تنها دلیلی که برای خوندن این کتاب دارم؛ جلد قشنگ و قلم فوقالعادهی نویسندهشه:))))
#معرفی_کتاب
•متنِسبز!🇵🇸•
تنها دلیلی که برای خوندن این کتاب دارم؛ جلد قشنگ و قلم فوقالعادهی نویسندهشه:)))) #معرفی_کتاب
همین اول کتاب غم نشست روی دلم...
"چه میکنند این ابراهیم ها با دل مردم! "
یاد شهید جمهور خودمون افتادم...
ابراهیمی که موقع چاپ این کتاب؛ هیییچکس فکرشم نمیکرد یه روزی نباشه🌚
•|دریای فیروزهای|•
شمارهی مادرت روی تلفن خانهمان افتاد...😌
با ذوقی که بعد دو سال هنوز برایم تکراری نمیشد؛ به پارچههای جدیدی که خریده بودم، نگاه میکردم.
داشتم به رویای بچگیام نزدیک میشدم.
صدای دینگ دینگ تلفن خانه، بلند شد. شماره را نشناختم.
_ الو؟
_ الو، سلام.
_ سلام.
_ عزیزم مامانت خونهست؟!
_ نه.
_ کی برمیگرده؟
_ تقریبا دو ساعت دیگه. کارتون رو بگین خودم بهش میگم.
_ ممنون عزیزم. برای امر خیر مزاحم شده بودم، خودم یه سه ساعت دیگه که مامانت اومد زنگ میزنم. خداحافظت باشه.
_ خدانگهدار!
درست شنیدم؟ آن خانوم گفت 'خداحافظت باشه'؟ مثل پسر چشم فیروزهای؟ یعنی این خانم؛ مادر او بود؟
ذهنم مثل همیشه رفت سراغ خیالبافی کردن هایش... چجوری بلهام را میگویم؟ لباس عروسم چه شکلیست؟ خانه مشترکمان در چه محلهایست؟ چشم بچههایمان مثل تو دریا میشد یا مثل من عسل؟ مهم تر از همه؛ من را چی سیو میکردی؟!
صدای در خانه بلند شد.
_ بله؟
_....
_ چقد زود اومدین! بفرمایید.
مامان و بابا بودند. سلام کردم. مامان گفت: «سلام مامان جان. بابات دوباره وقت خرید سرش درد گرفت. منم جای اون بودم قیمتها رو میدیدم سردرد میگرفتم.»
بابا پوفی کشید و توی اتاق رفت. معلوم بود سرش خیلی درد میکرد.
گفتم: «مامان یه خانومی ده دقیقه پیش زنگ زد، نمیشناختمش، کارتون داشت. گفتم دوساعت دیگه میاین. »
_باشه؛ الان بهش زنگ میزنم. دستت درد نکنه گفتی.
در اتاقم را بستم و روی تختم پریدم. قلبم به تندی قدم هایم وقتی که دنبال او بودم، میزد. وقتی که داشت از جمکران برمیگشت و من دنبالش کردم. من که نه؛ قلبم پا درآورده بود و دنبالش میرفت. من چرا اینجوری شده بودم؟ چرا انقدر به پسری که فقط یک بار دیده بودمش و حتی، اسمش را هم نمیدانستم فکر میکردم؟ چرا آن روز دنبالش کردم؟ چرا آنقدر زیاد در دریای فیروزهای چشمانش غرق شده بودم که هنوز به خشکی نرسیدهام؟
دیگر خودم را نمیشناختم. دستانم میلرزید. هرچیزی که فیروزهای بود دل و ایمانم را، میلرزاند.
یعنی من؛ عاشق شده بودم؟ عاشق کسی که نمیشناختمش؟ حتی کمی دلم برایش، تنگ هم شده بود!
این اولین خواستگاری بود که منتظر زنگ زدنش بودم.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
•متنِسبز!🇵🇸•
•|دریای فیروزهای|• شمارهی مادرت روی تلفن خانهمان افتاد...😌 با ذوقی که بعد دو سال هنوز برایم تکر
دوستان گفتن فیروزهای رو ادامه بدم👩🏻🦯
https://eitaa.com/53713872/288
_لبخندت از ماهِ روی دریاچه؛ زیباتر بود!🌒
دستانِ لرزانم را گرفتی و سوار قایقت شدم. پرنده که هیچ، پشه هم اینجا پر نمیزد.
امشب مهتابی بود. از اینجا میترسیدم و تو داشتی به ترس من؛ لبخند میزدی.
_از چی میترسی؟ اگه هیولا اومد خودم میخورمش؛ نمیذارم تو رو بخوره!
_میشه نمک نریزی؟ منو میخوای اینجا غافلگیر کنی آخه؟! اینم شد جا؟ داری رو مخم راه میری ها!
_وقتی غافلگیریم رو دیدی از حرفات پشیمون میشی.
چشمان قهوهایِ تو، قهوهام شده بود. اصلا خوابم نمیآمد. آنهم منی که راس ساعت ده شب باید توی تخت باشم.
پارو میزدی و من را نگاه میکردی. حتی توی این تاریکی هم، برق چشمانت را میدیدم.
از دستت عصبانی بودم ولی، عاشقت هم بودم.
به سمت صخرهای بزرگ رفتی. از بزرگیاش در آن تاریکی، وحشت کردم.
_داری میبریم توی صخره که بکشیم؟
_شاید!
همهی عصبانیتم را در نگاهم جمع کردم و نگاهت کردم. امیدوارم عصبانیتم را در تاریکی دیده باشی!
پشت صخره رفتی.
از چیزی که دیدم؛ جا خوردم.
ماه میتابید. جیرجیرک ها آواز میخواندند. شبتاب ها میدرخشیدند. چه صخرهی عجیبی! کتاب هایت را روی میزی کوچک که روی صخره گزاشته بودی، چیده بودی. دوتا صندلی کنار میز بود و فانوسی هم روی میز.
_اولین نفری هستی که اینجا میارمت.
_نمیترسی تنها میای اینجا؟
_نه. انگار خدا این صخره رو اینجوری آفریده که ما دوتا، بیایم اینجا حال کنیم!
_آره... میای هرشب بیایم اینجا؟
_من هرشب میام. البته دیگه میایم!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
•متنِسبز!🇵🇸•
•|دریای فیروزهای|• شمارهی مادرت روی تلفن خانهمان افتاد...😌 با ذوقی که بعد دو سال هنوز برایم تکر
•|دریایفیروزهای|•
چرا دریای من؛ طوفانی بود...؟🌊
در اتاقم تق تق، صدا داد.
" بفرمایید. "
مادرم با لبخند وارد شد و رفت روی صندلی میز توالت، نشست. مثل هروقتی که خواستگار زنگ زده بود. ولی من؛ مثل همیشه سرم را در کتاب نکردم. با لبخند منتظر حرفش بودم.
" خب خب... . میبینم که سرت به سنگ خورده، آدم شدی! میدونی که میخوام چی بگم. این خانومی که زنگ زده بود؛ گفت شماره رو جمکران ازت گرفته. خانم نورانی بود. قرار شد نظرت رو بپرسم؛ دو ساعت دیگه زنگ بزنن قرار خواستگاری رو بزاریم. یه چیزایی دربارهی پسرش گفت. گفت که، پسرش بیست و پنج سالشه. دانشجوی هوافصاست. اصالتا لرن ولی خونهشون قمه. باباعه سه سال پیش سکته کرد و به رحمت خدا رفته. بابا و مامانش دوتاشون معلم بودن؛ الان مامانه بازنشستهست. یه داداش مجرد داره با دوتا خواهر متاهل. بچهی دوم خانوادهست. و اینکه مثل خودت مذهبی و ولاییه. دیگه چیز خاصی نگفت. به نظر میاد خانوادهی خوبی باشن. حالا بیان ببینیم چی میشه. "
کمی نگاهم کرد. مخالفتی که در صورتم ندید؛ بیخیال نصیحت کردنهایش شد و رفت. داشتم از خوشحالی میمردم! قلبم جایش را از سینهام، به دهانم تغیر داده بود.
قرار شد دو روز بعد، ساعت هشت شب به خانهی ما بیایند...
•••
امروز پنجشنبه بود و دو روز از زنگ مادرش به خانهی ما، گذشته بود.
از کارگاه خیاطی بیرون آمدم. کی میشد برای تو، لباس بدوزم؟
یک ساعت به آمدنتان مانده بود. تا جایی که میتوانستم، قدم هایم را تند کردم. در فکر و خیالاتم بودم که صدایی گفت " ببخشید...! "
برگشتم؛ تو بودی! هم از دیدنت خوشحال شده بودم ، هم تعجب کرده بودم.
وقتی سرت را بالا گرفتی، خوشحالیام آب شد و لای زمین رفت.
چرا دریای من؛ طوفانی بود؟ از چه چیزی ناراحت بودی؟
" سلام. میدونم توقع نداشتین اینجا و الان ببینیدم؛ ولی میشه چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ همه چیز رو تعریف میکنم. "
•••
با گریه به راهم ادامه دادم. یعنی چه که سن علی به ازدواج نرسیده؟ یعنی چه که علی شماره را بگیرد برای خودش؛ مادرش زنگ بزند برای برادرش! من که برادرش را نمیخواستم! من اسم بچههایمان را هم انتخاب کرده بودم.
عاشق اسمش بودم... علی! فکرش را بکن؛ صدایش بکنم: علی آقا...!
البته او علی جان من بودی، نه علی آقا!
همین ده دقیقه پیش اسمش را گفت و اسم من را خواست؛ حتما برای شعر عاشقانه!
من هم خودم را معرفی کردم " ریحانه شکری " قطره اشکی از چشم چپش ریخت و بعد سریع پاکش کرد. تا الان هم خیلی خودش را کنترل کرده بود.
درهمین دیدار ربع ساعتی، همه چیز را لو دادم.
فهمید من هم دوستش دارم؛ اما من نفهمیدم که کی فهمید!
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
•|دریایفیروزهای|•
به ساعت مچیام نگاه کردم؛ ساعت هشت و ده دقیقه بود. دیر شده بود. ولی چه اهمیتی داشت؟ علی که منتظرم نبود. برادر علی، مادرش و عمویش منتظرم بودند.
مجبور بودم بروم... از کلمهی مجبور متنفرم!
در آپارتمان با چرا دیر کردی گفتن مامان، باز شد.
زنگ در خانه را فشار دادم. صدای خندههایشان، حرف زدنشان، تق و توق ظرف ها و تلویزیون میامد. مامان در را باز کرد. پایم را که روی فرش خانه گزاشتم؛ نگاه همه روی من زوم شد. مادرِ علیرضا گفت " به به! عروس گلم! نبودی مامانت چایی رو آورد. حالا بیا بشین یه دقیقه ببینیمت! "
لبخندی آبکی زدم. به علیرضا نگاه کردم. موی مشکی، ریش های تقریبا بلند، چشم های قهوهای و کت و شلواری مشکی با پیراهنی سفید. دسته گل رز سفیدی هم جلویش، روی میز بود.
خوش قیافه بود؛ به چشم برادری! خب من علی را داشتم و تمام حس های خوبم مال او بود، نه کس دیگری.
رفتم کنار مامان نشستم. علیرضا نگاهی سرسری به من انداخت. در نگاهش هیچ حسی نبود. انگار او را هم با کتک سر جلسهی خواستگاری آوردند.
عمویش گفت " حاج آقا دیگه ما خیلی حرف زدیم؛ اگه اجازه بدین جوونا برن حرف هاشون رو بزنن. "
تحمل همه چیز را غیر از این، داشتم. دلم نمیخواست صدای علیرضا را هم بشنوم.
بابا گفت " چرا که نه؟! ریحانه جان، آقا علیرضا رو راهنمایی کن. "
مامان درگوشم گفت " چرا گریه کردی؟ مگه سیلی خوردی؟ "
آره... من سیلی خوردم! سیلی اتفاقاتی که علی گفت اینجا آمدم.
سیلی بودن علیرضا؛ جای علی.
در اتاقم را باز کردم. علیرضا داخل اتاقم رفت. نگاهی به دکوراسیون زرد و پر از گل اتاقم کرد. اخم کرد. انگار از آن همه شلوغی اذیت شد؛ ولی من جاهای شلوغ را دوست داشتم. این هم اولین اختلاف و اولین دلیل، برای جواب رد دادن.
صندلی میز توالت را کج کردم و خودم، روی تخت نشستم. روی صندلی نشست.
سکوت کردم. من که حرفی با او نداشتم. بعد از چند ثانیه؛ کلافه شد و گفت " معمولا اول خانم ها حرف میزنن! "
جواب دادم " من حرفی ندارم! "
جا خورد. گفت " ایت چه طرز حرف زدنه؟ شما شمارهتون رو به مامانم دادین! اصلا دادین، توی زنگی که مامانم زد میگفتین جوابتون منفیه! "
" من شمارهم رو با مادرتون ندادم؛ به برادرتون دادم. برای شما هم ندادم. قرار بود خودشون بیان."
" یعنی میخوای داداشم بدون اینکه دلش بخواد بیاد خواستگاریت؟ "
" من اصلا نخواستم بیان! ولی وقتی قرار بود علی آقا بیاد، نباید شما بیاین.
و اینکه کی گفته نمیخوان؟! علی آقا حتی حسم رو به خودشون هم پرسیدن!
مادر محترمتون؛ پیش خودش فکر کرده بده که پسر بزرگتر خونه باشه، پسر کوچیکتر ازدواج کنه. علی آقا مشخصاتم رو که گفتن، مامانتون دیده برای شما مناسبم! "
لحنم دست خودم نبود، محکم بود. علیرضا قرمز شده بود. بلند شد و با حرکاتی تند، بیرون رفت. خودم را در آینه نگاه کردم؛ من از علیرضا هم قرمز تر بودم.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
•متنِسبز!🇵🇸•
میای حرم حضرت معصومه، سر قبر این سه تا شهید بزرگوار نمیاااای؟!😐 بابا تو دیگه کی هستی! *شهید مختارزا
منو مامانم به این یه تا شهید خیلی حس خوبی داریم:)
هردفعه که میریم حرم اینجا هم میایم...
اون تسبیح قرمزه هست،
که اینجا هم هست: https://eitaa.com/53713872/57
مال منه فعلا...
روی قبر شهید مختارزاده بود، مامانم گفت برش دار حاجتت رو گرفتی با چندتا تسبیح دیگه بیار بزار سر جاش.
منم هنوز حاجت روا نشدم🥲
ولی حس خوبی که به این تسبیح دارم>>>