هدایت شده از گاندو
هی داره از تعداد کانال کم میشه و همه دارن لفت میدن...........
اون وقت من باید رمان بزارم واقعا؟؟
به چه اُمیدی من رمان بزارم ؟؟
فقط اعضا داره کم میشه ... این انصاف نیست ، تازه خیلی ها هم میگن که روزی ۴ پارت بزار !!!
واقعا چرا باید گوش کنم وقتی هیچ کی برای زیاد شدن اعضا کانال کاری نمیکنه؟؟
#سرباز_مهدی_عج
دوستان اگر تا فردا به ۶۹۰تا نرسیم منم پارت نمیزارم
شرمنده ما این همه تلاش میکنیم خوب قاعدتتن نتیجه هم میخواییم
نتیجه :
بالارفتن اعضا و حمایت شما منبر های بزرگوار از ما ها
امیدوارم بشیم
یاعلی
#خادم_الزهرا
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_چهارم
#نرجس
ساعت ۱ بود که رفتیم خونه .
ناهار که خوردیم یکم استراحت کردیم و با نرگس و نیما رفتیم تشیع جنازه .
نیما گفت زشته ۲ تا زن جوون بریم اونجا ، خودش هم باهامون اومد .
۱۰ دقیقه بعد رسیدیم.
رفتیم داخل جمعیت ، پر بود از آدم های درجه دار و سردار و سرهنگ و رده بالا های سپاه و ارتش و نیرو هوایی و دریایی.
نیما با هرکی که میرسید دست میداد و معلوم بود که این آدما همکاراشن .
نیما رفت پیش آقا رسول ، چون از قبلا باهاش رفیق بود .
#نیما
رفتم پیش رسول
رسول:سلام اقا نیما !
نیما:سلام رسول جان ، خوبی ؟
رسول:ممنون داداش ، تو خوبی ؟اینجا چه میکنی؟
نیما:منم خوبم ، خواهر های محترم رو آوردم .
رسول:خوب کردی !
داشتیم نگاه جمعیت میکردیم ، چشمم افتاد به یه دختری که روی قبر داشت گریه میکرد ، به رسول گفتم
نیما:اون دختر کیه ؟
رسول:اون ... فکر کنم دختر ارشدمونه، دختر آقا محمد.
نیما:آها .
پ.ن:پارت اول امروز
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
افتادم یاد خودمون ، دلم براش کباب شد.
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_شست_پنجم
#نرگس
بعد چند ساعت مراسم تموم شد و به همه تسلیت گفتیم و اومدیم خونه.
وقتی برگشتیم نیما همش توی فکر بود .
براش آبمیوه و کیک بردم و ازش پرسیدم :
نرگس:چیزی شده داداش؟
نیما:ها...نه نه...هیچی !
نرگس:دروغ ؟اونم به من ؟
نیما:اون دختره بود که خیلی گریه میکرد !
نرگس:خوب !
نیما:دختر فرماندتون بود ؟
نرگس:اره ، تو از کجا میدونی ؟
نیما:رسول گفت ، افتادم یاد خودمون، دلم براش کباب شد!
نرگس:دلت چی ؟دلت چی؟
نیما:عههههههه، برو باباااااا ، کی جرئت داره با تو حرف بزنه !
نرگس:شوخی کردم،منم همینطور ، خیلی بی قراری میکرد !
همون موقع نرجس اومد و گفت که
نرجس:نرگس اقا محمد زنگ زد و گفت که بری خونه کناری بلیک ، فقط بدو .
نرگس:باشه ، هووووفففففف .
رفتم و حاضر شدم و حرکت کردم به سمت خونه کنار بلیک .
نزدیک های ساختمون زدم کنار و چادرم رو در آوردم .
پ.ن:اینم پارت دوم امروز😊💕
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
واقعا ؟ چرا انقدر دیر بهم گفتی ؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲
با رفاقت تا شهادت🥀
🇮🇷@ganndo
یادش به خیر 😢😔😔
چقدر سخته بدون گاندو 😭🌻💔
#سرباز_مهدی_عج