•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پنجاه_سوم
علیرضا گوشی مرد رو داد به بچه های حشد الشعبی برای بررسی آخرین تماس هاش...
مرد داعشی به مقر حشدالشعبی منتقل شد . .
قرار بود اولین بازجویی رو کمال انجام بده...
تا بعد از سفر که روند بازجویی ، تهران انجام بشه ..
علیرضا: زینب خانم...
میشه بگید دقیقا برای چی اومدین اینجا؟!
زینب: ما داخل موکب بودیم...
گوشی بشری زنگ خورد..
اومد بیرون..
من منتظرش بودم !
اما دیدم دیر کرد..
این دور و بر دنبالش گشتم...
اما نبود..
یه دفعه دیدم صداش از پشت موکب میاد...
به سمتش رفتم..
دیدم حرف نمیزنه..
جلو تر رفتم.. دیدم اون مرده جلوی بشری ایستاده...
و بقیه رو کامل توضیح داد...
در همین حین حدیث به سمتشون اومد...
با دیدن این صحنه خنده ی ریزی کرد و جلو رفت...
- ببخشید...
آقا کمال گفتند که بریم مقر حشدالشعبی...
تاکید کردند که همه باید بیان...
گفتم اطلاع بدم...
علیرضا: چشم..
بریم...
حدیث با بشری تماس گرفت...
جواب نمی داد...
چندین بار تماس گرفت...
اما خاموش بود...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پنجاه_سوم
اما خاموش بود...
استرس تمام وجود حدیث رو گرفت...
تا برسن به مقر همینطور زنگ میزد اما خاموش بود...
جلوی درب ورودی مقر علیرضا صداش کرد...
- خانم شریف...
حدیث رفت پیشش..
- بله..
- چی شده؟ حالت خوب نیست...
- نه چیز خاصی نیست...!
- چیز خاصی نیست؟!
کلافه گفت
- چرا هست...
بشری گوشیش رو جواب نمیده...
- یعنی چی جواب نمیده؟!
وایسا مهدی رو بگیرم...
یکدفعه علیرضا انگار یاد چیزی افتاده باشه...
با دست روی پیشونیش زد...
حدیث متعجب پرسید
- چی شده؟؟؟؟!!!!
- مهدی گوشیش رو داد به من...
- ای وااییی
- فعلا بریم داخل..
تا بعد...
- باشه...
رفتند داخل..
حدیث دور و بر رو نگاه کرد اما کمال رو ندید...
- ببخشید آقا مرتضی..
- بله..
- آقا کمال نیستند؟!
- چرا تو این اتاقه..
- ممنون..
آروم به سمت اتاق رفت و در زد...
- بله بفرمایید...
دستگیره در رو پایین آورد و داخل رفت...
- سلام..
- سلام.. اتفاقی افتاده؟!
- بله...
و ماجرا رو توضیح داد...
- آخرین بار کجا بودن؟!
- با ما بودند...
بعد که اون مرده بشری رو گرفت آقا مهدی خیلی عصبی بود..
حالش خوب نبود...
ظاهرا به علیرضا گفته بودند که نمیتونه اونجا بمونه..
بعدشم که رفتند...
- انشالله که اتفاقی نیافتاده باشه...
شاید..
شاید شارژ گوشیش تموم شده باشه...
چرا انقدر فکر بد میکنی؟!
- نمیدونم عمو..
دست خودم نیست...
اگه خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشه چی؟!
- بیا بشین..
من تو رو میشناسم دیگه...
۹۰٪ مواقع استرس بی جا داری...
--------------------------------
دکتر پس از معاینه دست بشری یه مچبند بهش داد و گفت که تا یه هفته به دستش ببنده....
-ممنون..
ببخشید به زحمت افتادید...
- خواهش میکنم عزیزم...
فقط به دستت قرار نیار..
الان حساسه ممکنه بدتر بشه...
- چشم...
- حواست به کوچولوت هم باشه!
بشری خندید..
- چشم خانم دکتر...
گوشیش رو برداشت...
- ببخشید این شارژش تموم شده...
شارژر دارید شما؟!
- آره عزیزم..
از تو کیفش شارژر رو در آورد و به سمت بشری گرفت..
- فقط ببین میخوره به گوشیت؟!
- بزار ببینم...
آره میخوره ممنون..!
گوشی روشن شد...
۲۳ تا تماس بی پاسخ از حدیث...
سریع شماره حدیث رو گرفت...
--------------------------------
- صبر کن حدیث...
- جانم..
- از مادرت خبر داری؟!
- آره... بعد از ظهر باهاش صحبت کردم..
رفته مش..
گوشیش روشن شد...
با دیدن اسم بشری سریع تماس رو وصل کرد...
- الو سلام بشری کجایین...
چرا گوشیت رو جواب نمیدی...
کجا بودی...
- سلام...
صبر کن عزیزم بزار صحبت کنم...
- باشه فقط سریع بگو...
بشری بلند خندید..
- گوشیم شارژش تموم شده بود...
- الان کجایی؟!
- اومدیم موکب سلامت...
دستم درد میکرد..
به خاطر اون...
- هوووففف..
مردم از استرس...
دعا کن دستم بهت نرسه...
کمال اشاره کرد که چی داری میگی...
حدیث هم خندید و سرش روتکون داد..
- الان شما کجایین؟!
- ما تو مقر حشدالشعبی...
بیاید اونجا..
آقا مهدی داره آدرسش رو..
- باشه.. خداحافظ..
- یاعلی...
کمال: دیدی باز بیخود نگران بودی؟!
حالا هم بریم بیرون..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞