گفتم فلانی گفته زود باید برین وگرنه پر میشه.
به زکیهام گفتم چون کارتت دست منه تو ام ۹ اونجا باش همو گم نکنیم.
و یه نکته دیگه اینکه میدونستیم گوشی رو دم در باید تحویل بدیم؛ احتمال میدادیم همین کار زمان بر باشه. پس قرار شد گوشی ام نبریم😶
در توقع اینکه الان اونجا یه لشگر وایسادن دارن با مشتهای گره کرده داد میزنن ای لشگر آزاده، آمادهایم آماده؛ رفتیم و دیدیم عه ماشین تو یه خیابونی که توش پرنده پر نمیزد وایساد. گفت بفرمایید؛ گفتم کجا بفرماییم اینجا که کسی نیست! گفت مقصدتون همینجاست😶🌫
آقا پیاده شدیم رفتیم دم در دیدیم کلا سه تا حاج خانوم دم در وایسادن😐💔
محدثه با چشمهایی آتشین و برافروخته به من مینگریست و مدام از جمعیتی که حرفش را زده بودم سوال میکرد. من نیز سکوت اختیار کرده بودم چون میدانستم با کوچکترین دفاعی از خود، در باغچهی جلوی بیت دفنم میکند زیرا او در مواقع روزهداری، نخودی اعصاب ندارد✋🏻
پس از دقایقی زکیه نیز با چهرهای غضبناک به ما پیوست و روح و روان اینجانب را مورد عنایت شدیدی قرار داد🔥
یک ساعت در همون حال گذشت و تو اون زمان نهایتا ۱۰۰ نفر به ما اضافه شدن و در هم که بسته بود🚶🏻♀
نزدیکای ده و نیم در باز شد و گفتن با صف بیاید داخل کارتهاتون چک بشه. شروع کردم وجعلنا خوندن...🥲
《 @Goll_Nesa 》