˼❤️ گُلمــا ✨˹
صد و سیزدهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨ عیــدیِ میلاد حضـرت ابوتراب (علیهالسلام)🌸🕊
صد و چهاردهمین ملجـاء سال ۱۴۰۳ ..!💚✨
✨🌷
🌷
بســمربالحسین علیهالسلام ؛✨
- 『#ملجــاء'🌿』-
فَفَروا اِلےَ الحُسین علیهالسلام !❤️
"#قسمت_پنجاه_و_پنجم ؛ سفر ."
چشمم روی صفحهی گوشی خیره مونده بود. نه روی جواب دادن داشتم، نه دل جواب ندادن! دیشب فقط برای جور شدنِ سفر، همه چیز خوب پیش رفته بود؛ اما... حرفهای بابا تا صبح توی گوشم زنگ میخورد... . لحظهای که گفت اگر به خودش بود نمیخواست با سعید و بقیهشون رفاقتی داشته باشم، جلوی چشمم بود و هربار از نو شرمندم میکرد. دیشب وقتی میخواستن برن، تموم تلاششون رو کردن که بهم بگن ناراحت نشدن! شوخی کردن، خندیدن و سر به سر هم گذاشتن... . اما من خوب میدونستم این رفتارها بخاطر دل بزرگشونه؛ وگرنه کیه که این حرفا رو بشنوه و ناراحت نشه...؟
گوشی رو توی دستم جا به جا کردم و درست قبل از اینکه قطع بشه، جواب دادم: «سلام داداش!»
سعید مثل همیشه گرم و برادرانه جواب داد. سلامِ کش داری کرد و گفت: «چطوری پهلوون؟ ما رو نمیبینی خوش میگذره؟»
برای حرف زدن معذب بودم. گفتم: «نه... چه خوشی؟»
انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، گفت: «علی، خونهای؟»
ازینکه بخوام باهاش چشم تو چشم بشم، خجالت میکشیدم. گفتم: «چطور؟»
خندید: «هیچی!»
خیلی سریع حرفاشو جمع کرد و خداحافظی کردیم. نفهمیدم چرا زنگ زده بود و چرا اینقدر عجیب حرف زد!
از روی صندلیم بلند شدم و روی تخت نشستم. نگاهم به اسپیلنت پام افتاد، جمله جمله پشت گلوم گله جمع میشد؛ سربلند کردم زبون باز کنم، چشمم به عکس شهید همت افتاد. چشماشون نگران بود. انگار میشنیدم که میگفتن: «نه علیاکبر! شکایت نکنی! بگو خداروشکر!»
اشک تو چشمام جمع شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: «چشم! خداروشکر!»
سرمو پایین انداختم و اشکمو پاک کردم. خندیدم و گفتم: «اصلا به من چه! خدایا بندهی خودتم! پای خودتم! برا چی غصهی چیزیو بخورم که مال من نیست؟ هوم؟»
سرخوش، پاشدم و پنجره رو باز کردم. هوای تازهی سر صبح رو نفس کشیدم و گفتم: «همچو ما دیوانهی دیوانگی؛ نیست در افسانهی دیوانگی!»
هنوز جملهم تموم نشده بود که از کنار پنجره صدای آشنایی شنیدم: «ما همه شوریدگان کوی دوست؛ ما همه دیوانهی دیوانگی...!»
خواستم که بچرخم سمت صدا، انگشتم لای پنجره موند! بلند شدن صدای آخ من همانا و بلند شدن صدای خندهی ایمان، همان!
انگشتمو محکم تو دست دیگهم گرفتم و فشار دادم. ایمان و سعید، کنار هم توی قاب پنجره ایستاده بودن. سرمو پایین انداختم: «شما کِی اومدین؟»
رومو برگردوندم: «اومدین شرمنده ترم کنین؟»
ایمان خیلی جدی، انگار که چیزی نشنیده، گفت: «اولا که علیک سلام! دوما... یه وقت خدایی نکرده زبونم لال دعوتمون نکنی بیایم تو ها!»
لبخند کمرنگی زدم. قبل ازینکه من چیزی بگم، صدای مامان از اونطرفتر اومد: «چرا اونجا ایستادین؟ بفرمایین! بفرمایین تو!»
احوالپرسیشون با مامان که تموم شد، اومدن داخل اتاق. سعید، کنارم، تکیه داد به لبهی پنجره. گفت: «قرار نبود بیایم تو، میخواستیم بگیریمت بریم امامزاده صالح (ع). ولی دیدم حالت جور نیست، گفتم بیایم ببینم چیشده؟»
کنارم برای ایمان جا باز کردم و بالشت نرمتر تخت رو کنار دیوار گذاشتم. گفتم: «ایمان بیا بشین اینجا، کمرت اذیت نشه!»
تشکر کرد و با احتیاط کنارم نشست، گفت: «از چیزی ناراحتی؟»
سرمو پایین انداختم. آروم زمزمه کردم: «شرمندتونم...!»
سعید انگار که بخواد چیزی رو کنار بزنه، دستش رو توی هوا تکون داد و گفت: «اینو ولش کن! برو سر اصل مطلب!»
لبخند بیجونی روی صورتم نشست. گفتم: «علم غیب داری؟»
ایمان ابرو بالا انداخت. گفت: «نه! مثل تو زیاد دیدیم!»
- «جدی...؟»
گوشهی پیرهنم رو به بازی گرفتم: «مثل من، که یهو بعد بیست و چند سال بفهمه اشتباه رفته و برگرده، اما هیچکس از خونوادش پشتش نباشن؟»
تک خندهی تلخی کردم و گفتم: «که... مدام آبروشو پیش رفیقاشو... امامش میبرن؟»
بغض توی گلوم دست و پا میزد. خیره شدم به سقف تا اشکام راه نگیرن. ایمان خندید. گفت: «نگا نگا! مرد گنده چه آبغورهای گرفته! بابا برو خداتو شکر کن حداقل مهرت به دلشونه!»
سعید بلافاصله بعد از ایمان گفت: «آبروی پیش امام، چیزی نیست که با نگرانیهای یک پدر، که حالا شاید یکم تند بیان شده، بریزه و بره! پیش ما هم که... .»
ایمان جملهی سعید رو کامل کرد: «اگه برای یه جوجه رنگی اینقدر تکرار میکردیم که رفاقت بیدی نیست که با این بادا بلرزه، الان جلسات آداب رفاقت برگزار میکرد! بعد، تو!!!»
سعید خندید و گفت: «خیلی تحویلت گرفتا! قبلا از حیواناتِ دوست داشتنی باربر اسم میبرد!»
کوتاه خندیدم. هنوز فکرم پیش جملهی اول ایمان گیر کرده بود. گفتم: «یعنی شما کسیو میشناسین که بخاطر تغییر عقایدش، خونوادش طردش کرده باشن؟»
ـــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان ، حضرت علیاکبر
علیـهالسلام💕
بـھ قلـم : خادم الحسـن علیهالسلام🌱
(میـم_قــاف)
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/Golma8
May 11
|‹🪄🌸›|
برای اینکــھ
تحت توجــه خاص حضرت زهـــرا (سلاماللهعلیها) قرار بگیرید و امام زمــان (عجلالله) عنایت خاص به شما کند، دائم « سوره توحید » را بخوانید و هدیه کنید به حضرت زهرا (س)
🌱 ` آیتالله بهجت
⊰「 @Golma 」⊱
www.madeh.ir-10-1636103537883.mp3
1.66M
💚🎧❯••
برایِ دیدنِ تو هیـ ـ ـ ـچ کاری نکردم
امامِ حاضرم رو من یاری نکــردم💔
𓏲 گلمــ✿ـــا
هدایت شده از حفظ نهج البلاغه و قرآن
آه و افسوس
💢 کل قرآن ۶۲۳۶ آیه است که ۸۰ درصد آیات آن کوتاه ، یک خطی الی دو خطی و تکراری هستند ،اگر روزانه فقط ۳ آیه از قران حفظ کنید ،نهایتا پنج ساله حافظ کل قرآن می شوید .
📎 روزانه فقط وفقط ۳ آیه !!
📌درگاه جامع حفظ|||عضو شوید 👇
@hefznahjali
“
💙☁️„ پرسیدند: «آیا او را تا حد #مرگ دوست داری؟» گفتم: «بالای قبرم از او سخن بگویید؛ ببینید چطور مرا #زنده میکند...!» ◇ گلمــ✿ـــا ؛ یاعلـــی (علیهالسلام)