eitaa logo
‌‌˼ 🌸گُلمــا✨˹
291 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
3 فایل
بسم الله✨ • فإذا انزلنا علیها الماء اهْتزَّت و ربت و انبَتَت مِن کُل زَوج بَهیج؛🌱 • و آنگاه که عطر باران بپیچد، گیاهان می‌خندند^^🌸 • چشمانت را ببند! عطر شکوفه های پرتقال را می‌شنوی؟🍊(: • https://daigo.ir/secret/6414028690 ‌تبادل: @Reyhan764
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختران گل پیشاپیش روزتون مبارک باشه عیدتون مبارک باشه تولد حضرت فاطمه معصومه (س) مبارک باشه. 😍😍😍😍😍😍😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 زیبای «دختر ایران» تقدیم به دختران ایران زمین 🎙عبدالرضا هلالی 🎙سجاد محمدی بسیار زیبا👌 برای دختران عزیزمون ارسال کنید😍💌
مشهد از دیشب بارانی‌ست .🌧 امشب تولد داریم و امام رضا علیه السلام به باران سپرده‌اند، شهر را برق بیاندارد!💙((: آری ؛ امشب، مشهد مهمان دارد..!💕✨
خدایا ،نذار یادم بره تو هستی…🌼🍃
به نظرِ من پیکِ شادے فقط پیک موتورے که پیتزا میاره😍🍕
🌸🌿🌸🌿 🪴پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله: خدا بهشتی اش می کند ! هر کس دخترش را تباه نسازد و تحقیرش نکند و پسرش را بر او ترجیح ندهد! 📚عوالی اللئالی ج۱ص ۱۸۱ 🌻ولادت با سعادت حضرت فاطمه معصومه (س) و روز دختر مبارک🌻 📖🤍🌧 🖊🗓 سعید رستمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 سرود زیبای "ملیکه‌ی قم" 📽 تهیه شده در مرکز رسانه و فضای مجازی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🔷🔸💠🔸🔷 کانال رسمی آستان مقدس حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها 🆔 @astanqom
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بابای مهربانم!!! کاش بودی و یادآوری می کردم بابا یادت نره فردا روز دختره😔💔
اخت الرضا علیه السلام.mp3
2.08M
چقدر شبیه عمه‌تان، حضرت زینب سلام الله علیها هستید؛✨ هم دختر شهید بودند، هم عمه‌ی شهید... اما عاشق این بودند که صدایشان کنند: "خواهرِ شهید!💕" 🌸نواهنگِ 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌˼ 🌸گُلمــا✨˹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ راز ایمان!" چیزی نگفتم. یعنی چیزی نداشتم که بگم. دلم برای مظلومیت ایمان می‌سوخت و به این حد از مردونگی‌ش افتخار می‌کردم! - «این راز باید تا ابد پیش خودت بمونه! اینکه میگم بمونه، یعنی حتی اگه جلو چشمت یقه ایمانو گرفتن و باهاش بدترین رفتار رو کردن که تو داری زنت رو از مادر شدن محروم می‌کنی، حتی اگه زدن زیر گوشش، بازم نباید حرفی بزنی!» چشمام داشت از کاسه درمیومد! با ت ت پ ت پرسیدم: «این... این کارو... کردن؟» اخمی کرد و سرشو پایین انداخت. - «ایمان... هیچی نگفت؟» نفس سنگینی کشید و با کلافگی گفت: «فهمیدی علی اکبر؟ هیچوقت نباید هیچی بگی! اگه حرفی بزنی، خیانت در امانت کردی!» هیچوقت ندیده بودم سعید اینقدر جدی و محکم حرفی رو بزنه و روش اصرار کنه. سرتکون دادم و گفتم: «آره... فهمیدم!» دستش رو جلو آورد: «مرد و مردونه!» دستشو گرفتم و حرفش رو تکرار کردم. تسبیحش رو دور مهرش گذاشت و از جا بلند شد. دو دستش رو کنار گوشش گذاشت تا الله اکبر بگه اما مکث کرد. برگشت سمتم و با همون جدیت گفت: «فکر نکن رو برادرم غیرت ندارم! وقتی زدن تو گوشش رفتم جلو که هم درگیر شم هم بگم ایمان مشکلی نداره، ولی به روح نرگسش قسمم داد که کاری نکنم!» نگاهم کرد: «نرگسو من گذاشتم تو قبر علی اکبر! نتونستم قسم به روح پاکشو ندید بگیرم!» برگشت. قبل ازینکه نمازش رو ببنده، ساکت سرجاش ایستاد. از فرصت استفاده کردم و گفتم: «نمازتو هدیه کن به روح نرگس و حضرت علی اصغر علیه السلام... .» برنگشت. اما دستش رو دیدم که از چشماش اشکاشو گرفت و شونه‌هاش رو دیدم که تو سجده‌ی بعد از نماز می‌لرزید... . ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
عید دخترای قشنگ گلمـا مبارک!🌸🎊 اینم عیدیِ امشب... تقدیم نگاهتون!🌹✨
🌷 🌷 بســم‌رب‌الحسین علیه‌السلام ؛✨ - 『'🌿』- فَفَروا اِلےَ الحُسین علیه‌السلام !❤️ " ؛ راز تسبیح!" احوالپرسی‌ش با مامان و بابا که تموم شد، سراغ من اومد. سفت در آغوشم گرفت و زیرگوشم گفت: «از علی، نوه‌ی حاج محمد برات خبر دارم!» گل از گلم شکفت. نفسم تند شده بود. بی‌اختیار بلند خندیدم و خداروشکر کردم! خداروشکر که هنوز علی خبرم رو می‌گیره. علی؛ پل بین آسمون و زمین! ایمان بازوم رو نیشگون ریزی گرفت و گفت: «تک خوری کردی، نوش جونت! تعریفم نمی‌کنی؟» دستاشو باز کرد. سرجام جا به جا شدم و گفتم: «حاج محمد گفتن؟» چپ چپ نگام کرد و روشو برگردوند. ایمان آدم عجیبی بود. حتی وقتی دلخور بود، وقتی اخم می‌کرد، وقتی چپ چپ نگاه می‌کرد، باز هم ته صورت لبخند بود...! رو کرد به سعید. گفت: «داداش عجله داری؟» سعید خندید: «عجله دارم؟» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چی شده. ثقلمه‌ای به پهلوی ایمان زدم و گفتم: «گناه داره! یه مرخصی ساعتی رد کن براش آقای رئیس!» ایمان خیلی جدی گفت: «رئیس خودتی!» و رو به سعید ادامه داد: «امروزو برات مرخصی رد کردم. برو یکم به خونوادت برس!» لبخند معناداری بین سعید و ایمان جریان گرفت. ایمان زد روی پای سالمم و گفت: «تسبیحتو میدی؟» تا از دور مچم بازش کنم، رو به سعید گفت: «قضیه این تسبیح رو می‌دونی؟» تسبیح رو با "بسم الله الرحمن الرحیم" از دستم گرفت و بوسید و روی چشماش گذاشت. گفت: «همیشه دلم می‌خواست شال سبز مادر شهید معماریان، که پسرشون بعد از شهادتش به مادرشون دادن، حتی شده از دور، ولی با چشمای خودم، بیینمش! ما واسه‌ی خاک شلمچه و طلائیه سر و دست می‌شکنیم. واسه داشتن کیف و وسایل شهید از جون مایه میذاریم...» مکث کرد. لبخندی زد و تسبیح رو توی مشتش گرفت: «واسه‌ی دیدن تبرکی شهید، بعد از شهادتش، بعد از ملاقاتش با حضرت زهرا و امام حسین و حضرت عباس و امام زمان و... مولاعلی (علیهم السلام) باید چیکار کنیم...؟» نفسی گرفت. تسبیح رو سمت سعید گرفت و گفت: «ما دنیا نیومده بودیم، شهید مهدی بخاطر ما فدا شد... حالا هم کاری نکردیم و... دیدن و بوسیدن تسبیح متبرکی که به روضه‌خونشون هدیه کرده بودن، نصیبمون شد!» سعید با چشمای اشکی، تسبیح رو از دست ایمان گرفت. ایمان، برای سعید روضه‌خون شده بود: «نفس بکش سعید! عطر کربلا رو حس می‌کنی؟ یادته راه باز شد، رفتیم درست جلوی ضریح... همون عطره سعید! همون عطر!» رو کرد به من: «از تک تک خادما و عطر فروشا پرسیدیم. هیچکدوم همچین عطری نداشتن! عطر گل و گلاب نبود! عطر ضریح بود! عطر مزار!» اشکای سعید، رنگ دونه های خاکی‌شو گلی می‌کرد. ایمان دست سالمم رو توی دستش گرفت و گفت: «علی می‌گفت مهمون داشتی!» بغض به گلوم چنگ انداخت. با حسرت و صدایی که از پشت بغضم به زور بیرون میومد گفتم: «ندیدم... رفتن!» آروم چندبار روی دستم زدن: «یه عمره ادعای نوکری داریم و چشم انتظاریم! هفت شب بی ادعا یاحسین گفتی، شب هشتم، روضه‌خون محضرشون شدی! نون دلت رو خوردی! نوش جونت!» سعید سربلند کرد و مظلومانه گفت: «سلام ما رو رسوندی...؟» سرمو پایین انداختم: «اینقدر نابلدم نمی‌دونستم باید چیکار کنم... فقط نشستم و جای خالیشونو نگاه کردم!» ایمان، طولانی نگاهم کرد. گفت: «من، بلدم؟» - «آره خب!» خندید: «همه‌ی بلدیِ گذشته و آیندم مالِ تو! نابلدیِ یه شب ازین هشت شبت مال من!» بهتم رو که دید، گفت: «بی انصافیه... تو ضرر می‌کنی، من، سود!» وقتی ایمان تسبیح رو از سعید گرفت و کنارم گذاشت، نگاه مظلومش جیگرم رو آتیش زد. تسبیح رو سمتش گرفتم و گفتم: «بیا! چند شب دست تو باشه...!» ایمان خندید و گفت: «فقط اگه گریه کنیم تسبیحتو میدی؟» لبخندی زدم و گفتم: «نه داداش! بعد سعید دست تو باشه... اصلا تا هر وقت خواستین باشه پیشتون! هر چی نباشه، من اون شبو از شماها دارم... از حسینه‌تون... ازینکه کشوندینم پای روضه!» ـــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان ، حضرت علی‌اکبر علیـه‌السلام💕 بـھ قلـم : خادم الحسـن علیه‌السلام🌱 (میـم_قــاف) - نشر‌ با قید نام نویسندھ و‌ منبع ، آزاد می‌باشد . ✨https://eitaa.com/Golma8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امشب، شبِ میان از ته دل خندیدن، ناگهان بغض کردن و اشک ریختن است! همان لحظه که لبخند روی صورت می‌نشیند و دل، آرام سمت قبله زمزمه می‌کند: خانم جانم! دورتون بگردم! خیلی دوستون دارم!💕✨((((: