eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
273 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2هزار ویدیو
46 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ و جلو رفتند... با احتیاط قدم بر می داشتند... بشری و زینب هم اونها رو دیدند... با اشاره مهدی مرد رو محاصره کردند... اما مرد در یک لحظه با سرعت به سمت بشری رفت... دست بشری رو پیچوند... اسلحه رو ازش گرفت و رو سر بشری قرار داد... - اگه..بیای جلو..زدمش!! نفس بچه‌ها تو سینه شون حبس شد... یک اشتباه کافی بود تا کار بشری تموم بشه... مهدی: ولش کن!! میتونیم با هم معامله کنیم.... - خودش..هیچ وقت..معامله..نکرد با مجوس ها.. مرد انگار که می‌خواست ساکش رو برداره... با دست آزادش گردن بشری رو‌ گرفت تا اگه اتفاقی افتاد خفه‌اش کنه... اونیکی دستش رو که دراز کرد علیرضا با سرعت جلو رفت و چنان لگد محکمی زد که دست مرد شکست و اسلحه پرت شد... در همین حین که مرد از درد ضعف کرده بود مهدی هم سریع جلو رفت... دو دستی بشری رو گرفت و از زیر دست اون نامرد بیرون کشید... حالا حدیث هم جلو اومده بود... بعد هم مهدی سراغ اون مرد رفت... بعد از بازرسی بدنی که مطمئن شدند اسلحه نداره دست و پاهاش رو بستند... علیرضا دوتا گوشی از جیب مرد در آورد... بشری: آقا علیرضا اون گوشی منه... علیرضا با تعجب پرسید: کدوم؟! به جای بشری مهدی جواب داد.. - اونیکه... بده من.. علیرضا: زینب خانم بیزحمت به پدرتون اطلاع بدید که ما سوژه رو دستگیر کردیم... زینب: چشم... مهدی به سمت بشری رفت... گوشی رو بهش داد.. - خوبی؟! - آره...خوبم... - ولی رنگ و روت زرده هااا!! - نه چیزیم نیست... - چی شد بشری؟! گوشیت دست اون چیکار می کرد؟! - خودمم نمیدونم... داشتم با محمد صحبت می کردم.. اومدم اینجا... یهو گوشی از دستم افتاد این یارو اومد برداشت گذاشت جیبش... بعدم زینب اومد... داشت خط و نشون می کشید که منو لو ندید.. نترسید.. چمیدونم شتر دیدی ندیدی.. بعدشم که شما اومدید... مهدی نفسش رو سنگین بیرون داد... - من اینجا بمونم یه بلایی سر این میارم.. مطمئن نیستم بتونم بیشتر از این خودمو کنترل کنم... وایسا به علیرضا بگم بعد بریم... مهدی به علیرضا گفت که دارن میرن اونطرف... مرد همینطور داشت داد و بیداد می کرد.. عربی و فارسی... ناگهان چیزی یاد حدیث افتاد... صدای این مرد.. عربی صحبت کردنش... یاد اون شب افتاد... اون‌ موقع که گرفته بودنش.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌