『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_سی_سوم صدای خنده ح
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_چهارم
دعا دعا میکرد که آقا کمال قبل از نیرو های داعش سر برسه...
چند دقیقه ای گذشت که نور سفید ماشین تویوتا..
خوشحالی رو به چهره بچه ها برگردوند..
کمال: چی شد؟؟ همه سالمید.. بقیه تون کجان؟؟
الهه تازه یاد حدیث افتاد...
الهه : بقیه موندن مقر.. فق...
کمال: فقط چیی؟؟؟
مرتضی: چی شد ؟؟ فقط چی...؟!
الهه : ح..ح...حدیث..
کمال: یا حسین...
مصطفی: درست حرف بزنید ببینم چی شده؟؟
زینب: حدیث رو از ما جدا کردن...
یکی شون .. با حدیث رفت... یکی.. شون..
کمال: چرا بریده بریده حرف میزنین؟؟؟
الهه: نیرو های داعش تو راهن...
حدیث رو با یکی از ماشینای داعش بردن به سمت عراق...
کمال: خدایا.. خودت رحم کن...
کمال کمی فکر کرد...
راهی به ذهنش رسید...
امیدوار بود جواب بده...
کمال: گفتید حدیث رو به سمت عراق بردند درسته؟!
یعنی ضلع غربی اینجا؟!
زینب: بله..
میخواید چیکار کنید؟؟
کمال: صبر کن..
بیسیم زد به علیرضا...
-عمار..عمار..یاسر
عمار..عمار..یاسر
- عمار به گوشم...
- وضعیت؟
- بقیه اومدند..
فقط من و چند نفر از بچههای مرزبانی اینجاییم...
- خوب گوش کن ببین چی میگم...
حدیث رو گرفتن...
با یه تویوتا ی مشکی دارن به سمت غرب میرن...
تنها امیدمون به تو ئه...
باید حدیث رو نجات بدی..
هر طور که شده...
اگه ببرنش میدونی چه بلایی سرش میارن....
- یا صاحب الزمان عج
رفتم...
- خدا به همرات...
------------------------
اون داعشی احمق از شکاری که کرده بود خیلی خوشحال بود...
هویت حدیث لو رفته بود...
اون مرد دیوانه هم یه آهنگ تند عربی گذاشته بود و داشت سیگار می کشید...
حدیث اما درد خیلی اذیتش می کرد...
نامرد بدجوری با قنداق به کتفش زده بود...
چشمهاش رو بست...
تمام خاطرات خوب یکی یکی از جلوی چشماش رد شد...
یک لحظه اما به فکر مادرش افتاد...
مادرش بدون او تاب نمی اورد...
اما باید گذشت...
خیلی سخت بود که از مادرش دل بکند...
اما این کار را کرد...
دیگر امیدی به بازگشت نداشت...
چهره دوستانش جلوی چشمانش آمد...
آخرین تصویر از صورت بشری...
چهره های نگران الهه و زینب...
معصومه که مثل دخترش حدیث رو دوست داشت...
زهرا که نمی توانست دوری حدیث را تحمل کند...
چه روز های سختی در انتظار دارند...
چهره کمال جلوی چشمانش آمد...علیرضا...
خدا به همه شان صبر بدهد...
یکدفعه ماشین ایستاد...
اون مرد پیاده شد تا ببینه چه اتفاقی افتاده...
که نفس های نجسش با یک گلوله قطع شد..
و به درک واصل شد!
حدیث متعجب اطراف رو نگاه می کرد...
خب کمی ترسیده بود..
طولی نکشید که یه سایه ایی از دور به سمتش اومد!
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
آنچه خواهید خواند:
به سمتش اومد...
آییییی آروم..
چند تا تیر دیگه شلیک کرد...
داد حدیث بلند شد...
دست هاش رو مشت کرد و...
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞