eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
299 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ بالاخره بعد از سه ساعت دنیا مغازه رو بست و سوار ماشینش شد... حدیث پلاک ماشین رو فرستاد تا بچه‌ها بررسی کنند... طبق حدسی که می زدند ماشین سرقتی بود.... علیرضا با موتور و حدیث هم با ماشین دنیا رو تعقیب می کردند... چیزی که اونا رو خیلی متعجب کرد این بود که دنیا چادر داشت... بعد از ۲۰ دقیقه دنیا جلوی یه لوازم‌التحریر توقف کرد... +عه این چرا پاش می‌لنگه؟! این لوازم‌التحریر برای بچه‌ها آشنا بود... چند بار تو پرونده ها بهش بر خورد داشتند لذا علیرضا برای بررسی موقعیت با تغییر ظاهری وارد مغازه شد... حدسش درست بود... دنیا تو مغازه بود و داشت اطراف رو می پایید تا سر فرصت به اتاق پشتی بره... به حدیث خبر داد که آماده هک کردن باشه... حدیث وسایلش رو آماده کرده بود و منتظر سیگنال بود... علیرضا اومد و سوار ماشین شد... -تو هم دیدی پای این دختره می لنگه؟! +آره اما نمیدونیم چرا... -چی شد حدیث تونستی سیگنال رو ردیابی کنی؟ -نه نیستش انگار موبایل هاشون خاموشه... حدیث داشت تمام تلاشش رو می کرد اما هیچ سیگنالی ردیابی نکرد... حدیث داشت تمام تلاشش رو میکرد یکدفعه اشکش جاری شد... -عه چی شد حدیث چرا گریه می‌کنی؟!!! +فشار عصبیه... نمیتونم علیرضا نمیشه... داریم زمان از دست می‌دیم... به حسین آقا خبر بده بدو... حدیث دست خودش نبود اما همینطور داشت اشک می‌ریخت و نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره...!! علیرضا به حسین خبر داد -سلام حسین جان سریع این آدرس رو بررسی کن سریع +یه سیگنال پیشرفته‌ی رمزگزاری شده ردیابی کردم... -میتونی هکش کنی؟ +دارم روش کار میکنم باز که شد براتون میفرستم.... تماس رو قطع کرد... +چی گفت(با اشک) -هیچی یه سیگنال پیشرفته بود که سیستم تو نمی تونست شناسایی کنه... الکی نشستی اینجا زار زار گریه کردی... خدا رحم کرد بابا اینجا نبود و گرنه فکر میکرد زدم تو رو من... +نمیدونم دست خودم نبود... فشار عصبی که زیاد میشه روم ناخودآگاه گریه می کنم... چقدرم که تو دست بزن داری... +اومد اومد سیگنالش رو گرفتم... باز شد... حالا میتونیم صداشون رو داشته باشیم... -دست حسین درد نکنه +الان تصویر هم میاد... -چی میگن حالا... +بیا گوش کن خودت... (صدای جلسه‌) دنیا:زمان عملیات اول کی هستش؟ - به زودی... -تجهیزاتمون رو کجا باید تحویل بگیریم؟ -به موقعش خبر دار میشی آیات... -مکان عملیات هم معلوم نیست؟ -چرا معلومه... -برای اولین عملیات قراره راهی بازار شوش بشی... -تعداد نیرو هامون چقدر باید باشه؟! -شما فقط دو نفر رو آماده کن... - دخترهایی که من دارم از دنیا بریده شدند... میخوان هر چه زودتر به شهادت برسند... ما میدونیم که رسول‌الله و ابوبکرصدیق در جنت منتظرمون هستند... -شما باید این مجوس ها رو به سزای اعمالشون برسونید.... -با دو نفر از خواهر ها هماهنگ کن... خبرت میکنیم کی برای تحویل تجهیزات به کجا مراجعه کنید... -به خواهر ها بگو لقاالله نزدیکه... پ.ن: با یه کیس داعش طرف هستن؟!!! •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ بالاخره بعد از سه ساعت دنیا مغازه رو بست و سوار ماشینش شد... حدیث پلاک ماشین رو فرستاد تا بچه‌ها بررسی کنند... طبق حدسی که می زدند ماشین سرقتی بود.... علیرضا با موتور و حدیث هم با ماشین دنیا رو تعقیب می کردند... چیزی که اونا رو خیلی متعجب کرد این بود که دنیا چادر داشت... بعد از ۲۰ دقیقه دنیا جلوی یه لوازم‌التحریر توقف کرد... +عه این چرا پاش می‌لنگه؟! این لوازم‌التحریر برای بچه‌ها آشنا بود... چند بار تو پرونده ها بهش بر خورد داشتند لذا علیرضا برای بررسی موقعیت با تغییر ظاهری وارد مغازه شد... حدسش درست بود... دنیا تو مغازه بود و داشت اطراف رو می پایید تا سر فرصت به اتاق پشتی بره... به حدیث خبر داد که آماده هک کردن باشه... حدیث وسایلش رو آماده کرده بود و منتظر سیگنال بود... علیرضا اومد و سوار ماشین شد... -تو هم دیدی پای این دختره می لنگه؟! +آره اما نمیدونیم چرا... -چی شد حدیث تونستی سیگنال رو ردیابی کنی؟ -نه نیستش انگار موبایل هاشون خاموشه... حدیث داشت تمام تلاشش رو می کرد اما هیچ سیگنالی ردیابی نکرد... حدیث داشت تمام تلاشش رو میکرد یکدفعه اشکش جاری شد... -عه چی شد حدیث چرا گریه می‌کنی؟!!! +فشار عصبیه... نمیتونم علیرضا نمیشه... داریم زمان از دست می‌دیم... به حسین آقا خبر بده بدو... حدیث دست خودش نبود اما همینطور داشت اشک می‌ریخت و نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره...!! علیرضا به حسین خبر داد -سلام حسین جان سریع این آدرس رو بررسی کن سریع +یه سیگنال پیشرفته‌ی رمزگزاری شده ردیابی کردم... -میتونی هکش کنی؟ +دارم روش کار میکنم باز که شد براتون میفرستم.... تماس رو قطع کرد... +چی گفت(با اشک) -هیچی یه سیگنال پیشرفته بود که سیستم تو نمی تونست شناسایی کنه... الکی نشستی اینجا زار زار گریه کردی... خدا رحم کرد بابا اینجا نبود و گرنه فکر میکرد زدم تو رو من... +نمیدونم دست خودم نبود... فشار عصبی که زیاد میشه روم ناخودآگاه گریه می کنم... چقدرم که تو دست بزن داری... +اومد اومد سیگنالش رو گرفتم... باز شد... حالا میتونیم صداشون رو داشته باشیم... -دست حسین درد نکنه +الان تصویر هم میاد... -چی میگن حالا... +بیا گوش کن خودت... (صدای جلسه‌) دنیا:زمان عملیات اول کی هستش؟ - به زودی... -تجهیزاتمون رو کجا باید تحویل بگیریم؟ -به موقعش خبر دار میشی آیات... -مکان عملیات هم معلوم نیست؟ -چرا معلومه... -برای اولین عملیات قراره راهی بازار شوش بشی... -تعداد نیرو هامون چقدر باید باشه؟! -شما فقط دو نفر رو آماده کن... - دخترهایی که من دارم از دنیا بریده شدند... میخوان هر چه زودتر به شهادت برسند... ما میدونیم که رسول‌الله و ابوبکرصدیق در جنت منتظرمون هستند... -شما باید این مجوس ها رو به سزای اعمالشون برسونید.... -با دو نفر از خواهر ها هماهنگ کن... خبرت میکنیم کی برای تحویل تجهیزات به کجا مراجعه کنید... -به خواهر ها بگو لقاالله نزدیکه... پ.ن: با یه کیس داعش طرف هستن؟!!! •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌