•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_هفتاد_هفت
خداوندا تو شاهدی من به فکر سلامتیش بودم..
حدیث بلند شد که دوباره محمدحسین صداش کرد...
- کجا خانم؟!
- تراس هم اجازه ندارم برم؟!
- نخیر هوا سرده...
میخوای کار واسمون درست کنی ؟!
مامان و خاله که نیستن ...
تو ام که بیوفتی یه گوشه ..
محمدحسین با صدای بلند داد زد ...
- غذا میوفته گردن علیرضاااا
- هوفففف..
میشه بگید دقیقا چیکار کنم من؟!
- شما..
ام..
کتاب بخون..!
- کتاب بخونم، سرم درد نمیگیره؟!
- آخ چرا راست میگی..
بیا اینجا یه دقیقه..
- اصلا جالب نبود!
از اول بگو نمیتونی غذا درست کنی دیگه..
- من همچین حرفی زدم علیرضا؟!
- نه اصلا..
بیا یه نظر بده..
- باشه..
اصلا چی دارید می پزید؟!
- حالا تو بیا ببین خودت..
حدیث به آشپزخونه رفت و یه کم از غذا رو چشید..
با خوردن غذا صدای سرفهاش بلند شد..
- محمد من دستم کثیفه برو بزن پشتش..
پرید تو گلوش..
حدیث از شدت سرفه نمی تونست صحبت کنه..
محمدحسین به سمتش رفت که بزنه پشتش اما حدیث با دست اشاره کرد که نمیخواد..
به زور یه لیوان آب پر کرد و خورد..
- خدا بگم...
چیکارتون نکنه..
این چیه پختین..
علیرضا در حالی داشت غذا رو می چشید گفت..
- چیه مگه خوبه که..
- علیرضا هرچی فلفل و ادویه دم دستتون بوده خالی کردید تو غذا!!
میگی خوبه.؟!
- تو مگه دوست نداری فلفل..؟!
- چرا..
ولی الان مریضم...
میفهمید؟!
ای خداااا..
باید دو روز دیگه هم بخوابم..
صدای خنده بلند شد ...
- بچه ها .. پس چی شد شام ..
-------------------------------------------------
میز رو آماده کردن...
همه باهم نشستن ...
- حدیث .. عمو .. یکم برای من بکش ...
حدیث به چهره علیرضا و محمد حسین نگاه کرد ..
به زور جلوی خنده شو گرفته بود ...
علیرضا واسه حدیث چشم و ابرو بالا انداخت ..
- چیه بچه ها ؟!
خبریه ؟!
گوشی کمال زنگ خورد ...
- الان برمیگردم ..
- هوففففففف .. حدیث .. خدا بگم چی کارت نکنه ..
حدیث خندید ..
- من واسه چی ؟!
- حدیث .. جون محمد حسین بگو دستت خورده ..
چمیدونم .. حواست نبوده .. فلفل ریختی ..
- به من چه .. مرد باشید پای کارتون وایستید دیگه..
- نگاش کن .. لااقل نخند ..
- هیس .. اومد بابا ..
- خب .. ببخشید .. حدیث ؟! چرا برای مننریختی ..
- عمو روغن توش زیاده ضرر داره واسه شما ..
این دوتام که معلوم نیست چی پختن..
- یعنی آنقدر من پیر شدم ؟!
- عه .. نه عمو .. چه حرفیه ...
حدیث برای کمال ریخت ...
خیلی عادی خورد ..
- علیرضا .. تاحالا از هنر هات رو نمایی نکرده بودی..
واقعا خیلی خوبه!!
علیرضا یه لقمه از غذا خورد ..
- اه محمد حسین ... این چیه درست کردی ؟!
- همش تقصیر حدیثه دیگه .. اینقدر حرف زد با من حواسم پرت شد ...
- من..؟
- بله .. تو .. دقیقا!
اصلا این دست پخت توعه ..
من و محمدحسین اصلا گاز بلد نیستیم روشن کنیم ...
- عمو شما که دستپخت منو میشناسی...
کمال خندید..
- بیخود گردن حدیث نندازید..
امشب محکومی به خوردن تمام این هنرمندی هاتون..
یعنی تا تهش رو اگه نخوری اصلا نمیزارم بری بیرون ..
- بیا به به..
خیلی هم خوبه..
- بله که میخورم .. خیلی هم عالیه ...
صدای گوشی کمال لحظه ای قطع نمیشد ..
- فایل رو ارسال کردی ؟!
نه .. نه .. اون نه .. نه گوش کن ...
اون فایل مربوط ...
یه دقیقه گوشی .. بچه ها .. من الان برمیگردم..
- اگه گذاشتن یه لقمه از گلومون پایین بره...
- علیرضا .. پاشو یه قرصی .. چیزی بده ب من .. سرم خیلی درد میکنه ...
- نه نه نه .. همینجوریکه نمیشه قرص بخوری ..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞