برای کتابخونه سبزک دوهزارتا ایده داشتم و برای تاسیسش یه عالمه ذوق. الان که متولد شده انگار کاری نمیتونم انجام بدم. نمیدونم چیکارش کنم.
متنِسبز!
برای کتابخونه سبزک دوهزارتا ایده داشتم و برای تاسیسش یه عالمه ذوق. الان که متولد شده انگار کاری نمی
الان میخواستم برای شهادت امام رضا کتاب بخرم و پخش کنم. ولی نه کتاب خوبی پیدا کردم و نه دور و برمون کتاب فروشی مذهبی هست که از اونجا بخرم.
متنِسبز!
الان میخواستم برای شهادت امام رضا کتاب بخرم و پخش کنم. ولی نه کتاب خوبی پیدا کردم و نه دور و برمون
جدا از اینا یه مسئله مهم تر هست که پول ندارم🤡
متنِسبز!
جدا از اینا یه مسئله مهم تر هست که پول ندارم🤡
و فعلا که هنوز کتابخونه سبزک کوچولوعه و زیاد مخاطب نداره قطعا کسی بهم اعتماد نداره که مبلغی واریز کنه.
و من توقع داشتم الان ساکن قم باشم و از اونجا کتاب بخرم و حرم پخش کنم؛ ولی هنوز تهرانم.
احساس میکنم الان که هر روز نمیرم مدرسه و مجبور نیستم یه عالمه آدم حال بهم زنه ظاهربینه پیکمیه اداییه بیشعوره بیادبه مسخرهی سنگدل که کل زندگیشون پول و مادیاته، درس براشون کوچیکترین ارزشی نداره، راحت دل بقیه رو میشکنن و خودشونو بینقصترین موجود عالم میدونن تحمل کنم حالم خیلی بهتره.
متنِسبز!
احساس میکنم الان که هر روز نمیرم مدرسه و مجبور نیستم یه عالمه آدم حال بهم زنه ظاهربینه پیکمیه ادای
ولی راستش؛ ته ته دلمو بخوام بگم یکم دلم براشون میسوخت. همهشون دنبال آرامش بودن. تنهاییها و غمهاشون رو درک میکنم. و میدونم که برای رفع نیازشون راه اشتباه رو میرن. نمیفهمن پول زیاد آرامش نمیاره. نمیفهمن اینکه با آرایش بیان مدرسه، مشروب بیارن، رل داشته باشن، رگشونو بزنن و چیزایی که بهتره ادامه ندم باعث نمیشه آدم جالبی باشن. نمیفهمن. و این نفهمیدن اذیتشون میکنه.
متنِسبز!
ولی راستش؛ ته ته دلمو بخوام بگم یکم دلم براشون میسوخت. همهشون دنبال آرامش بودن. تنهاییها و غمهاش
از وقتی درست شناختمشون یکی از دعای همیشگیم اینه: خدایا نورت رو به دلهای شکسته نشون بده:)
ایران
نزدیک اذان صبح بود. ایران نشسته بود روی فرش قرمزی که ماه پیش بافته بود و گیسوان مشکیاش را شانه میکرد. با چشمانش به چایم اشاره کرد و زیر لب گفت: «سرد نشه...»
چای را کمکم نوشیدم. به زیباییاش خیره شده بودم. به قد بلندش، به موهای مشکیاش، به چشمان درشت تیرهاش، به پوست سفیدش، به گونههای سرخش و خلاصه، به همه چیزش. کار من هم سخت شده بود. اسم خواهرم سر زبان همهی پسرهای هیز محل بود. وقتی با دهانهای کثیفشان اسم ایران را میآوردند دلم میخواست گوشتشان را تکه تکه کنم و بدهم به ایران که قرمه سبزی درست کند. حیف که گوشت سگ حرام است.
آخر اینهمه دختر، چرا باید دنبال ایران باشند؟ تقصیر ایران چیست که انقدر زیباست؟
جوابش را خودم از همه بهتر میدانستم. ایران همه چیزش اندازه بود. من هم که برادرش هستم هم از این شدت ظرافت و صلابت میمانم. آدم محو ایران میشد. و چقدر اسم ایران برازندهاش بود...
ایران در اتاق را باز کرد و چادر نماز گلگلی صورتی به سر، آمد روی صندلی روبهرویم نشست. چشمهای زیبایش نگران بود.
_عه، اذان گفتن؟ تو نمازتو خوندی؟
_علی..؟
_بله؟
_مگه صداها رو نمیشنوی؟
بعد از این حرفش تازه به خودم آمدم و صداهای انفجار را شنیدم.
_چی شده؟!
تلفنش را به دستم داد. کانالهای خبریاش را دیدم. ای حرامزادهها... چطور جرئت کردند به ایران حمله کنند؟! به ایران نگاه کردم. اشکهاش روی گونههایش میدرخشیدند. دستانش میلرزید.
آغوشم را برایش باز کردم و سرش را روی سینهام گذاشتم. اشکهایش قلبم را خیس کرد. کاش میتوانستم کشورم را هم مثل خواهرم در آغوشم بگیرم...
اِلآی وصالی
#متن_سبز