"🍉"
#تله_پاتی
#قسمت_سوم
یا مثلا شده بود که وقتی من فقط آبمیوه میگیرم، بدون اینکه به زینب بگم کیک بگیره میرفتم سر کلاس و زینب میگفت زکیه کیک فنجونی خریدم فرصت نشد آبمیوه بگیرم🙄🚶♀️
از ست شدن لباسامون بدون هماهنگی بگیرید تا زمانی که زینب یه کاری انجام داده بود و به من هیچگونه اطلاعی از اون قضیه نداده بود؛ ولی من تا میدیدمش بهم الهام میشد. فرداش ازش میپرسیدم زینب تو فلان کارو انجام ندادی؟🧐
زینبم حرصش میگرفت لپامو تا مرز انفجار فشار میداد.
یا من اگر میخواستم در آینده یه حرکتی بزنم، زینب میومد میگفت زکیه حس میکنم میخوای فلان حرکتو بزنیا😫
خلاصه ما هیچ جا از دست الهامات همدیگه در امان نبودیم🚶🏻♀
ماجرا یه جوری پیش میرفت که یواش یواش از این وضع که هیچ چیزِ غیر قابل پیش بینی و تفاوتی بین افکارمون وجود نداشت خسته شدیم؛ چون همه چیز همیشه از قبل تو مغزمون هماهنگ میشد😐🦶🏻
بنابراین تصمیم گرفتیم با قطع ارتباط از این به بعد خودمون به صورت مستقل تصمیم بگیریم و نگران این نباشیم که یه جفت چشم و یه مغز فضووووووول(🦶🏻👀🧠) داره از قبل ذهن مارو میخونه و حرکاتمونو پیش بینی میکنه😔🦦
ولی متاسفانه هر بار که از هم فاصله میگرفتیم و من میرفتم اون سر کلاس مینشستم و زینبم این سر کلاس مینشست و سعی میکردیم باهم صحبت نکنیم، مغزامون باهم مکالمه رو شروع میکردن:
#ادامه_دارد...
"🍉"
#تله_پاتی
#قسمت_چهارم
🧠زینب: زکیه!
🧠من: چیه باز🦦
🧠زینب: تو میفهمی استاد داره چی میگه؟
🧠من: نه جان تو👀
🧠زینب: خخخخخخخ😂😂🤣🤣🤣🤣
🧠من: رررررررر😂😂🤣🤣🤣
۲۰ دقیقه بعد...
🧠من: زینب چرا استاد لباسش کجه؟
🧠زینب: کج نیس ، چون خوابت میاد
چشمات آلبالو گیلاس میبینه🍒
🧠من: عه ، آره راس میگی🦦
🧠زینب: زکیه این حرف استادو خدایی قبول ندارم..
🧠من: منم قبول ندارم ولی حال ندارم بگم چون خوابم میاد👩🏻🦯
🧠زینب: زکیه خیلی گشنمه زنگ تفریح برو بربری بگیر از کوچه بغلی یه صبونه مشتی بزنیم🦦
🧠من: نمیرم حال ندارم خودت برو🦶🏻
🧠زینب: یا میری یا لپاتو با چایی شیرین میخورم
زود باش انتخاب کن😗🔫
و بعد همون لحظه به زینب نگا میکردم و اونم به من...
خندمون میگرفت و تصمیم بر این میشد که ادامهی قطع ارتباطمون بمونه برای بعد از صبونه😂🗿
#ادامه_دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش من به کسایی که پیام دادن گفتن واقعا تله پاتی در همین حد که نوشتی بوده؟
"🍉"
[بیوگرافی زکیه رو خواستین📜]
وی در سال ۱۳۸۳ در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود. اما مسیر و طریق لامذهب بودن را پیش برد تا سن ۱۵ سالگی که سرش به سنگ اصابت کرد و ناگاه تحول عقیده یافت.
او آنقدر اصابت محکمی به سنگ داشت که تصمیم گرفت در ۱۶ سالگی به حوزه علمیه بیاید و ادامهی حیات خود را در راه کسب علم و معرفت سپری کرده، گذشتهی تاریک خود را جبران کند.
اما تقدیر او این بود که به محض ورود به حوزه، با اینجانب آشنا شود و جز یادگیری اصول اولیهی "بینهایت خوردن و نترکیدن" چیز دیگری نیاموزد.
وی هم اکنون به دنبال راهی برای فرار از بنده به علت بالا رفتن روز افزون کالری میگردد؛ اما به دلیل اتصال ماوراییِ بینمان از این امرِ اهمّ عاجز مانده و در حال حاضر دل به باشگاه و دراز نشست خوش کرده است.
"🍉"
طرفدارای لوازم تحریر جینگولی
کدوم سمت کانال نشستین؟🧐
آمادهاید گلبتون بگیره؟
انقدر اینا رو فشار دادیم بیق بیق کنن که
فروشنده لبخند زنان اومد بیرونمون کنه🤓