#پارت_صد_یک
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
- رسول...رسول....پاشو برو پیش دوستت بشین
رسولللل
چشمامو بزور باز کردم
- چه عجب فکر کردم به سلامتی مردی.....
+ از این فکرا نکن....
- حتما میخوای اول منو راهی اون دنیا کنی؟؟؟؟
+ دقیقا...
- بلند شو بشین....
+ خستم....
- خسته نباشی....والا از وقتی اومدیم فرانسه بیشتر کارا رو من انجام دادم...
الانم که من یارو رو شناسایی کردم
بعد میگی خستم؟؟؟
آره بایدم خسته باشی...
چون تهمت زدن به دیگران آدمو خسته میکنه دیگه
به سمت در رفت و گفت
- اصلا به من چه....
بگیر بخواب...که انشالا آخرین خوابت باشه...
درو باز کرد و از اتاق بیرون رفت
در رو هم پشت سرش کوبید....
پووووووفففف
از جام بلند شدم و به سمت سرویس رفتم...
صورتمو با آب سرد شستم....
تا یکم سرحال تر بشم....
لباسامو عوض کردمو
به سمت در اتاق رفتم
خدا کنه...رفته باشه تو اتاقش....اصلا حوصله جرو بحث نداشتم....
از اتاق که بیرون اومدم...
سعید گفت
¥ به به آقای خوشخواب.... بجای منم خوابیدی....
+ نه بابا چه خوابی؟؟؟؟ کابوس بود....
¥ خیل خب وقت دنیا رو نگیر...
برگه ای از رو میز برداشت و بهم داد...
¥ آقا محمد این اطلاعات رو میخوان....
برگه رو گرفتم... و نگاهی بهش انداختم....
+ باشه...
¥ چقدر طول میکشه....
+ حداکثر چهل دقیقه....
¥ خوبه....
من برم یه دوش بگیرم....
+ باشه....
...
....
......
یه ربع از دوش گرفتن سعید گذشته بود....
مشغول درآوردن اطلاعات بودم.... یه تیکه کیک برداشتم گذاشتم دهنم....
چند ثانیه بعد...
شروع کردم به سرفه کردن....
داشتم خفه میشدم....
سعید با عجله از اتاقش بیرون اومد و به
آشپزخانه رفت....
و با یه لیوان آب برگشت....
آبو آروم آروم بهم داد....
نفسم بالا اومد...
+ ممنون سعید جان
¥ خوبی الان؟؟؟
+ آره خوبم....
همون موقع نادیا بیخیال از آشپزخونه اومد بیرون
+ مثلاً نشنیدی صدای سرفمو....
برگشت طرف سعید و گفت
- این صدای ویز ویزم تو هم شنیدی؟؟؟؟
سعید از تعجب چشاش گرد شد....
+ نادیا خانم بهم میرسیم....
- زمین و آسمون و بهم میریزم....
اگه قرار باشه به تو برسم
قیافشو جمع کرد و ادامه داد....
- وایی یه جوری شدم.....
بعدش پشت چشمی نازک کرد و به اتاقش رفت....
¥ رسول.....
چجوری یه سال باهم زندگی کردین؟؟؟؟
+ به سختی....
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادتون نره
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_یک
#رسول
رفتم داخل اتاق خودم و داشتم از خنده ضعف میرفتم :/
نمیدونم چم بود !
چرا جلوی نرجس خانوم انقدر عصبی و نگران بودن !
سعی میکردم خیلی با ادب حرف بزنم !
حدودا ۲ ماهی میشد که این حس رو داشتم و امروز کاملا قبول کردم که ...
عاشق شدم ...!
تا حالا به کسی نگفته بودم ولی چند وقت پیش رها بهم گفت
رها: رسول چته چرا مثل کسایی که عاشق شدن رفتار میکنی؟😳
اون زود تر از خودم فهمیده بود !
با صدای در از فکر بیرون اومدم و رفتم سمت در.
کارمند هتل: سلام آقا
رسول: سلام !
کارمند: ناهارتون رو آوردم :)
رسول: بله، ممنون ، بفرمایید .
در رو کامل باز کردم که اومد داخل و ناهارم رو روی میز چید و رفت.
بعد از خوردن ناهار قرار بود بریم دیدن بچه های اطلاعات مستقر در کویت .
۱ ساعت بعد
محمد: همینجاس ، وایسا
#نرگس
وارد یه رستوران شدیم ، آقا محمد اشاره کرد که سر یه میز بشینیم .
من و نرجس و رسول و محمد و فرشید بودیم.
ریحانه و معصومه و سعید و داوود و مصطفی هم روی یه میز دیگه.
گارسون اومد و سفارش هارو گرفت .
همین موقع بود که یه خانم و ۳ تا آقا از در داخل اومدن و راهشون رو به سمت ما کج کردن .
وقتی از کنار ما رد شدن یه کاغذ روی میز گرفتن که روی آدرس نوشته بودن .
بعد خوردن سفارش ها رفتیم به اون ادرسی که داده بودن .
زهرا: سلام ، زهرا هستم
نرجس: سلام عزیزم ، منم نرجس هستم .
همه خودشون رو معرفی کردن .
قرار بود فردا نه پس فردا عملیات داشته باشیم.
توی این گیر و دار اقا رسول یه جوری بهم نگاه میکرد :/
فکر کنم هنوز تو شک چمدون بود 😂
پ.ن: رسول عاشق شد😐
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
تلفن زنگ خورد !😳
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م