متنِسبز!
بالاخره چایی آقای امام رضا قسمت ما هم شد...:)
آقای امام رضا انقدر چاییهای آبجیت رو میخورم تا باز چاییهای خودت قسمت بشه🌝
دیشب یه پدیدهای توی حرم دیدم که تاحالا ندیده بودم. یه آقایی با شلوارک بالای زانو اومده بودن حرم. این خط قرمزهامون هر روز میره عقبتر. واقعا دیگه درک نمیکنم. چادر یه خانوم ناخودآگاه بیفته روی دوشش همون ثانیه پر خادما میره توی صورتش بعد با خانومایی که با آرایش غلیظ یا ناخن و مژه کاشت میان کاری ندارن. حالا انگار دیگه شلوارک آقایون هم ایراد نداره.
یه دفتر پیدا کردم که توش مامانم برام از قبل به دنیا اومدن و زیر سه سالگی نامه مینوشت. یه تیکهش هم چیزایی که با زبون خودم میگفتم و معنیشون رو نوشته.
راستش این دوتا رو باورم نشد. یعنی 'من' همه زنها برام مامان و همه مردها بابا بودن؟ من؟! کاش الانم اینجوری بود. چی شد که اونی که بودم، این شد؟ چی شد که یهو فهمیدم نمیتونم به همه مامان و بابا بگم؟ چی شد که فهمیدم اونا خاله و عمو هم نیستن؟ چی شد...؟ خودمم نمیدونم. فقط میدونم که شد...
خونهی قبلیمون اصلا صدای اذان به خونهمون نمیرسید. اینحا یه صدای اذان از سمت راست میاد یکی از چپ🌝
متنِسبز!
خونهی قبلیمون اصلا صدای اذان به خونهمون نمیرسید. اینحا یه صدای اذان از سمت راست میاد یکی از چپ🌝
ولی چه فایده؟ مسجداش اصلا خوب نیستن. شایدم خوبن و منی که به مسجد قبلیمون عادت کردم توقعم بالا رفته.