•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_بیست_هشتم
اون دونفر داشتند نزدیک می شدند...
بچهها تو مخفیگاه بودند...
اسلحه هاشون رو اما مسلح کرده بودند...
رفتار اون دونفر غیر عادی بود...
بعد از ۵ دقیقه یه ماشین هم اومد سر قرار...
چیز عادی نبود...
برای تجهیز کردند یک سوژه یک نفر نهایت دو نفر می اومدند...
- عمار..عمار..یاسر..
-عمار بگوشم...
- میتونی تو ماشین رو ببینی؟
- هوا تاریکه خوب نمیبینم...
- حرکاتشون عادی نیست...
آماده باشید...
بیسیم زد به محمد...
- عمار..عمار..جابر
- عمار بگوشم...
- جابر میتونی ببینی چند نفر تو ماشین هستند؟!
- به خاطر تاریکی دقیق نمیبینم ولی احتمالا ۴ نفر هستند...
- چقدر اطمینان داری؟
- تقریبا مطمئنم...
۴ نفر هستند...
- حرکاتشون عادی نیست...
آماده باشید...
- از عمار به تمامی واحد ها...
از عمار به تمامی واحد ها...
-بگوشم
- عمار بگوشم...
دختر ها هم بیسیم داشتند...
- عمار به گوشیم...
- احتمالا عملیات لو رفته!
آماده باشید...
احتمالا کار به درگیری بکشه...
تا جایی که میتونید کسی رو نکشید...
دستگیرشون کنید...
سه نفر از خانمها به ما ملحق بشند..
- مفهوم
حدیث دختر ها رو صدا کرد...
حدیث: آقا کمال خبر داد که عملیات لو رفته..
سه نفرمون باید بریم اونجا...
زینب: چرا فقط سه نفر؟
حدیث:نمیدونم
وقت تنگه..
من دارم میرم...
زهرا: من حالم زیاد خوب نیست..
فکر کنم سرما خوردم..
شما برید به سلامت...
حدیث: باشه پس اینجا نمون
برو استراحت کن..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
آنچه خواهید خواند:
کلت و کلاشینکف رو برداشتند..
روشن کردند..
لوکیشن میفرستم..
مصطفی رو نشونه گرفته بود..!
افتاد...
نزدیک ترین و امن ترین مکان....
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞