•متنِسبز!🇵🇸•
یکبار به اخلاص بیا بر در ما گر کام تو برنیامد آنگه گله کن...
دستهگل لالهیآبی را جوری کنار جدول گذاشتم که کثیف نشود. امیدوارم که یک عاشقِ فقیر آن را برای معشوقش ببرد.
شاید حق داشت. شاید اگر من هم جای او بودم، حاضر نمیشدم که با کَسِ بداخلاق و نچسبی مثل خودم حرف بزنم. منزوی و عجییم، هیچوقت لباسهایم اتو ندارد، لبخند نمیزنم... خودم هم اینها را میدانم. ولی... میخواستم که برای او خوب باشم. میخواستم برای او لباسهایم را اتو کنم و لبخند بزنم. دلم میخواست برای او جوری بهترین باشم که دیگران برایش هیچ بشوند. البته از من خیلی بعید است بتوانم بهترین باشم؛ ولی حداقل میخواستم بهترین خودم باشم. من... میخواستم برای او باشم. این پنجمین دستهگلی است که رهایش کردم. او حتی حاضر نیست چند ثانیه کنارم بایستد، تا بوی عطری که برای او زدهام را حس کند؛ تا ذوق درون صدایم را بشنود؛ تا عشق درون نگاهم را ببیند...
این عشق آسمانی مرا زنده کرده؛ و این من جدید دیگر با مرگ زمینی کشته نمیشود...!
_الآی وصالی
#متن_سبز
۲ بهمن
بدی سرماخوردگی اونجاییه که داری میخندی سرفهت میگیره.
قشنگ انگار داره بهت میگه خفه شو؛ تو حق نداری بخندی.😭
۳ بهمن
۴ بهمن
۴ بهمن
۴ بهمن
•متنِسبز!🇵🇸•
:)
غمهایم شنوندهای ندارد. گرههای زندگیم را هیچ دستی باز نمیکند. شانههای لرزانم را کسی در آغوش نمیگیرد. من... تنها بودم.
کاپشنم را پوشیدم و سمت در رفتم.
_مامان؛ من میرم حرم. ۲_۳ ساعت دیگه برمیگردم.
_خدا پشت و پناهت.
سوار اتوبوس شدم. تا حرم، ۱۰ دقیقه راه است. از پنجره به مردم نگاه میکردم. مردمی که واقعا خوش به حالشان است. سرشان را بچرخانند گنبد طلایی آقا را میبینند. همسایه به این خوبی را فقط ما داریم؛ این هم از مزایای مشهدی بودن است دیگر!
اتوبوس نگه داشت. کلاه کاپشنم را پوشیدم و پیاده شدم.
مثل همیشه، اول سمت چایخانه حضرت رضا(ع) رفتم. لیوان کاغذی داغ، دستان یخم را گرم کرد. به سمت صحن آزادی رفتم. گوشهای نشستم که گنبد معلوم باشد. به گنبد نگاه میکردم و چای تلخم را آرامآرام میخوردم، تا شیرینی گنبد تلخی چای را قابل تحمل کند.
چند دقیقهای محو گنبد شدهم. آقا جان؛ شما که گنبدتان انقدر زیباست، رخسارتان دیگر چهگونه است؟!
صورتم خیس اشک شده بود و من نمیتوانستم پلک بزنم. یاد مشکلم افتادهام و باز حالم بد شد. آقا جان؛ کمکم میکنی؟
کاغذ و خودکار را از جیبم در آوردم و شروع کردم به نوشتن. فقط مینوشتم. از همهجا و همهکس. ریز مینوشتم تا همهی مشکلاتم جا شود. هر کلمه که مینوشتم، یک قطره اشک هم رویش میافتاد. آخرش اشکم با جوهر خودکار مخلوط شد و کلمات آب شدند. اما شما که میتوانید بخوانیدشان؛ مگرنه؟
کاغد خیس را تا کردم و سمت ضریح رفتم. خلوت بود؛ راحت ضریح را بغل کردم و چند بوسه بر شبکههای ضریح زدم. آقا جان باور کن هیچ عاشقی انقدر از بوسیدن معشوقش کیف نکرده!
کاغذ غمهایم را در دستانتان گذاشتم و از آن پشت، داخل ضریح را نگاه کردم. شما نامهی خوبها که گزارش نمازها و دعاهایشان را نوشتهاند میخوانید، یا نامهی ما بَدها را که مشکلاتمان را نوشتهایم؟ فکر کنم نامههای ما هم برایتان مهم باشد. آخر شما که حواستان به غمِ دل آهو هم بوده؛ چرا نباید حواستان به غمِ دل شیعیان پدرتان نباشد؟
آقاجان؛ میشود صدایتان کنم پدرجان؟! فکر کنم اجازه بدهید.
پدرجان؛ به جوانی جوادتان قسم، دل من جوان هم گرفته. مراقبم باشید. پناهی ندارم.
اشکهایم را پاک کردم و آخرین بوسه را بر ضریح زدم. خداحافظیام را هم کردم و به سمت خانه رفتم.
ای کاش اینها رویا نبود..!
_الآی وصالی
#متن_سبز
۴ بهمن
•متنِسبز!🇵🇸•
غمهایم شنوندهای ندارد. گرههای زندگیم را هیچ دستی باز نمیکند. شانههای لرزانم را کسی در آغوش نم
از کسایی که شعر دادن و هنوز براشون ننوشتم واقعا عذر میخوام.
اینو واقعا نتونستم ننویسم.
۴ بهمن
۵ بهمن
اگه بخوام کتابی رو که بیشترین تاثیر رو روی تفکرم گذاشته بهتون معرفی کنم؛ قطعا دختران آفتاب رو معرفی میکنم.✨
کتابی که خوندنش برای زنان و مردان واجبه.
یکی از حسنهاش اینه که حالت داستانی داره و از خوندنش خسته نمیشید. خود من با فصل آخر عرررر زدم.😭😂
و همین که احساسات مخاطب رو درگیر میکنه؛ باعث میشه تبدیل به کتابی بشه که حرفهاش توی ذهن مخاطب بمونه.
حضرت آقا هم این کتاب رو خوندن و نظرشون پشت کتاب هست.🌝
#معرفی_کتاب
۵ بهمن
دلم میخواد زندگیم توی همون لحظهای که چادرم رو کشیدم روی سرم، مداح میخونه، برقا خاموشه و کسی کاری بهم نداره تموم بشه.
۶ بهمن
۶ بهمن
قرار بود چرت و پرتای کانال کم بشه
کلا پستا تموم شده
پس نتیجه میگیریم قبلا محتوای کانال کلا چرت و پرت بود✅
و الان هیچی نیس
۸ بهمن