eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
307 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - اسم ؟! - جاسم - کامل بگو - جاسم عبدالکریم بن عامر... بصره.. - اگر حرف زدن به فارسی برات سخته میتونیم با یه روند دیگه ای پیش بریم ! با زبون مادریت بازجویی رو ادامه میدیم... چطوره؟! - فکر نمیکنه .. حرف مشترک زیاد .. بین من و تو باشه .. که نیاز به تغییر زبانه ! - جالبه... چطوری به این نتیجه رسیدی..؟! - من .. چیزی نمیدونم... اصلا .. نداره .. من نداشتم که بگم ! - در مورد اون ساک‌ بگو.. - من ندانست... - آهان.. یعنی یهویی... همینجوری یه ساک میاد دستت که از قضا یه بمب.. - گفت..چیزی..ندونست.. - چطور میشه یکی از بالا ترین اعضای داعش ! با یه بمب بیاد توی یکی از بزرگ ترین های موکب که این همه زائر داره .. بعد رو سر یکی از مامورین ما اسلحه بکشه ... از هیچ چیز هم خبر نداشته باشه ! تو جای من باشی باور میکنی حرفای خودت رو ؟! هان؟! - برای من .. اصلا اهمیت نداشت که تو باور کرد یا باور نکرد ... لکم دینکم ولي الدین ! اون دخترت بود؟! کمال از روی صندلی بلند شد... - هرکس به دین خودش... جالبه .. آخه معمولا شما کسی رو به جهالت خودش رها نمیکنید ! سر بریدن.. زنده زنده تو قفس سوزوندن... اسیر مردن زنها.. پدرومادر رو جلوی چشم بچش تیکه تیکه میکنید... یا حتی کاری که می‌خواستی بکنی... معنی این کارا چیه؟! معنیشون اینه که لکم دینکم ولي دین... شما با دین خودتون.. هرکس هم مخالفه.. سرش رو می برید... - ما دشمن هرکس باشیم .. که دشمن خدا هست.. - کی تعیین میکنه دشمنان خدا رو؟! حتی اون طفل شیرخواره هم دشمن خداست..؟! - ما برای کشتن دشمنان خدا اومدیم... هرکس تو این راه کشته بشه اگه بی گناه باشه به جنت میره... - نه.. بزار من برات بگم... - چه چیز.. ؟! - همه چیز .. هر چیزی که تو قرار بگی ! - اگر خودش .. هر چیز من قرار بگم.. دونست .. من اینجا برای چی آوردی؟! - برای اینکه چیزایی که نمیدونم رو بگی.. - من هیچ ندونم... - اگه کمک بخوای میتونم کاری کنم حافظت برگرده! شاید یه چیزایی یادت اومد... امتحان کنیم؟! ما ایرانی ها وقتی کسی در مورد یه سوال .. سکوت میکنه .. به معنی رضایت تلقی میکنیم... الصمت دليل على الرضا هذا صحيح جاسم؟! درستش این بود همون وقتی که دست درازی کردی با یه تیر میرفتی پیش بقیه دوستات... - ای کاش همان وقت .. به بهشت برین رفته بودم..... آن وقت به جای مرتدین.. با پیامبر اکرم و ابوبکر صدیق هم صحبت بودم! وسخ على رأس جاسم.. اما.. خدا می‌خواست به خودش هدیه داد... همون دختر رو گفتم... اون حفظ کن.. بعدها میام دنبالش... کمال خندید... - زیاد مطمئن نباش ! تو فقط به یه دلیل هنوز اینجایی و دنیا از وجود منحوست راحت نشده... اون هم فقط و فقط اطلاعاتیه که داری... به جای اون هم.. باید یه نفر دیگه رو بفرستم... امممم شوهرش چطوره؟! به نظرم خوب بتونه به حرفت بیاره‌... - چند بار تکرار کنه ... من هیچ .. ندانم...تو که فارسی قوی ... نکند عربی ها؟! تو عرب؟! انت اعراب العراقیه؟! هان؟! - جاسم عبدالکریم.. به خاطر سابقه درخشانت در بریدن سر و به غارت بردن اسیران.. معروف به جاسم عقارب ذهبية(جاسم دست طلا) سن .. ۳۵ سال... تصمیم دارید امسال عزای اباعبدلله رو نا امن کنید... بمب تو تهران... بمب لب مرز... و الان... بازم بگم...؟! - من..ندانست..که از چی حرف زدی... کمال نشست روی صندلی... درست روربه‌روی جاسم... - به سوالی که پرسیدم جواب بده... هر چیزی راجع به این بمب ها میدونی بگو... جاسم نمیتونست تو چشم های کمال نگاه کنه... از ابهتی که داشت می ترسید... - چی باید بگم...؟! - هر چیز که مربوط به این بمب ها میشه... - همون..یکی بود.. که پیداش کرد... کمال وسايلش رو جمع کرد و به سمت درب خروجی رفت... -من اگه جای تو بود.. حواسم به کشور خودم... ایران..بود... نمی اومد..اینجا.. برای اینها جنگید... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ حدیث هر لحظه مطمئن تر از قبل میشد ... که جاسم همون مردیه .. که اون شب پشت خط داعشی ها بود... به سمت در قدم برداشت.. علیرضا روبه روی در ایستاده بود... جلو رفت ... - کجا خانم شریف؟! - با آقا کمال کار داشتم... - نمیشه .. صبر کنید اومدن بیرون... - آخه خیلی مهمه .. - یکم صبر کنید ... - راجع به در باز شد... کمال به محمد و امین اشاره کرد... جاسم رو بیرون بردن... اینبار بدون سر و صدا ... - آقا کمال .. مسئله خیلی مهمی هست .. که باید بهتون بگم... آقا کمال؟! - آها... بله .. بفرمایید داخل... ........................................................ - خب .. می‌شنوم حدیث جان - عمو... من به این جاسم خیلی مشکوکم... - چطور؟! - اون شب رو یادتونه ؟! - کدوم شب؟! - همون شب که ماشین خراب شد.. توی بیابون گیر داعشی ها افتادیم... عمو؟! - بله؟! - یادتونه ؟!! اصلا شنیدید چی گفتم ... - ببخشید .. حواسم نبود .. یه بار دیگه بگو عمو - میگم اون شب که توی بیابون گیر داعشی ها افتادیم .. یادتون میاد ؟! - بدترین شب زندگیم بود... مگه میشه یادم بره ... خب .. حالا چیشده ؟! - اون شب وقتی کنار ماشین با دست بسته بودیم.. دائم تلفن این حرومزاده ها زنگ می‌خورد... به همه خبر میدادن که به قول خودشون... - خب؟! - من .. من فکر میکنم .. یعنی ... مطمئنم یه جورایی .. اون صدایی که .. به یکی‌شون دستور داد .. من رو از بقیه .. جدا کنن ... جاسم بود ... - مطمئنی؟! خوب فکر کن ... دقیقا ! - آره عمو .. مطمئنم .. شک ندارم ... همون موقع که گرفتیمش هم فکرش رو میکردم.... ولی مطمئن نبودم ... خیلی بهش شک کردم... تو اون بیابون و برهوت ... جز صدای حرف زدن و خندیدن بلند اونا .. صدای دیگه ای نبود... از ترکیب فارسی و عربی هم استفاده میکرد.. درست مثل جاسم.. حتی تلفظ بعضی از حرف ها ... شک ندارم خودشه... - اگه واقعا این جاسم همون کسی باشه که .. تو صداش رو شنیدی .. پس شک نکن خیلی مهم تر از اون چیزیه که منبع ما تو داعش خبر داده ... - آره .. حتما... - باشه ..‌ نگران نباش .. حرف دیگه ای نمونده؟! - نه .. فقط .. تکلیف چیه ؟! امشب اینجا موندگاریم؟! - شب که‌نمیشه حرکت کرد ... امشب رو استراحت میکنیم .. فردا راه میوفتیم... فقط امیدوارم ادامه سفر اتفاقی نیوفته ... هرچند ... بعید نیست .. - انشاءالله... - به علیرضا بگو یه لیوان آب برام بیاره.. - چشم .. حدیث بیرون اومد... - آقا علیرضا ... - بله .. - یه لحظه تشریف بیارید.. - جانم ؟! - یه لیوان آب ببر برا عمو... نگرانم .. حس میکنم تو فکر یه چیزیه .. اصلا تمرکز نداشت.. - باشه .. تو نگران نباش •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار... در میان گیسوان پریشان آسمان، تنها ماذن نور همین حرم است و بس..! نوری در ظلمات و تاری عالم..! ناگهان با صدای آمیخته به بغض محمدحسین چشمانش باز می‌شود. به چهره اش نگاه می‌کند. قطرات لرزان اشک بی وقفه از گونه هایش سر میخورد. - خاله! حدیث... و ادامه حرفش را از شدت گریه نمی‌تواند بگوید. راحله بدون لحظه ای درنگ از جا بلند می‌شود و درحالی که چادرش را درست می‌کند به سمت در نمازخانه راه می‌افتد. نمی داند چطور خودش را به آنجا رساند. جایی که ‌{او} حدود دو روز بیهوش مانده بود. رفت و آمد بیش از حد پزشک و پرستاران دلشوره ای به جانش انداخت. نمیدانست امیدوار باشد یا ناامید. آیا توانستنه بود دخترش را نجات دهد؟! تنها چند قدم مانده است تا ببیند چه شده است. اما پاهایش همراهی نمی‌کنند. در همین لحظات بقیه هم از راه می‌رسند و سراسیمه به سمت اتاق می‌روند. جلوی پنجره شیشه ای اتاق ایستاده است. چند بار چشمانش را باز و بسته می‌کند تا مطمئن شود که خواب نیست. نه! اینبار خواب نیست. حدیث بهوش آمده و با چشمان بی رمق به او نگاه میکند‌. لحظه ای که در انتظارش بود بالاخره رسید. اما نه! حدیث نه! باید برود... بدون توجه به صدا زدن های اطرافیان پا به سمت خروجی بیمارستان کج کرد و راه حرم را در پیش گرفت.. ماشین دربستی را سوار شد. نباید وقت را هدر دهد‌. چشمانش را بست و خوابش را مرور کرد. * * * لحظات به سختی می‌گذشتند که عمار دوباره آمد. ولی تنها نبود. با دیدن شخصی که کنارش ایستاده بود چشمانش برقی زد و اشک هایش جاری شد. اما نه اشک غم... بلکه اشک شوق! - ما نمیتونیم تغییری تو سرنوشت ایجاد کنیم. ولی یه وقتایی، میشه دست به دامان کسایی شد که اجازه این کار رو دارند. و این قصه؛ اولین و آخرین اونا نیست.! راحله! خوب جایی اومدی... در خونه خوب کسی رو زدی.! نگاهی به صحن حرم کرد و ادامه داد: - اینجا جای نا امیدی نیست...! * * * بعد از چند دقیقه به حرم رسید.اذن دخول را خواند و وارد شد. گریه؛ اجازه نمی دهد خوب گنبد را ببیند. از اینجا عبور می‌کند. هنگامی که از همه جا و همه کس بریده‌ای به این حرم پناه می آوری. راحله آمد! آری! آمد برای تشکر... ... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• لینک پرش به قسمت اول: --↻➣ https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @Hlifmaghar313 •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌