وقتی یادم میاد توی تهران اتاقم تمیییزِ تمییییزِ و منتظر منه که از قم برگردم برم پیشش روحم برق برقی میشه🥲🎀
فقط منتظرم برگردم تهران تا بترکونم
انرژی زیادی دارم که میخوام برم باهاش همهجا رو سبز کنم😭✨
جییییغغغغغغ
متنِسبز!
من بین سبزه و آبیه موندم😭
اونی که من ازش خوشم اومده شخصیت منفی کتابه😂
https://eitaa.com/GAHVE_TALKH/9751
حقیقتا اینکه توی دنیای داستان مورد علاقهت زندگی کنی جالبه ولی مشکل اینجاس که داستان مورد علاقهی فوقالعاده خشن و پر از مرگه. و من ازش واقعا میترسم😂
هدایت شده از 𝖬𝗎𝗌𝗂𝖼 ✿ | فور=عزل
https://www.karzar.net/192891
کارزار کاهش قیمت کتاب ؛ توروخدا بیاین امضا کنید ، کم موندیم موفق بشیما))😭💗
متنِسبز!
https://www.karzar.net/192891 کارزار کاهش قیمت کتاب ؛ توروخدا بیاین امضا کنید ، کم موندیم موفق بشیما
بچهها ۲۰۰ تا مونده
چنلاتون فور کنیییددد😭
روح و جسم
از لای در نگاهم کرد. چشمان آبیاش برق زد. با لبخند کلاهم را برداشتم و تعظیم مختصری کردم. دیگر بعد از اینهمه سال فهمیده بودم چگونه دل زنها را بهدست بیاورم.
_ اوه... سلام آقای داوید. توقع نداشتم این وقت شب بیاید!
قفل در را باز کرد و از جلوی در کنار رفت. پفهای لباس آبیاش روی زمین میکشید. جسمش زیبا بود؛ روحش هم همینطور.
_قهوه؟
_آره. شیرین.
پالتوی مشکیام را روی کاناپهی تکنفره قرمز انداختم و روی همان نشستم.
_خانم راشل؛ میتونم دوباره کتابتون رو بخونم؟
با دو فنجان قهوه از آشپزخانه بیرون آمد.
_حتما! الان براتون میارم.
فنجان قهوهام را از روی میز برداشتم. وقتی خم شدم، تیزی چاقوی درون جیبم پهلویم را سوزاند.
_بفرمایید، یکم اصلاحش کردم.
به کاغذهای تیکهپارهای که جلویم گرفته بود نگاه کردم. معلوم نیست برای تک تک آن کلمات چقدر زحمت کشیده است.
_ممکنه چند روز پیش من باشه؟
سرخ شد. معلوم بود که عاشق است. من هم عاشق بودم. عاشق تَنَش.
_چرا که نه. خوشحالم که انقدر از کتابم خوشتون اومده.
_اثر شما شایستهی تحسینه خانم! من خوشحالم که افتخار تصحیح همچین شاهکاری رو دارم.
سرش را پایین انداخت و لباسش را درون مشتش جمع کرد. بیش از پیش سرخ شده بود.
_همچین حرفی رو نزنید آقای داوید...
جرعهای از قهوهام نوشیدم. خوشحال بودم. شیفتهام شده بود.
_خب راشل؛ یکم درمورد خودمون حرف بزنیم. از زندگیت راضی هستی؟
_راستش، نه. برام خسته کنندهست. تنهایی واقعا سخته.
_آره. حق داری. دنیای برای روح بزرگ تو باید هم مثل یه قفس باشه.
_شما چطور؟
_من توقعی از دنیا ندارم. فقط ادامه میدم. دیگه برای این حرفها زیادی پیر شدم!
_پیر؟ نه!
_چرا! راستی راشل؛ من یه راهی بلدم که روحت مثل یه پرنده از این قفس فرار کنه.
_چی؟!
_آرامش میخوای؟
_خب...
_روحت باید از جسمت پرواز کنه. من میتونم کمکت کنم.
_چه کمکی؟
داشت شک میکرد. دیگر وقتی برای فرار کردن نبود. ایستادم. دستم را درون جیبم کردم و تیزی چاقو را حس کردم.
_خب... روحت از جسمت پرواز میکنه و میره؛
سرم را به سمتش خم کردم.
_و جسمت برای خودم میشه!
داشت آب دهانش را قورت میداد که چاقویم روی سفیدی گلویش نشست و سرخش کرد.
دیگر تَنَش برای خودم شده بود...
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#روحوجسم
متنِسبز!
روح و جسم از لای در نگاهم کرد. چشمان آبیاش برق زد. با لبخند کلاهم را برداشتم و تعظیم مختصری کردم.
خیلی زشته که اینو من نوشتم؛ نه؟
آبروم رفت.
عی بابا.
متنِسبز!
روح و جسم از لای در نگاهم کرد. چشمان آبیاش برق زد. با لبخند کلاهم را برداشتم و تعظیم مختصری کردم.
ولی از این داوید خوشم اومده. جالبه. یه بیمار روانیه ولی برام آدم باحالیه.
این متنو باید ادامه بدم.
متنِسبز!
روح و جسم از لای در نگاهم کرد. چشمان آبیاش برق زد. با لبخند کلاهم را برداشتم و تعظیم مختصری کردم.
شاید شماها دلتون برای راشل بسوزه ولی به نظر من حقش بود.
خود خرش نصف شب وقتی تنهاست در رو برای یه مرد باز میکنه. حقشه دیگه.