🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_بیست_و_چهارم
#رسول
داوود گفت
داوود:رسول خوب وصل کردی دیگه ؟
رسول:آره
داوود:رسول خوب خوب ؟
رسول:عه داداش مگه چیه ؟یه دوبین کوچولو!
داوود:شربتت رو بخور
شربتم رو تا آخر خوردم و تشکر کردم .
داوود:پاشو بریم اداره
رسول:ها ! عقل کل دختره ما رو با هم ببینه خوب میفهمه که !
داوود:تو اول میری چند دقیقه بعد منم میام .
خدا حافظی کردم و رفتم سایت .
اونجا از داخل دوربینا دیدم که داوود از خونه اومد بیرون ، داشت میومد سایت .
۵ روز بعد
#نرگس
خیلی دلتنگ نیما و نرجس بودم !
آقا علی تمام حرف های بلیک رو رمز گشایی کرده بود و اینطور که معلوم بود درباره یک ماموریت داخل کردستان بود .
تلفنم زنگ خورد با دیدن اسم آقا محمد سریع جواب دادم .
نرگس:الو
محمد:سلام دخترم، خوبی ؟
نرگس:ممنون آقا شما خوبید؟
محمد:ممنون ، ببین الان داوود میاد اونجا ، آماده باش با هم بیاید اداره .
نرگس:چشم
محمد:کاری نداری
نرگس:نه ، یا علی
یه لباس طوسی ست با کتونیم و یه روسری سفید و مشکی با شلوار لی پوشیدم .
چادر عربیم رو سرم کردم و رفتم دم در وایسادم .
آقا داوود که اومد سوار شدم و رفتیم اداره .
اونجا اولین کاری که کردم پریدم بغل نرجس ، خواهر گلم خیلی دلم براش تنگ شده بود .
نرجس:فدات بشم من
نرگس:خدا نکنه چه خبر ، از نیما خبری نداری ؟
نرجس:دو سه بار رفتم خونه پیشش ولی نه زیاد وقت نکردم .
نرگس:آقا محمد کجاست؟
نرجس:توی اتاقش منتظره که بریم و جلسه رو شروع کنه
نرگس:خوب بدو بریم
رفتیم دم در اتاق و در زدیم و وارد شدیم .
پ.ن:پارت بعد قراره بیشتر نزدیک بشیم به بلیک 😉
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
آقا من بلد نیستم !
قراره با بچه های گروه آقای جمالی همکاری کنیم .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م