متنِسبز!
قمم به نظر جالب میاد ولی آخه یعنی چی که من دوستام رو ول کنم برم...
من اونجا هیچکسو نمیشناسم...
فکر میکنم که وای من چقدر قوی شدم دارم از شهرم میرم اصلا گریه نکردم و اینا تا اینکه سر یه اتفاق کوچیک اعصابم خرد میشه، گریهم میگیره و وقتی دارم گریه میکنم میبینم فقط دارم به تهران فکر میکنم و اون مسئله اصلا اهمیت نداره...
هم پارکمون رو دوست دارم، هم مسجدمونو، هم پایگاهمونو، هم هیئتمونو و هم محلهمونو...
یعنی از اون وقتی که عقلم دراومد و یکم مستقل شدم اینجا بودم و همهی خاطرههای جالب نوجوونیم اینجاست...