•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_هشتم
او با تمام وجودش به کربلا رسید...
مهدی تا اکنون نتوانسته بود وصیتنامه بشری را بخواند...
اما اینجا بهترین مکان بود...
بشری وصیتنامه را کنار لباس سفید نوزادی گذاشته بود که میخواست لباس را تبرک کند...
آرام تای کاغذ را باز کرد...
نگاهش به خط زیبای بشری افتاد...
دوباره مسافر خاطرات شد...
بشری گاهی قلم دست میگرفت و شروع به خطاطی میکرد...
برخی از تابلوهای خانه شان را بشری با خط خودش نوشته بود...
نگاهش روی سطر اول متمرکز کرد و شروع به خواندن کرد...
بسماللهالرحمنالرحیم..
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ....
ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﺑﻠﺎ ﻭ ﺁﺳﻴﺒﻲ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺳﺪ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﻣﻤﻠﻮﻙ ﺧﺪﺍﻳﻴﻢ ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺍﻭ ﺑﺎﺯﻣﻰ ﮔﺮﺩﻳﻢ .(١٥٦)بقره...
همه ما از خداییم و به سوی او باز میگردیم...
پس چه باکی از مرگ است..
وقتی میدانی که مرگ جز وصالی شیرین با معشوق نیست....
و چقدر زیباست اگر در راه اباعبدالله شهید شوی...
چقدر زیباست که حسین علیه السّلام تو را شهید بپذیرد...
وقتی که به دنیا آمدم جنگ تمام شده بود...
من هیچ چیز از آن روزها ندیدم...
اما میدانم چه لذتی است در این مردن...
در عاشقانه ترین مردن که شهادت نام دارد...
هرگاه از شهادت سخن میگویم در جواب میگویند که تو هنوز جوانی و نباید به این چیزها فکر کنی...
مگر علیاکبر جوان نبود؟!
مگر فاطمه الزهرا جوان نبود..؟!
آری..
نمی دانند چه زیباست که اباعبدلله تو را در جوانی برای خودش جدا کند...
شبی در خواب دیدم که حیوانات وحشی قصد تجاوز و حمله به حریم امن سیدالشهدا را دارند...
نتوانستم طاقت بیاورم...
جلو رفتم و آن حیوانات را از پای در آوردم...
با پیکری زخمی خود را به ضریح اباعبدلله رساندم...
آنجا متوجه مردی نورانی شدم که با لبخند مرا نگاه میکرد...
چقدر نگاهش شیرین و دلچسب بود...
تمام درد خودم را فراموش کردم و محو چهره ی زیبایش شدم...
ای کاش زمان در همان لحظه توقف می کرد و او همچنان با لبخند مرا نگاه میکرد...
به یاد جمله شهید آوینی که میگوید...
پندار ما این است که شهدا رفتند و ما ماندیم...
اما حقیقت آن است که زمانه ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند...
همسر عزیزم...
میدانم که فراق من برایت سخت خواهد بود...
مبادا طعنه ها تو را از مسیرت باز گرداند...
مبادا لحظه ای پشیمان شوی از راهی که با هم در آن قدم نهادیم !
مبادا کسی ضعف تو را ببیند و دشمنان خرسند شوند...
افسوس که من نتوانستم بیشتر در خدمت حضرت حجت(عج) باشم...
از تو میخواهم هیچ گاه از خدمت ایشان پای پس نکش...
میدانی که امام تنهاست..
نگذار تاریخ تکرار شود....
از اینکه در ظاهر تنهایت میگذارم ..
مراببخش..
من جانم را فدای راهی کردم ..
که برایش سر ها بریده شد ..
خدا را شاهد میگیرم ..
که در تمامی زندگی مشترک ام ..
همیشه سعی بر همراهی ات داشتم..
امیدوارم اگر کوتاهی در حقت کردم ..
مرا ببخشی..
محمد جان ..
برادر عزیزم ..
همیشه وجود تو بعد از ازدست دادن پدر و مادرم ..
برایم احساس ارامش و امنیت داشته..
همیشه برایم تکیه گاه بودی ..
از تو ممنونم که من و لجبازی های نوجوانی ام را تحمل کردی ..
و سختی هایی را به جان خریدی ..
تا من راحت تر زندگی کنم..
حلالم کن .. که تو بهتر از هرکس میدانی چقدر دوست دارم...
مادرجان و پدرجان..
شهادت میدهم که همیشه جای پدر و مادرم بودید ...
و جای خالی پدر و مادرم را پر کردید..
در برابر الطافتان نمیدانم چه بگویم ..
فقط از شما میخواهم حلالم کنید..
مهدیه عزیزم..
دانش .. وسیله پیشرفت است ..
امیدوارم روزی از نخبه های دانشمندی باشی ..
که یک ایران به داشتنت افتخار کند ...
همیشه به یادم باش ..
حلالم کن ...
از آرزو هایم آن است ..
که در بهشت روی زمین باشم..
در زمینی که مقدم زائران عاشق و
حرم و صحن و سرای اباعبدالله است ..
از همه دوستان و همکاران عزیزم..
که سالها مرا تحمل کردند ..
حلالیت میطلبم ..
نمیدانم قلم سرنوشت ..
چه برایم خواهد نوشت ..
من در زمانی این وصیت نامه را مینویسم..
که وجودم سراسر از امید به خداست ..
من در جاهایی طلب شهادت کرده ام ..
که اولیاء الله ..
بر استجابتشان گواهی داده اند ..
امید دارم آرزویم ..
عللی بر غم عزیزانم نباشد ..
چرا که من به چیزی رسیدم ..
که سالها از خدا میخواستم...
حالا وقت وصال شیرین است ...
و خداست که باقی میماند
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞