eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از متنِ‌سبز!
شب‌بخیر غریبه🌛✨
گفتم بذار بخوابم چیزی نداره اینو ساعت سه بیدار می‌شم می‌خونم تموم می‌شه از ساعت ۳ تا الان از ۷ تا درس یکی رو تموم کردم:)))
هدایت شده از - دُرِنـجف .
به شدت به دعا‌هاتون‌ نیازمندم ، ی الهی به رقیه ؟ : )
ولی شهید مختارزاده توی روزهای سخت زندگیم بیشتر از همه کنارم بوده...
تو و دوستات با هم هیچکاری نمی‌تونید بکنید. من و دوستام: عایده
آقای امام رضا چجوری بگم که دلم براتون تنگ شده‌‌؟
روح و جسم _بله؟ _همسایه‌تون هستم آقای داوید. لطفاً در رو باز کنین. _آه... سلام خانم! اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نه. معمولا تا ساعت ۱ شب بیدار نمی‌موندی. احساس کردم به مادر نیاز داری. شام خوردی؟ برات رتتویی آوردم. هاج و واج به خانم کلر نگاه کردم. همسایه‌ای که کلاً ۳ بار دیده بودمش ساعت ۱ شب برایم رتتویی آورده بود! _نمی‌خوای به داخل دعوتم کنی؟ _او... چی؟ آها، یعنی آره! بفرمایید. خانم کلر وقتی وارد خانه شد، چروک‌های صورتش از تعجب باز شد. _وای! چجوری اینجا زندگی می‌کنی؟ همه چیز بوی موندگی می‌ده. به نظرم برات بهتره ازدواج کنی. منو به آشپزخونه راهنمایی می‌کنی؟ _باید از هال رد بشید. دنبالم بیاین. وارد هال که شدیم. چشمانش روی صندلی‌ای که لباس راشل رویش بود، ماند. _فهمیدم چرا تا الان بیدار بودی. صاحب این لباس کجاست؟ _صاحبش اینجا نیست‌. خانم کلر بد نگاهم می‌کرد. _داوید... ازدواج کردی یا نه‌؟ _ازدواج نکردم. عاشق شدم. _پس چرا لباسش اینجاست؟ _دزدیدم. _دزدیدی؟! _اره. _یعنی وسط کوچه لباسش رو درآوردی؟! _نه. از خونه‌ش برداشتم‌. _رفتی از خونه‌ش یه لباس برداشتی اومدی؟! _اره. _به مسیح قسم که دیوانه‌ای! _خانم کلر... اون رتتویی رو مگه برای من نیاوردین؟ می‌شه دست از سوال پیچ کردنم بردارین و بذارید غذا بخورم؟ _باشه. برو یه ظرف بیار. سبد چوبی‌اش را روی میز گذاشت و پف‌های لباس مغز‌پسته‌ای‌اش را جمع کرد و خودش را روی مبل کنار صندلی راشل پرتاب کرد. به رنگ تغییر یافته جلوی سینه‌اش خیره شده بود. _داوید، از توی سبدم رتتویی رو دربیار. لطفاً اون پارچه‌ای که گلدوزی داره رو هم به من بده. ظرفم را پر کردم و روبه‌روی خانم کلر نشستم. _اینی که جلوی لباس ریخته، خونه؟ _نمی‌دونم‌. وقتی برداشتمش اینجوری بود. _اسم دختره چیه‌؟ _راشل. _اوه... اسمش هم مثل لباسش قشنگه. فکر کنم خیلی پولدار باشه که همچین لباسی داره؛ نه؟ _پولدار؟! نه. اون یه نویسنده‌ی فقیره. _خانواده‌ش چجورین؟ وقتی جوابش را ندادم، نگاهش را از لباس راشل گرفت و به من نگاه کرد. دهان پرم را که دید، خنده‌اش گرفت. _ببخشید که انقدر حرف می‌زنم. واقعاً دست خودم نیست. غذات رو بخور. اِلآی وصالی