eitaa logo
متنِ‌سبز!
597 دنبال‌کننده
742 عکس
43 ویدیو
0 فایل
بخون عزیز من، برای تو نوشتم. آره، خودِ خود تو! دارم روحم رو براتون مکتوب می‌کنم:) کپی؟ متن ها فور بقیه‌ آزاد. شنوام @elay_13
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از متنِ‌سبز!
شب‌بخیر غریبه🌛✨
داشتم فکر می‌کردم که وای چقدر خسته شدم خداروشکر تموم شد. یهو یادم اومد تازه امتحان دومو دادم:)))
هدایت شده از متنِ‌سبز!
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_صدا های فراموش شده:)))))) *از دانلود کردن این کلیپ پشیمون نمی‌شی! من تقریبا ۱۳ ماهه که دارمش و هروقت حالم بده بهش پناه می‌برم✨
هنوز باورم نشده:))) واقعا یه سال شد؟
متنِ‌سبز!
💔
هنوز در حال‌ و هوای تولد دوستم بودم. بعد از چند ساعت سراغ تلفن نرفتن، روشنش کردم. انگار... یک چیزی طبیعی نبود. _مامان اتفاقی افتاده؟ _اتفاق؟ نه. چه اتفاقی؟ _نمیدونم... همه‌ جا عکس سید ابراهیم را گذاشته بودند. می‌گفتند تا از چیزی مطمئن نشدید پخش نکنید. امیدتان را از دست ندهید... چه خبر بود؟! تلویزیون را روشن کردم و شبکه خبر را انتخاب کردم. زیرنویس را خوانده‌م: «تاکنون خبری از بالگرد حامل آقای رئیسی نیست.» ، «مخاطبان گرامی لطفاً خبرها را از منابع معتبر دنبال کنند.» ... _مامان، بالگرد آقای رئیسی گم شده. مامان از آشپزخانه بیرون آمد و زیرنویس‌ها را خواند. _چیزی نیست، من مطمئنم پیدا می‌شه. دلم لرزید. من مطمئن نبودم. با صدای قرآن از خواب بیدار شدم. سابقه نداشت صبح‌ها در خانه‌مان صدای قرآن بپیچد! بعد از چند ثانیه خبر‌های دیشب یادم آمد... ای وای، نه! از اتاقم بیرون آمدم و قبل از دیدن مامان و بابا، صفحه تلویزیون را دیدم. بازهم شبکه‌ی خبر. چقدر که این شبکه‌ی خبر شبکه‌ی وحشتناکی‌ست! فیلم‌های سیاه و سفید از سید ابراهیم پخش می‌کردند. گوشه‌ی صفحه یک نوار مشکی بود. باورم نشد. زیرنویس را خواندم: «سید ابراهیم رئیسی، رئیس جمهور ایران، شهید شد.» تازه بابایم را دیدم. کسی که سر هر مسئله‌ای به آقای رئیسی... نه، شهید رئیسی فحش می‌داد. بهت‌زده به زمین نگاه می‌کرد. چشم‌هایش غم داشت‌. انگار داشت به عذرخواهی از آقای... نه، شهید رئیسی فکر می‌کرد. به مامان نگاه کردم. صدای گریه‌ی دوستش را از تلفنش می‌شنیدم. مامان دستمال‌های خیسش را فشار می‌داد. روی مبل نشستم. انگار هنوز هم باورم نشده آقا... نه، شهید رئیسی شهید شده است. آقای سید ابراهیم رئیسی‌، راستش را بخواهید هنوز هم عادت نکرده‌ام به شما بگویم شهید سید ابراهیم رئیسی... الای وصالی
هدایت شده از مَـوّاجـ...؛
دلم برای رئیسی سوخت:))) امشب میخواهم بی پرده لب به سخن بگشایم! چرا که درد قلب‌هایمان را چنان در هم فشرده که دیگر نوایی برای سکوت باقی نگذاشته! توانی برای نگفتن و لب به سخن نگشودن قرار نداده! امشب شبیست که داغی بر دل‌ها گذاشته که تا صبح همه را در رویایی کابوس‌وار فرونشانده! دقیقا یک سال پیش بود که خبری ناگهان اضطراب را در دل‌هایمان نهاد! دقیق به یاد می‌آورم ان تپش‌ها و سکوت‌ها و...طعنه‌ها را! که ناگهان خبرگذاری داغی بر دل‌هایمان گذاشت که سیدمان در جنگل‌های ورزقان گم شده! ناگهان قلب‌ها به تلاطم افتاد و ترسید! این مردم هنوز عادت به خبرهای ناگهان نداشتند! هنوز شهادت حاج قاسم را باور نکرده بودیم! هنوز امید داشتیم که بگویند خبر دروغ است و در آن ماشین عمویمان نبوده! که هنوز علمدارمان نفس میکشد! که ناگهان چشم‌ها بارانی شد و قلب‌ها بی صدا لرزید! که نکند دوباره ناگهان خبری بد به گوششان بخورد! که نکند ناگهان اسمانشان سیاه شود...که نکند دوباره همهمه شهادت وجودشان به گوش رسد! همانطور که قطرات باران بهاری ریزش می‌کنند، دقیقا به همان گونه، دست‌ها بود که برای دعا بالا می‌رفت و ذکرشان می‌شد: خدایا ابراهیممان را از اتش نجات ده...خدایا سیدمان را به ما برگردان... قصه، قصه درد است، قصه شکستن و ایستادن! از کودکی برایمان روضه عباس، روضه عمویمان را در گوش می‌خواندند و درک نمی‌کردیم! که امید به برگشتش یعنی چه؟ که امید به دیدن دوباره لبخندش یعنی چه؟ درک نمیکردیم وقتی قصه دختران حسین را که در غل و زنجیر بودند و هر وقت که ان بی غیرتان دست به رویشان بلند می‌کردند...امید شنیدن صدای باغیرت عمویشان را داشتند، یعنی چه؟ خداوندا حکمتش چه بود که ما اصحابی شدیم که قصه روضه‌های حسینت را به عینه در زمانه‌شان تجربه کردند! که وقتی ذکر می‌گفتند و نماز می‌خواندند و اشک می‌ریختند، ناگهان خبری بشنوند که بی پرده بگویم، هنوز برایمان عین تازگی است! که هنوز وقتی چهره‌اش را می‌بینیم قلبمان می‌شکند و اشک است که دردهایمان را می‌پوشاند! مگرنه چگونه میتوان با روح زخم خورده به زندگی ادامه داد؟ جسم اگر اسیب ببیند هنوز میتوان نفس کشید اما روح...روح قلب انسان است و زخم خوردنش از هزاران هزار زخم جسم جانکاه تر است! که ما این زخم‌ها را ان صبحی برداشتیم که تمام امیدمان بر باد رفت! همان صبحی که از دل شب تیره‌ای برمیخواست که عزیزمان، جانمان، سیدمان را به ناگه از ما گرفتند! باور نمیکردیم! ضجه میزدیم اما زیر لب مدام میگفتیم: دروغ است! خداوندا دروغ است! مدام تلویزیون را نگاه می‌کردیم و منتظر بودیم و هی میپرسیدیم: حاج آقا...حاج آقا هارداسان! حاجی...ما منتظر جوابت بودیم! ما تن ها را می‌دیدیم اما باور نمی‌کردیم! ما هنوز دعا می‌کردیم...خب اخر ما هنوز...هنوز... میخندیدی؟ به حال ما میخندیدی؟ دلت برایمان نسوخت؟ نگفتی این‌ها تازه عمویشان را از دست دادند...این‌ها زود دلتنگ میشوند؟ نگفتی این‌ها یتیم‌اند؟.... گم شدنت همانا و پیدا شدنت همانا...عمه بیا...گمشده پیدا شده:))) مادر بیا...سید غریبت...سید مظلومت...سیدی که سیدمان دوستش داشت...پیدا...شده.‌.. خداوندا...پیکرش کی آمد؟ خداوندا...کی نماز پشتش خواندیم؟! ما حالمان را نمیفهمیدیم...ما حال گریه‌هایمان را نمی‌فهمیدیم...چگونه با او خداحافظی کردیم؟ چگونه دردمان را تحمل کردیم؟ چگونه... اما رسیدیم...گفتم زمانه عجیب است نه؟! رسیدیم به حرف عمه‌مان...خداوند گواه است...ما...ما جز زیبایی چیزی...چیزی ندیدیم... میخندی...نه؟ به حالمان؟ شاید...شاید که نه، قطعا! بالاخره خادم اقا علی ابن موسی الرضا چیزی از خودش کم ندارد...حتما برایمان دعا می‌کنی...هر روز و هر روز... که دستمان را از سیدی که فداییش شدی جدا نکنیم...نه؟! حتما هر روز در گوشمان زمزمه می‌کنی...که علی زمانه‌مان را...که حسین زمانه‌مان را تنها نگذاریم...می‌دانیم حاجی‌...خب اخر شما باوفاترین بودی دیگر! باوفایی که از خوابش برای ما می‌زد مگر می‌شود برایمان غصه نخورد؟ مگر می‌شود برایمان دعا نکند؟مگر می‌شود دم گوشمان صدایمان نکند؟!! سید...منتظریم ما...به همان نوای ظهوری که سر دادی منتظریم که برگردی! اما تنها نه!! با اماممان می‌ایی، نه؟! حتما حاج قاسمم هست! سید حسن را هم می‌بینیم در کنارت، نه؟! می‌شود قولی دهی؟! که آن روز به جای تمامی این روز‌هایی که نبودی...تمامی روزهایی که در تنهاییمان برایت اشک ریختیم و طعنه‌ها را به جان خریدیم...در آغوشمان بگیری؟ در آغوشمان بگیری و در گوشمان زمزمه کنی....
Khamenei.ir14040230_46985_1281k.mp3
زمان: حجم: 13.2M
صحبت‌های حضرت آقا در بزرگداشت شهدای خدمت