eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رنتوسیییییی✨🌝
حالا یه شب زود خوابیدم رنتوس برگشت🥲
نجات دختر جوان و زیبا، دست در دست شیطان دارد و بین نگاه عابران با عشوه راه می‌رود. ریملی که زیر چشمش ریخته را پاک می‌کند و بعد با ناخن‌های قرمزش بینی کوچکش را می‌خاراند. چشمانم را با فشار می‌بندم. حالم از آن‌همه زشتی که لباسی زیبا پوشیده بود بهم می‌خورد. کمی که صدا‌های مغزم ساکت شدند، بغض درون گلویم نشست. انگار بین اخبار آن چند وقت گم شده‌ام‌. بین طوفان الاقصی، ناپدید شدن بالگرد، سقوط سوریه، ترور سید مقاومت... دیگر امیدها دارد ناامید می‌شود. جوانه‌ها دارند خشک می‌شوند. خورشید بی‌رمق می‌شود. لبخند‌ها خشک می‌شود... قیمت دلار هر روز بالاتر می‌رود و کمر مردم خمیده‌تر می‌شود. سیب‌زمینی گران می‌شود و سیدعلی تنهاتر. عشق پاک را هم باید در قصه‌ی قبل از خواب برای فرزندان‌مان تعریف کنیم. در این دنیای سیاه، جایی برای منی که هنوز تسبیح در دست دارم نیست. از دیدن اینهمه گناه خسته شده‌ام. من دارم غرق می‌شوم! دست و پا می‌زنم و چیزی برای آویزان شدن پیدا نمی‌کنم. آبی سیاه و تلخ وارد دهانم می‌شود. چیزی جز تاریکی نمی‌‌بینم. یعنی تمام شد..؟ دستی را بالای سرم می‌بینم. با تمام وجود می‌گیرمش. هوا وارد ریه‌هایم می‌شود. دهانم را از آب تلخ خالی می‌کنم. زیر پایم پر از گل نرگس است. صاحب دست آغوشش را برایم باز کرد. نگاهش که کردم؛ نور دیدم. خیلی خیلی زیبا بود. زیبایی پاک. _شما... شما که هستید؟ _اِلآی وصالی
Khamenei.ir14031222_46758_1281k.mp3
زمان: حجم: 33.5M
بیانات حضرت آقا در دیدار رمضانی با دانشجویان *نکته برداری یادتون نرهههه😭
منو بگو فکر می‌کردم برای اینکه متن نمی‌ذارم لف می‌دید. حالا که متن گذاشتم بیشتر از حالت عادی لف دادید🗿🔪
روزایی که بدون آلارم از خواب بیدار می‌شی>>>
هدایت شده از قهوه تلخ
غلت می‌زنم.. پتو را تا بناگوشم بالا می‌کشم و از پنجره به ماه خیره می‌شوم.. چقدر عاشق ماه بودی.. چقدر عاشق تو بودم.. آن شب که صورت ماهت را به خاک سپردم هم ماه در آسمان خودنمایی می‌کرد.. دوباره غلت می‌زنم، سرم را در بالش می‌فشارم تا دست از یادآوری نبودنت بکشم.. این خانه بدون تو خیلی سوت و کور است.. هر جمعه شب با کیک خانگی که می‌پختی، کنارم لم می‌دادی و با ذوق از فیلمی که انتخاب کرده بودی حرف می‌زدی.. و تا آخر آنقدر می‌گفتی و می‌گفتی که نه گوشه ای از فیلم می‌فهمیدیم و نه گذر زمان را.. ولی امشب.. امشب این خانه برای من زندان است.. تاریک.. ساکت.. سوت و کور.. این خانه‌ی بی روحِ خالی.. این خانه‌ی بدون تو.. از تخت بلند می‌شوم و دوباره بی‌هدف دراز می‌کشم.. به دست‌هایم نگاه می‌کنم، لعنت به من و این دست‌ها.. من با همین دست‌ها خاکت کردم.. نعره‌ای می‌زنم و گلدان را پرت می‌کنم.. می‌شکند.. همراه با بغض من.. تو دیگر نیستی تا مرا آرام کنی.. تو دیگر نیستی.. موهایم را چنگ می‌زنم.. عقربه‌های ساعت زمانی نزدیک ۴ صبح را نشان می‌دهند.. اگر بودی باز هم با هم در کافه نشسته بودیم.. تو حرف می‌زدی و من دست به چانه گوش می‌دادم.. ولی نیستی.. تو دیگر نیستی و من مجبورم به جای کافه به خانه جدید تو بیایم.. خانه تنگ و تاریک جدید تو.. بارانی هدیه‌ات را برمی‌دارم و از خانه بیرون می‌زنم.. از خانه ای که عطر تو را وجب به وجب در اغوش دارد.. پس از ماه ها جرئت کرده‌ام، قدم در راهی بگذارم که در انتهایش تو هم‌آغوش خاکی.. قدم به قدم با خودم تکرار می‌کنم که باید آرام باشم.. باید کنار بیایم.. بیا لرزش دستانم و بغض گلویم را نادیده بگیریم تا بتوانیم بگوییم که تلاش‌هایم بی ثمر نبوده.. راه دور است و چه خوب که دور است.. ولی هر شروعی پایانی دارد.. مثل حضور روشنایی بخش تو در زندگی من.. . . . به این خانه عذاب آورت نزدیک می‌شوم.. خورشید دنیای تیره مردم را روشن کرده.. فقط دنیای تیره مردم را.. نه دنیای من.. تو که خوب می‌دانی.. نور خورشید من زیر خاک‌ها در آغوش تاریکیست.. بالای سر مزارت می رسم.. ناباور خیره می‌مانم.. من چرند گفتم.. من اشتباه کردم.. هر چه که دم از نبودنت میزد دروغ بود.. دروغ است.. من گفتم نبودنت را پذیرفته‌ام؟ من سر سنگی ایستاده‌ام که می‌گویند تو را زیرش خوابانده‌اند؟ نه.. اینها اراجیف‌اند.. تو در خانه منتظر منی..همین ثانیه برمی‌گردم و کنار تو قهوه می‌خورم.. من هرگز نبودنت را باور نمی‌کنم.. می‌فهمی؟ تو اینجایی.. همین‌جا.. درد عجیبی در سرم می‌پیچد، اگر بخواهم دوباره می‌توانم ببینمت؟ دوباره نبودنت را فراموش کنم؟ دوباره نمی‌گویند توهم زده‌ام؟ می‌بینی با من چه کرده‌ای؟ حتی دیگر در خیالاتم هم نمی‌توانم تصورت کنم.. داد می‌زنم.. با صدای گرفته و خش دارم.. :« می‌شنوی؟ صدامو می‌شنوی؟» اشک می‌ریزم..«چطوری دلت اومد؟ چطوری تنهام گذاشتی؟ این شوخی احمقانه رو تمومش کن.. پاشو..» به سمت سنگی که زیرش خوابیده‌ای حمله ور می‌شوم.. مشت می‌زنم.. با همه وجودم.. باید بشکنمش.. باید تو را بیرون بکشم.. من دوباره باید صدایت را بشنوم.. دوباره باید چشم‌هایت را ببینم.. باید دوباره موهای خرمایت را نوازش کنم.. من باید بیرونت بیاورم.. تو تاریکی را دوست نداری.. تو از جاهای تنگ متنفری.. برای بیرون آوردنت تقلا می‌کنم.. نعره می‌کشم و اشک می‌ریزم.. تکه‌ای از سنگت را شکستم.. به خون دست‌هایم خیره می‌شوم.. چند نفر از پشت مرا می‌گیرند؛:« ولم کنین.. من باید ببینمش.. من با این همه دلتنگی نمی‌تونم نفس بکشم.. ولم کنین..» دیگر چیزی یادم نمی‌آید.. چشم که باز می‌کنم روی تختی با ملافه‌های سفید خوابیده ام.. ملافه‌های سفیدی که با پیراهن سیاه من در تضاد است.. تضادی که از درکش عاجزم.. راستی تو کجایی؟ تو کجایی ملکه خوش خنده من؟..
نکنه دوباره اینجا ۶۰۰ رو ببینه؟
بغض بزرگ:)
یادش بخیر واقعا...
یعنی چی که من زبون روزه به گل‌هام آب بدم؟