متنِسبز!
ولی شهید مختارزاده توی روزهای سخت زندگیم بیشتر از همه کنارم بوده...
تا حالا حضور یه شهید رو انقدر قشنگ متوجه نشده بودم
روح و جسم
_بله؟
_همسایهتون هستم آقای داوید. لطفاً در رو باز کنین.
_آه... سلام خانم! اتفاقی افتاده؟
_اتفاق؟ نه. معمولا تا ساعت ۱ شب بیدار نمیموندی. احساس کردم به مادر نیاز داری. شام خوردی؟ برات رتتویی آوردم.
هاج و واج به خانم کلر نگاه کردم. همسایهای که کلاً ۳ بار دیده بودمش ساعت ۱ شب برایم رتتویی آورده بود!
_نمیخوای به داخل دعوتم کنی؟
_او... چی؟ آها، یعنی آره! بفرمایید.
خانم کلر وقتی وارد خانه شد، چروکهای صورتش از تعجب باز شد.
_وای! چجوری اینجا زندگی میکنی؟ همه چیز بوی موندگی میده. به نظرم برات بهتره ازدواج کنی. منو به آشپزخونه راهنمایی میکنی؟
_باید از هال رد بشید. دنبالم بیاین.
وارد هال که شدیم. چشمانش روی صندلیای که لباس راشل رویش بود، ماند.
_فهمیدم چرا تا الان بیدار بودی. صاحب این لباس کجاست؟
_صاحبش اینجا نیست.
خانم کلر بد نگاهم میکرد.
_داوید... ازدواج کردی یا نه؟
_ازدواج نکردم. عاشق شدم.
_پس چرا لباسش اینجاست؟
_دزدیدم.
_دزدیدی؟!
_اره.
_یعنی وسط کوچه لباسش رو درآوردی؟!
_نه. از خونهش برداشتم.
_رفتی از خونهش یه لباس برداشتی اومدی؟!
_اره.
_به مسیح قسم که دیوانهای!
_خانم کلر... اون رتتویی رو مگه برای من نیاوردین؟ میشه دست از سوال پیچ کردنم بردارین و بذارید غذا بخورم؟
_باشه. برو یه ظرف بیار.
سبد چوبیاش را روی میز گذاشت و پفهای لباس مغزپستهایاش را جمع کرد و خودش را روی مبل کنار صندلی راشل پرتاب کرد. به رنگ تغییر یافته جلوی سینهاش خیره شده بود.
_داوید، از توی سبدم رتتویی رو دربیار. لطفاً اون پارچهای که گلدوزی داره رو هم به من بده.
ظرفم را پر کردم و روبهروی خانم کلر نشستم.
_اینی که جلوی لباس ریخته، خونه؟
_نمیدونم. وقتی برداشتمش اینجوری بود.
_اسم دختره چیه؟
_راشل.
_اوه... اسمش هم مثل لباسش قشنگه. فکر کنم خیلی پولدار باشه که همچین لباسی داره؛ نه؟
_پولدار؟! نه. اون یه نویسندهی فقیره.
_خانوادهش چجورین؟
وقتی جوابش را ندادم، نگاهش را از لباس راشل گرفت و به من نگاه کرد. دهان پرم را که دید، خندهاش گرفت.
_ببخشید که انقدر حرف میزنم. واقعاً دست خودم نیست. غذات رو بخور.
اِلآی وصالی
#متن_سبز
#روحوجسم
اما عزیز من
زندگی که فقط فتح قله ها نیست
زندگی بعضی وقتا بیرون اومدن از دره هاست.