eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
275 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ - ولی دیگه علیرضا ست دیگه.. از اتاق صدای زنگ گوشی بلند شد.. کمال رفت تا جواب بده... محمدحسین هم رفت اتاق تا لباسش رو عوض کنه.. حدیث چادرش رو در آورد به سمت مبلی که محمدحسین خوابیده بود رفت.. - علیرضااا... صبر کن‌دوساعت از رفتن خاله بگذره بعد کل خونه رو‌ نابود کنید.. - چی شده مگه.. قشنگ حواسم بود کُلش رو خالی کردم رو دکتر.. اینجام الان خشک میشه.. - من الان اینو باید تمیز کنم.. - چیو تمیز کنی؟! اصلا چجوری میخوای تمیز کنی؟ محمدحسین از اتاق بیرون اومد.. - واقعا ممنون که با دقت تمام همه رو سر من خالی کردی.. حدیث تو هم دیگه شورشو در آوردی!! آب رو میخوای تمیز کنی.. - خواهش میکنم دکتر جان وظیفه بود.. - وقتی نمیدونید نظر ندید! این بمونه لک میشه.. حدیث رفت تو آشپزخونه.. - چیکار میخوای بکنی؟ - غذا بزارم دیگه.. - مگه‌ تو مریض نیستی؟! - دیالوگ علیرضا به تو ام سرایت کرده؟! آقای علیرضا و محمدحسین.. باور کنید من خوبم.. یه سرماخوردگی ساده بود.. بلافاصله بعدش سرفه اش گرفت.. - باشه بیا بشین.. از اون صدا و سرفه‌ت معلومه.. - میگم میخوام غذا بزارم.. - مگه علیرضا مرده ؟! - داداش من شما دلسوز میشی چرا از من مایه میزاری؟! - همین که گفتم.. پاشو.. - محمد حسین .. تو تاحالا دیدی علیرضا سمت گاز بره؟! اصلا خود تو ... بلدی چطور شعله گاز رو روشن کنی ؟! - برو اینقدر نمک نریز .. نمکدون .. - علیرضا..! پاشو بیا اینجا.. حدیث تو هم برو استراحت کن.. - الان من اینجا بیکار بشینم چیکار.. یه دخترعمو هم نداریم که... - میخوای باهات خاله بازی کنیم؟! - اوه اوه.. چقدر بچه بودیم ما رو مجبور میکردی باهات خاله بازی کنیم.. حدیث مشغول نماز شد ... سر و صدای علیرضا و محمد حسین از اشپزخونه بلند شد - علیرضا من توی اون نمک ریختم.. - باز تو دکتر بازیت گل کرد ؟! این چیه ... مزه شلغم نمیده ... - خب یه ذره فلفل بزن به اون کمال وارد آشپزخونه شد ... - به به .. علیرضا .. روی شام حساب باز کنیم دیگه ؟! - اگه محمد حسین بزاره بله ... گوشی کمال زنگ خورد ... به سمت تراس رفت.. بعد از نماز حدیث گوشیش رو در آورد و سرش گرم شد - بزار زمین گوشی رو.. - چرا؟ - چون مریضی خوب نیست برات.. - آره راست میگه... محمدحسین اومد بیرون و گوشی رو از حدیث گرفت.. - چه نقشه ایی دارید؟! - نقشه چیه.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌