سجاد محمدی4_5920455049934279130.mp3
زمان:
حجم:
6.5M
ما به قربانِ تو رفتیمو
همانجا ماندیم .. (:
#ژلوفنصوتی
متنِسبز!
•|دریایفیروزهای|• "سلام ریحانه. خوبی؟ کجایی؟ میتونی بیای جلوی در خونهتون؟ " "سلاااام! مرسی خوب
مامان خواب بود؛ به آرامی در را باز کردم. مامان با اخم جلوی در ایستاده بود.
_کجا بودی؟
توقع نداشتم ببینمش؛ برای همین جا خوردم. تا جایی که میتوانستم، سعی کردم تعجبم معلوم نباشد..
_حانیه بهم زنگ زد، گفت برم شارژرش رو بهش بدم. خونهمون جا مونده بود.
خانوادگی دروغگوی خوبی نبودیم؛ ولی دروغ را خوب تشخیص میدادیم.
اخمش بیشتر شد.
_آهااااان! بیا یه چیز نشونت بدم.
قلبم در دهانم میتپید. دستم را کشید و سمت پنجرهی اتاقش رفتیم. علی هنوز به دیوار تکیه داده بود و به در خانهیمان نگاه میکرد.
_این پسره حانیهست؟
وحشت کردم. همهچیز را قرار بود امروز توضیح بدهم؛ ولی نه با این وضعیت!
_نمیخواد بترسی؛ فقط بشین و همه چیزرو توضیح بده. باهم یه کاری میکنیم.
نشستم روی تختش و همهی همهی همه چیز را توضیح دادم. خوب گوش کرد. کمکم اخمهایش باز شد. فقط یک جمله " بزار به بابات بگم؛ بعد به مامانش بگو بهم زنگ بزنه. "
باورم نمیشد! باز صبر کردم تا حرفهایش را به بابا بزند. بابا هم هیچ مخالفتی نکرد! انقدر همه چیز ساده بود؟
بغض کرده بودم. محکم مامان را بغل کردم. پشت سر هم بوسش میکردم. او هم فقط میخندید.
_سلام علی.
_سلام. خوبی؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
_علیییییی! مامانم گفت زنگ بزنین. وای خدایا علییییی باورم نمیشه!
علی هم گریهاش گرفتهبود. میخندیدیم و گریه میکردیم.
_راست میگی؟!
_دروغم چیه آخه؟
_وااای! ریحانه یعنی میشه من و تو؛ ازدواج کنیم؟!
•••
_علی بگیرش الان میخوره به تاب!
علی فوری محمد مهدی را از جلوی تاب برداشت.
محمد مهدی گریهاش را شروع کرد و با کفش های جیغ جیغی، سمت من آمد. با زبان مخصوص خودش شکایت علی را کرد. اصلا از اینکه جلوی راه رفتنش را بگیریم، خوشش نمیآمد.
بغلش کردم و علی را مثلا دعوا کردم. مثل همیشه؛ بعد از قطع شدن گریهاش به حلقهام خیره شد. حلقهام را خیلی دوست داشت. مثل من و علی.
_اِلآی وصالی
#متن_سبز
#دریایفیروزهای
متنِسبز!
مامان خواب بود؛ به آرامی در را باز کردم. مامان با اخم جلوی در ایستاده بود. _کجا بودی؟ توقع نداشتم ب
فقط با فکر کردن به اینکه اولین رمانم قرار نیست عالی باشه خودمو میتونم بابت نوشتن این ببخشم👩🏻🦯
به دستانم برای بار صدم در امروز، نگاه کردم. این دستان لاغر و استخوانی من آنقدر نحیف بود که تحمل اینهمه درد را، نداشته باشد؟
سرم را در تیشرت مشکیام فرو کردم. این آخرین راهکار من، برای خوابیدن بود. این راهکار را سه هفته پیش پیدا کردم؛ دقیقا اولین شبی که مریم نبود.
قبل از مرگش فکر نمیکردم که انقدر زیاد، دوستش داشته باشم. فکر نمیکردم با رفتنش اینجوری تنها شوم.
سخت تر از اینکه کسی را نداشته باشی، این است که کسی را داشته باشی؛ ولی درکت نکند.
بابا درکم میکرد. حیف که مرده بود.
من نباید کسی را دوست داشته باشم؛ هرکس را دوست دارم یا میمیرد، یا آدم بدی میشود.
دیگر داشتم خفه میشدم؛ سرم را از تیشرتم درآوردم. روی تختم نشستهم.
امشب به اندازهی کافی دلگیر بود، دیگر چرا ماه پشت ابر بود؟
اگر مریم بود؛ الان داشتیم باهم حرف میزدیم. البته اگر مریم بود من اصلا بیخواب نمیشدم.
اگر مریم بود... هیچکس فکر نمیکرد انقدر زود چشم های درشت و مشکیاش، زیر خاک برود.
دلم برای خندههاش تنگ شده بود. آنقدر خوب بود، که دل همه، برایش تنگ شده بود.
مریم که خیلی مهربان بود، پس چجوری دلش آمد همهی ما را انقدر ناراحت کند؟ چرا رفت؟
انگار خدا میخواست همهی خوب ها را ببرد پیش خودش، بد ها هم توی این دنیا کنار هم عذاب بکشند. من هم بد بودم. اگر خوب بودم که زنده نبودم.
چشم هایم را بستم. خواب خیلی خوب بود. آدم چند ساعتی راحت میشد. شاید هم برای همیشه...
_اِلآی وصالی
مشکی عزیز:)🌑
#متن_سبز