11.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#وقت_سلام
امروز رضويون همه شادند
دل در حرم رضا نهادند همه
🎊 میلاد امام علی (ع)💚برشما خوبان مبارک.
🍃❤️ السلام علیک یا علی بن موسی الرضا المرتضی
˼❤️ گُلمــا ✨˹
#وقت_سلام امروز رضويون همه شادند دل در حرم رضا نهادند همه 🎊 میلاد امام علی (ع)💚برشما خوبان مبارک.
از رفیقان میرسد عکس حرم هی پشت هم
آه حتی عکس تو دل را چه آسان میبرد
سلام سلطان علی موسی الرضا✋🏻
˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و یازدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨ عیــدیِ میلاد امیـرالمومنیـن (علیهالسلام)🌸🕊
صد و دوازدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
عیــدیِ میلاد حضـرت حیــدر (علیهالسلام)🌸🕊
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_پنجم ؛ سفر ."
بابا گفت: «خلاصه بگم: من توی سفر نمیتونم مراقب علیاکبر باشم و نمیتونمم پسرمو به شما بسپارم، چون شما خودتون یه بخشی از نگرانی منین! پس... یا برای این سفر یه نیروی دیگه جایگزین کنین، یا اگر خیلی کارتون خراب میشه، من برای علیاکبر یه شغل جایگزین پیدا میکنم.»
دیگه نمیتونستم ساکت بمونم. صورتم از حرارت وجودم، سرخ و داغ شده بود. به زور جلوی لرزش صدامو گرفتم. گفتم: «بابا! اون یه اتفاق بود! اگر همین تصادف جلوی بانک میوفتاد، شما دیگه بانک نمیرفتین؟ مقصر بانک و بانکدار و مراجعه من به بانک بود؟»
بابا نگاه طولانیای بهم کرد و گفت: «خودتم میدونی دارم چی میگم! بذار همینجا بحث تموم شه!»
دیگه لرزش صدام دست خودم نبود!
- «پس تکلیف اینهمه شهید چی میشه؟ اونا بخاطر این راه، کشته شدن! یعنی اینجا هم کسی مقصره؟»
بابا با تاسف بهم نگاه کرد: «تو صلاح خودتو نمیدونی... .»
مستاصل شده بودم. آروم تر گفتم: «باشه... اصلا بر فرض که چون عوض شدم، معین اون کار رو کرد! بعدش چی؟ اگه لطف امام حسین (ع) نبود که من الان اینجا نبودم! باید با عکس روی دیوار...»
بابا حرفم رو قطع کرد. لحنش آشفته یود. گفت: «لطف؟ از کدوم لطف حرف میزنی؟ لطف این عینک روی چشمته، یا این عصای تو دستت؟»
- «لطف زنده موندنمه بابا! همینکه میتونم ببینم لطفه!»
بابا پوزخند تلخی زد. گفتم: «نامردی یه نارفیق رو نباید پای امام حسین (ع) بنویسیم بابا! من آدم راه اومدن با معین نبودم! حتی اگر همون علیاکبر قبلی هم میموندم، اون روز نه، چند وقت بعد، اما خلاصه یه روز اون دعوا پیش میومد و معین زهر خودشو میریخت! شما منو جوری بزرگ نکردین که به کارایی که معین ازم میخواست تن بدم!»
بابا چیزی نگفت. میدیدم که چطور جلوی خودشو گرفته تا عصبانیتش رو بروز نده. نگاهی به سعید و بقیه انداختم و رو به بابا گفتم: «من تصادف کردم، قبول! یک پامو از دست دادم، قبول! بینایی قبلمو از دست دادم، قبول! ولی بابا! من تو این چند ماه، بیشتر از تموم عمرم، حالم خوبه! این راه، این اعتقادات، این آدما بهم آرامش میدن! شما دیدین من حتی یکبار از وضعیتی که برام پیش اومده شکایت کنم؟ اینا همش بخاطر آرامش و صبریه که ازین مسیر دارم! شما همیشه میگفتین آدم وقتی کسیو دوست داره، همه چیزش رو با اون آدم تنظیم میکنه! من با امام حسین (ع) و با این خانواده، همه چیمو تنظیم کردم و... زندگیم روی ریله! همه چیز خوبه بابا! این خانواده اینقدر برام برکت و روزی داشتن که نقص جسمانیم اصلا به چشم نمیاد...!»
آخرین زورمم زدم.
- «شما همیشه میگفتین من وقتی چیزیو دوست داشته باشم، شما راضیاین! بابا من این راهو دوست دارم، آدماشو بیشتر...!»
بابا سرشو تکون داد و از کوره در رفت. گفت: «هی من میخوام هیچی نگم، میخوام بیدردسر بکشمت کنار، خودت نمیذاری!»
کامل برگشت سمتم: «آخه چرا چشماتو بستی؟ چرا نمیبینی پسر؟ این آدمایی که میگی، تو رو نمیخوان! دوسِت ندارن! دیگه چجوری باید بهت بفهمونن؟»
از چیزی که شنیدم، جا خوردم. خشکم زده بود. بابا گفت: «تو دوسشون داری؟ باشه! ولی اونا دوست ندارن! آدم وقتی کسیو دوسش داشته باشه، وقتی کسیو بخواد، اینجوری بلا سرش نمیاره!»
من با تک تک سلولهام مطمئن بودم حرف بابام درست نیست. پدره؛ منو تو این شرایط میبینه بهش فشار میاد! اما نمیدونستم باید چجوری قانعش کنم. با التماس به سعید و ایمان نگاه کردم. بابا که ادامه نداد، ایمان گفت: «چجوری بهتون ثابت میشه که اهل بیت (س) خیلی به علی اکبر مشتاقن؟»
بابا که خودش هم فهمیده بود زیاده روی کرده، دستی به صورتش کشید و گفت: «من یه پدرم! نمیتونم ببینم پسر جوونم به همین سادگی پاشو از دست بده!»
نگاه و رفتار ایمان خیلی محکم و مصمم بود. گفت: «حتی اگر این از دست دادن به صلاح علیاکبر بوده باشه؟»
لحن بابا کاملا برگشته بود. مظلومانه گفت: «اگر حرفای شماها درست باشه، برای خدا و اهل بیت کار سختی نیست که صلاح علی اکبر رو جور دیگه کنن.»
ایمان سرتکون داد و گفت: «حرفتون کاملا حقه!»
نگاه هممون به ایمان دوخته شده بود. نمیدونستیم چی تو سرش میگذره و میخواد چیکار کنه!
با آرامش گفت: «اگر من بهتون قول بدم که وقتی رفتیم مشهد، حرف شما رو به امام رضا (ع) بگم، چطور؟»
بابا لبخند مایوسی زد و گفت: «یه جوری میگی انگار امام رضا (ع) نشستن اونجا ببینن شماها چی میگین!»
ایمان گفت: «دقیقا همینطوره! امام رضا (ع) حرف تک تک زائراشون رو مثل یک پدر میشنون و هیچکس رو دست خالی رد نمیکنن!»
بابا سکوت طولانیای کرد. نگاهش روی عصاهای من قفل شده بود.
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 روزت مبارک پدر جانم
لبیک یاخامنه ای
حیدرعلی مدد
✨https://eitaa.com/Golma8