تابستان بود.
تابستان بود و درخت تلاش میکرد که برگهای کوچکش را بزرگ کند. با هزاران امید رشد کردن و زیباتر شدن برگ هایش را میدید؛ ولی...
پاییز رسید.
پاییز رسید و برگها را از درخت جدا کرد. حالا آرزوی درخت این بود که خم شود و دستی بر سر برگهایش که روزگاری کنارش بودند بکشد.
زمستان رسید.
زمستان رسید و جنازهی برگها را کفن پیچ کرد. مردم روی کفن سفید برگها راه رفتند. درخت اینها را دید.
بهار رسید.
بهار رسید و دیگر اثری از برگها نمانده بود. همه جا سبز شده بود و جنازهی برگها داشت به سبز شدن بقیه درختها کمک میکردند.
•••
پسرش تازه به دنیا آمده بود.
پسرش تازه به دنیا آمده بود و زن با دستان نحیفش پسرش را بزرگ کرده بود. زن با هزاران امید قد کشیدن و درآمدن ریش های پسرش را دیده بود؛ ولی...
جنگ شد.
جنگ شد و پسر خوش قد و قامت زن را از او دور کرد. حالا دیگر آرزویش شده بود بین تیر و تانک برود و موهای قهوهای پسرش را نوازش کند.
شهید شد.
شهید شد و زن علی اکبرش را علی اصغر تحویل گرفت. تابوت پسرش روی جمعیت شناور بود و مردم گریه کنان پشت تابوت راه رفتند. زن اینها را دید.
جنگ تمام شد.
جنگ تمام شد. ایران امن شده بود و مردم خوشحال. خون شهیدها هم فراموش شده بود...
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
•متنِسبز!🇵🇸•
تابستان بود. تابستان بود و درخت تلاش میکرد که برگهای کوچکش را بزرگ کند. با هزاران امید رشد کردن
از اون متناست که خیلی ذوقش رو کردم🥲
من مطمئنم پشت قیافهی سرد و خشکش، پشت اخمهایش، پشت ژولیدگیاش و پشت غرورش پسربچهای کوچک نشسته که عاشق بادبادک بازی و ماهیهای قرمز است و به شدت محتاج دوستی که مراقبش باشد.
وقتی نگاهش میکردی یاد ویرانه میافتادی. دوست شدن با او خیلی سخت است؛ ولی عوضش وفادار است. گوشهی مغز و قلب تاریکش دَری کوچک است. دری که اگر بتوانی از هفت خوان بگزری و به درونش برسی، دنیایی پر از زیبایی میبینی. صاحب در هیچ وقت در را باز نمیکند؛ مگر اینکه خودت با لگد بازش کنی و ویرانه را، ویرانهتر بکنی.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#عکس_های_شما