•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_پنجاه_هشتم
وارد موکب شد...
کفش هاش رو در آورد ..
به سمت انتها رفت ...
دراز کشید و سعی کرد چشم هاش رو ببنده...
هنوز خواب نرفته بود ...
که توجهش به کیفی که نزدیکی اش گذاشته شد جلب شد...
هیجان و استرس از چهره اش معلوم میشد...
با استرس به دور و بر نگاه میکرد
مشکوک بود ...
با سرعت از پرده ای که حکم در رو در موکب داشت خارج شد...
بلند شد و به سمت کیف رفت...
زیپ کیف رو باز کرد..
۴۰ثانیه .. تا انفجار...
با سرعت کیف رو برداشت و به سمت بیرون دوید ...
با صدای بلند به جمعیت رو به رو داد زد...
- برید کنار ... برید کنار ....
- بمب .. برید کناااار
- کجا داری میری ...
وایسااااا
- کجا رفت ؟! بمب؟! وایساااااا
- برید کنار ....
- بمب؟! وایسااا
صدایی نمیشنید ... اون لحظه فقط صدای بمب ..
تو سراسر وجودش نهیب میزد...
ضربان قلبش بالا رفته بود...
لحظه ای تمام خاطرات خوبش .. از جلو چشم هاش رد شد...
نفس کم آورده بود ...
دیگر توان دویدن نداشت
اما باید میدوید ...
نفس هایش به شماره افتاده بود...
دیگر نفسی برایش نمانده بود..
چه چیزی اورا به سمت بیابان میخواند....
دیگر جان دویدن نداشت...
اما امکان ایستادن بود ؟!
میشد بی خیال حادثه شد؟!
میشد دل از امنیتی که با چنگ و دندان برایش زحمت کشیده بودند کند؟!
پس جان مردم چه میشد ...
عرقی سرد روی صورتش نشست...
کسی نمیدانست چه چیزی او را فرا میخواند...
به کجا چنین شتابان ؟!
- دنبالم نیایید ... خطرناکه ..
برید کنار ...
شمارش معکوس بمب ...
پنج...
چهار ...
سه ...
- یا حسین...
کمی عقب تر رفت
دو..
یک....
بوسه های انفجار ..
بر جانش نشست !
- نه ..
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞