هدایت شده از شـاید من:)
این روزا همه میگن:
[نجات دهنده تو آینه است] ولی
داستایوفسکی میگه:
[مرا در اغوشم بگیر و نجاتم بده
قاتلی به دنبال من است که گهگاه در اینه میبینمش..]
يک اتمسفر
مرد وارد سالن شد و بارانیاش را آويخت. زن جلوی آينه بود و با لباس ماكسیاش مثل يکی از اثاثيهی آنجا بود. مرد به طرفش رفت و با خود فكر كرد اگر درست عمل نكند آن شب خراب خواهد شد... تا نزديک زن رفت و همانجا روی يک مبل ولو شد. زن برنگشت. ساعت ده ضربه زد. زن از بالای شانهاش به مرد نگاه كرد و گفت: باران قطع شده؟ مرد گفت: نه. زن شالي به سرش كشيد و مرد از پشت سر، پالتويش را روی شانههايش انداخت و چند لحظه دستهايش را دور بازوهای زن نگه داشت و از آيينه به او نگاه كرد. زن آخرين دكمهی پالتو را كه بست به طرف در به راه افتاد. ماشين بوی توتون پيپ میداد و صدای باران بود و جيرجير برف پاکكنها. زن گفت دلش قهوه میخواهد و مرد روبهروی يک كافی شاپ نگه داشت. نعلبكیها پر از باران شده بود اما قهوه داغ بود. زن قهوه را مزمزه كرد و مرد يكباره آن را سر كشيد و زن را تماشا كرد. با خود فكر كرد نيمرخ زيبايی دارد و دلش خواست انگشتش را از بالای پيشانی تا روي بينی، لبها و چانهی زن پايين بكشد. زن گفت برويم و مرد سعی كرد از آن فاصله، عطر مبهم زن را با نفس عميقی بيشتر بفهمد.
حياط پر از صدای باران بود روی درختها. زن زير درختها شروع به قدم زدن كرد و مرد هم با فاصلهی اندكی از او. موهای مرد خيس خيس و صورت زن هم با باران شسته شده بود. زن حياط را دور زد و به طرف مرد برگشت و گفت سردم است. مرد او را به سمت ساختمان هدايت كرد و تا شومينه تن خيس و لرزان زن را همراهی كرد. شال خيسش را كه به موها چسبيده بود، روی صندلی انداخت و بعد پالتويش را در آورد. لباس زن به تنش چسبيده بود و مرد پتويی آورد و آن را روی شانههای زن انداخت و بعد او را روی صندلی كنار شومينه نشاند. زن به موهای خيس و گوشهای سرخ مرد نگاه كرد و گفت: میتوانيد برويد.
_معصومه عسکری
آبان 87
#متن_سبز