چرا هیچکس درمورد غم رفتن از شهری که توش متولد شدی، اولین قدمات رو زدی، با یه کولهی دو برابر خودت رفتی کلاس اول و خلاصه همهی خاطرههات و همهی دوستات اونجاست حرف نمیزنه؟
متنِسبز!
چرا هیچکس درمورد غم رفتن از شهری که توش متولد شدی، اولین قدمات رو زدی، با یه کولهی دو برابر خودت رف
همه جاهای خفنی که میشناسی و همه زندگیت اونجاست و تو قراره ولش کنی و بری.
متنِسبز!
قمم به نظر جالب میاد ولی آخه یعنی چی که من دوستام رو ول کنم برم...
من اونجا هیچکسو نمیشناسم...
فکر میکنم که وای من چقدر قوی شدم دارم از شهرم میرم اصلا گریه نکردم و اینا تا اینکه سر یه اتفاق کوچیک اعصابم خرد میشه، گریهم میگیره و وقتی دارم گریه میکنم میبینم فقط دارم به تهران فکر میکنم و اون مسئله اصلا اهمیت نداره...
هم پارکمون رو دوست دارم، هم مسجدمونو، هم پایگاهمونو، هم هیئتمونو و هم محلهمونو...