eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
275 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ علیرضا گوشی مرد رو داد به بچه های حشد الشعبی برای بررسی آخرین تماس هاش... مرد داعشی به مقر حشدالشعبی منتقل شد . . قرار بود اولین بازجویی رو کمال انجام بده... تا بعد از سفر که روند بازجویی ، تهران انجام بشه .. علیرضا: زینب خانم... میشه بگید دقیقا برای چی اومدین اینجا؟! زینب: ما داخل موکب بودیم... گوشی بشری زنگ خورد.. اومد بیرون.. من منتظرش بودم ! اما دیدم دیر کرد.. این دور و بر دنبالش گشتم... اما نبود.. یه دفعه دیدم صداش از پشت موکب میاد... به سمتش رفتم.. دیدم حرف نمیزنه.. جلو تر رفتم.. دیدم اون مرده جلوی بشری ایستاده... و بقیه رو کامل توضیح داد... در همین حین حدیث به سمتشون اومد... با دیدن این صحنه خنده ی ریزی کرد و جلو رفت... - ببخشید... آقا کمال گفتند که بریم مقر حشدالشعبی... تاکید کردند که همه باید بیان... گفتم اطلاع بدم... علیرضا: چشم.. بریم... حدیث با بشری تماس گرفت... جواب نمی داد... چندین بار تماس گرفت... اما خاموش بود... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ اما خاموش بود... استرس تمام وجود حدیث رو گرفت‌... تا برسن به مقر همینطور زنگ میزد اما خاموش بود... جلوی درب ورودی مقر علیرضا صداش کرد... - خانم شریف... حدیث رفت پیشش.. - بله.. - چی شده؟ حالت خوب نیست... - نه چیز خاصی نیست...! - چیز خاصی نیست؟! کلافه گفت - چرا هست... بشری گوشیش رو جواب نمیده... - یعنی چی جواب نمیده؟! وایسا مهدی رو بگیرم... یکدفعه علیرضا انگار یاد چیزی افتاده باشه... با دست روی پیشونیش زد... حدیث متعجب پرسید - چی شده؟؟؟؟!!!! - مهدی گوشیش رو داد به من... - ای وااییی - فعلا بریم داخل.. تا بعد... - باشه... رفتند داخل.. حدیث دور و بر رو نگاه کرد اما کمال رو ندید... - ببخشید آقا مرتضی.. - بله.. - آقا کمال نیستند؟! - چرا تو این اتاقه.. - ممنون.. آروم به سمت اتاق رفت و در زد... - بله بفرمایید... دستگیره در رو پایین آورد و داخل رفت... - سلام.. - سلام.. اتفاقی افتاده؟! - بله... و ماجرا رو توضیح داد... - آخرین بار کجا بودن؟! - با ما بودند... بعد که اون مرده بشری رو گرفت آقا مهدی خیلی عصبی بود.. حالش خوب نبود... ظاهرا به علیرضا گفته بودند که نمیتونه اونجا بمونه.. بعدشم که رفتند... - انشالله که اتفاقی نیافتاده باشه... شاید.. شاید شارژ گوشیش تموم شده باشه... چرا انقدر فکر بد میکنی؟! - نمیدونم عمو.. دست خودم نیست... اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه چی؟! - بیا بشین.. من تو رو میشناسم دیگه... ۹۰٪ مواقع استرس بی جا داری... -------------------------------- دکتر پس از معاینه دست بشری یه مچ‌بند بهش داد و گفت که تا یه هفته به دستش ببنده.... -ممنون.. ببخشید به زحمت افتادید... - خواهش میکنم عزیزم... فقط به دستت قرار نیار.. الان حساسه ممکنه بدتر بشه... - چشم... - حواست به کوچولوت هم باشه! بشری خندید.. - چشم خانم دکتر... گوشیش رو برداشت... - ببخشید این شارژش تموم شده... شارژر دارید شما؟! - آره عزیزم.. از تو کیفش شارژر رو در آورد و به سمت بشری گرفت.. - فقط ببین میخوره به گوشیت؟! - بزار ببینم... آره میخوره ممنون..! گوشی روشن شد... ۲۳ تا تماس بی پاسخ از حدیث... سریع شماره حدیث رو گرفت... -------------------------------- - صبر کن حدیث... - جانم.. - از مادرت خبر داری؟! - آره... بعد از ظهر باهاش صحبت کردم.. رفته مش.. گوشیش روشن شد... با دیدن اسم بشری سریع تماس رو وصل کرد... - الو سلام بشری کجایین‌... چرا گوشیت رو جواب نمیدی... کجا بودی... - سلام... صبر کن عزیزم بزار صحبت کنم... - باشه فقط سریع بگو... بشری بلند خندید.. - گوشیم شارژش تموم شده بود... - الان کجایی؟! - اومدیم موکب سلامت... دستم درد میکرد.. به خاطر اون... - هوووففف.. مردم از استرس... دعا کن دستم بهت نرسه... کمال اشاره کرد که چی داری میگی... حدیث هم خندید و سرش رو‌تکون داد.. - الان شما کجایین؟! - ما تو مقر حشدالشعبی... بیاید اونجا.. آقا مهدی داره آدرسش رو.. - باشه.. خداحافظ.. - یاعلی... کمال: دیدی باز بیخود نگران بودی؟! حالا هم بریم بیرون.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌