•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هشتم
قرار شد بشری و مهدی در پوشش خرید جهیزیه به فروشگاه لوازم خانگی برن....
معصومه و الهه هم به مزون لباس...
و زینب و زهرا هم به عنوان کار آموز به قنادی برن...
باید همه جا کامل بررسی می شد....
تو فروشگاه لوازم خونگی مهدی سر فروشنده رو گرم کرد و بشری اطلاعات سیستم رو کپی کرد...
تو بقیه مکان ها هم همینطور...
اما هیچ ردی از اون دختر نبود...
اسم اون دختر فراری دنیا بود دنیا محمودی...
تنها چیزی که پیدا کردند متوجه شدند که دنیا تو هر کدوم از مغازه ها مدت کوتاه کرده و بعد آب شده رفته تو زمین...
دو روز به همین منوال گذشت...
ساعت ۱۰ صبح حدیث و آقاکمال برای کار شخصی به یه لوازمالکترونیکی رفتند...
دختر فروشنده یکسری لوازم جانبی کامپیوتر رو بهشون نشون داد و شروع کرد به توضیح دادن...
کمال که به دختر نگاه نمی کرد...
حدیث چهره دختر را دید...
برایش آشنا بود...
فکر کرد که او را کجا دیده؟!
خودش بود دنیا
دنیا رو پیدا کرده بودند...
سریع وسایل رو خریدند و سوار ماشین شدند...
کمال: چت شد تو یه دفعه دختر
حدیث: عمو وای خدا باورت نمیشه بگم...
کمال: چی رو باورم نمیشه بگم بگو دیگه...
حدیث: همین دختره عمو
کمال: کدوم دختره اه چرا اینطوری حرف میزنی درست بگو دیگه...
حدیث: ببخشید آنقدر هول شدم...
این دختره همون دنیاست عمو...
همونی که دنبالش می گردیم...
کمال: مطمئنی؟
حدیث: آره عمو خودشه خود خودشه....
کمال: آفرین...
خیلی عالی بود...
فقط من الان کار دارم باید برم...
زنگ میزنم علیرضا هم بیاد پیشت برید دنبالش...
چشم ازش بر ندارید....
حدیث: چشم...
۱۰ دقیقه بعد علیرضا اومد...
کمال: خب من میرم حواستون جمع باشه به شما سپردم این دختره رو...
اگه مشکلی داشتید اطلاع بدید نیرو میفرستم...
حدیث: باشه عموجان خیالتون راحت ما هستیم...
کمال: خیالم راحته...
خداحافظ...
حدیث.علیرضا: خداحافظ
رفتند تو ماشین نشستند...
علیرضا: خب حدیث خانم چطور پیدا کردی اینو...
حدیث: خودمم تعجب کردم کار خدا بود...
علیرضا: بهترین پوشش عادی انگاریه....
این دختر خیلی ساده تو یکی از مغازه های معمولی کار میکنه...
حدیث: درسته...
اما باید بیشتر روش کار کنیم...
حدیث و علیرضا خواهر و برادر رضاعی هم بودن...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞