eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
277 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_شصت_هشتم او با تمام
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ و خداست که باقی می ماند.... مهدی چشمانش را بست و سرش را به دیوار تکیه داد... گوش سپرد به نوای نوحه ایی که گروهی می‌خواندند... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... همه ی وجودم گرفته به هوای تو شور و حالی... عشق پا برجاست... زندگی زیباست.. تا دل ها دست اباعبدلله ست... هیچ لاله ایی چون شهید تو زیبا نیست... شهید آیه شیدایی ست... شهید دست گل پرپر... شهید هدیه یک مادر.. در این لشگر عاشق ها... مرا هم بپذیر آقا... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... چقدر امروز این جمله را شنید... به ابی انت و امی و نفسی و اهلی و مالی... بارها این جمله را زمزمه کرده بود... ------------------------------------------- با هر سختی بود خبر را به برادر بشری و خانواده مهدی دادند... آنها هم سریع خودشان را به کربلا رساندند.... قرار بود طبق وصیت بشری در کربلا دفن شود... آرامگاه دائمی بشری... آری.. او در کنار اربابش آرام گرفت... بعد از مراسم تدفین همه به حرم رفتند... اما مهدی خواست که بماند... مهدی ماند و آرامگاه بشری... انگاری که تکه ایی از وجودش در زیر خاکها باشد... قرآن را به دست گرفت و شروع به خواندن کرد... نفس کشیدن برایش سخت بود... هیچ کس در آنجا نبود.. _ آخرین باری که .. بهت قول دادم .. قرار بود هر وقت .. توی حرم اومدم .. به یادت باشم .. کاش .. این قول رو بهت نمیدادم .. وقتی بهت این قول رو .. میدادم.. نمیدونستم .. میخوای برای همیشه .. از کنارم بری .. وقتی با خودم فکر میکنم میگم.. مهدی .. بشری به خاطر مردم رفت.. اما .. چرا تو .. چرا من نه .. اون بمب رو باید من پیدا میکردم اون بمب رو من باید دور میکردم بشری .. او .. اون بمب .. تو نباید این کار رو با من میکردی .. من باید فدایی این راه میشدم.. حق تو نبود .. سرش را روی خاک گذاشت.. بغض چند روزه اش شکست.. ارام گرفت .. بلند شد .. _ من نمیزارم .. بشری .. تو میدونی من همیشه سر قولم بودم .. نمیزارم اثری از اون حیوونای وحشی .. نمیزارم اثری از داعش بمونه بشری.. قسم میخورم تا روزی که داعش رو از بین نبردم... اینجا نیام.. بشری.. خداحافظ.. تنهام نزار.. مهدی اشک هاش رو پاک کرد.. برای اخرین بار با بشری وداع کرد.. 2 روز بعد ... _ الو .. سلام آقا کمال .. ما وارد سالن انتظار شدیم .. آهان .. بله بله ... چشم .. _ چیشد حدیث .. _ از گیت شماره 2 باید وارد بشیم .. پرواز .. به مقصد تهران .. میزبان مسافران اربعین بود .. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌