فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرباز مهدی اونیکه تو اوج هم گمنام باشه🙂😎
#خادم_الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر تیم گاندو معلم بودن:))😁
#خادم_الزهرا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داوودی که برای رسولش اسلحه کشید😍🤩😎
#خادم_الزهرا
#خادم_الزهرا اومد با کلی فعالیت که خدمتتون ارائه دادم ناشناس بترکه😂
وگرنه دیگه فعالیت نمیکنم می رم برای همیشه 😭😂
😂♥️🌿تا خط شکن نیومده بگریزید...
من که فرماندم کاریم نداره..
بقیه من تضمینی برای جونتون ندارمااا😂
😁🌿شوخی کردم...
بریم بخوابیم...
واسه نماز و صبحگاه باید پاشیم😉😁🌿
خط شکنم نگران نباشید😉😂
رواله.. قلقش دست خودمه😂😁
شبتون خوش..
یاعلی💖🌿
#فرمانده
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلاینراهعاشقی♥️
#قسمت_نهم
بالاخره بعد از سه ساعت دنیا مغازه رو بست و سوار ماشینش شد...
حدیث پلاک ماشین رو فرستاد تا بچهها بررسی کنند...
طبق حدسی که می زدند ماشین سرقتی بود....
علیرضا با موتور و حدیث هم با ماشین دنیا رو تعقیب می کردند...
چیزی که اونا رو خیلی متعجب کرد این بود که دنیا چادر داشت...
بعد از ۲۰ دقیقه دنیا جلوی یه لوازمالتحریر توقف کرد...
+عه این چرا پاش میلنگه؟!
این لوازمالتحریر برای بچهها آشنا بود...
چند بار تو پرونده ها بهش بر خورد داشتند لذا علیرضا برای بررسی موقعیت با تغییر ظاهری وارد مغازه شد...
حدسش درست بود...
دنیا تو مغازه بود و داشت اطراف رو می پایید تا سر فرصت به اتاق پشتی بره...
به حدیث خبر داد که آماده هک کردن باشه...
حدیث وسایلش رو آماده کرده بود و منتظر سیگنال بود...
علیرضا اومد و سوار ماشین شد...
-تو هم دیدی پای این دختره می لنگه؟!
+آره اما نمیدونیم چرا...
-چی شد حدیث تونستی سیگنال رو ردیابی کنی؟
-نه نیستش انگار موبایل هاشون خاموشه...
حدیث داشت تمام تلاشش رو می کرد اما هیچ سیگنالی ردیابی نکرد...
حدیث داشت تمام تلاشش رو میکرد
یکدفعه اشکش جاری شد...
-عه چی شد حدیث چرا گریه میکنی؟!!!
+فشار عصبیه...
نمیتونم علیرضا نمیشه...
داریم زمان از دست میدیم...
به حسین آقا خبر بده بدو...
حدیث دست خودش نبود اما همینطور داشت اشک میریخت و نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره...!!
علیرضا به حسین خبر داد
-سلام حسین جان سریع این آدرس رو بررسی کن سریع
+یه سیگنال پیشرفتهی رمزگزاری شده ردیابی کردم...
-میتونی هکش کنی؟
+دارم روش کار میکنم باز که شد براتون میفرستم....
تماس رو قطع کرد...
+چی گفت(با اشک)
-هیچی یه سیگنال پیشرفته بود که سیستم تو نمی تونست شناسایی کنه...
الکی نشستی اینجا زار زار گریه کردی...
خدا رحم کرد بابا اینجا نبود و گرنه فکر میکرد زدم تو رو من...
+نمیدونم دست خودم نبود...
فشار عصبی که زیاد میشه روم ناخودآگاه گریه می کنم...
چقدرم که تو دست بزن داری...
+اومد اومد سیگنالش رو گرفتم...
باز شد...
حالا میتونیم صداشون رو داشته باشیم...
-دست حسین درد نکنه
+الان تصویر هم میاد...
-چی میگن حالا...
+بیا گوش کن خودت...
(صدای جلسه)
دنیا:زمان عملیات اول کی هستش؟
- به زودی...
-تجهیزاتمون رو کجا باید تحویل بگیریم؟
-به موقعش خبر دار میشی آیات...
-مکان عملیات هم معلوم نیست؟
-چرا معلومه...
-برای اولین عملیات قراره راهی بازار شوش بشی...
-تعداد نیرو هامون چقدر باید باشه؟!
-شما فقط دو نفر رو آماده کن...
- دخترهایی که من دارم از دنیا بریده شدند...
میخوان هر چه زودتر به شهادت برسند...
ما میدونیم که رسولالله و ابوبکرصدیق در جنت منتظرمون هستند...
-شما باید این مجوس ها رو به سزای اعمالشون برسونید....
-با دو نفر از خواهر ها هماهنگ کن...
خبرت میکنیم کی برای تحویل تجهیزات به کجا مراجعه کنید...
-به خواهر ها بگو لقاالله نزدیکه...
پ.ن: با یه کیس داعش طرف هستن؟!!!
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
هر چی خدا گفت بگو چشم؛ بھ
واجباتش عمل کن و محرماتـش
رو ترک کن. اونوقت اگھ تو هـم
از خـدا چـیـزی خــواستی اونـم
میگھ چشم👩🏻🌾🌿'!
دقیقا اون زمانی که به فکر حل کردنِ
مشکـلِ دوستِـت، آشنـات و... میوفتی
خدا هم به فکرِ حل کردنِ مشکلات تو
میوفته
خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده هاش
چه جـوری تـا میکنی تـا همون جوری
باهات تا کنه !👷🏻♀💛
مثلِ معلم درس را برایِ خودتان توضیح
دهید. اینطور از مطالب عمق بهتری پیدا
میکنید و پایـداریِ آن در حافظه بیشتـر
خواهد بود !👩🏻🏫✨
آرامش چیست؟
هنرِ نپرداختن بھ انبوھِ مسائلی است کھ حل کردنش سهمِ خداست🕵🏻♀🧡'
↵ سمانھمقصودی
هدایت شده از «•بــیــســیمجــٰات•»
تروخدا حمد شفا برا بابام 😭😭😭🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭حالش بده
تروخدا حمد شفا برا بابام 😭😭😭🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭حالش بده
تروخدا حمد شفا برا بابام 😭😭😭🥺🥺🥺🥺😭😭😭😭😭حالش بده
واقعا ناراحت شدم رفقا هرکی هر چند تا میتونه بخونه😢💔
انشالله به زودی شفا بگیرن🍃🤲🏼
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نهم
بالاخره بعد از سه ساعت دنیا مغازه رو بست و سوار ماشینش شد...
حدیث پلاک ماشین رو فرستاد تا بچهها بررسی کنند...
طبق حدسی که می زدند ماشین سرقتی بود....
علیرضا با موتور و حدیث هم با ماشین دنیا رو تعقیب می کردند...
چیزی که اونا رو خیلی متعجب کرد این بود که دنیا چادر داشت...
بعد از ۲۰ دقیقه دنیا جلوی یه لوازمالتحریر توقف کرد...
+عه این چرا پاش میلنگه؟!
این لوازمالتحریر برای بچهها آشنا بود...
چند بار تو پرونده ها بهش بر خورد داشتند لذا علیرضا برای بررسی موقعیت با تغییر ظاهری وارد مغازه شد...
حدسش درست بود...
دنیا تو مغازه بود و داشت اطراف رو می پایید تا سر فرصت به اتاق پشتی بره...
به حدیث خبر داد که آماده هک کردن باشه...
حدیث وسایلش رو آماده کرده بود و منتظر سیگنال بود...
علیرضا اومد و سوار ماشین شد...
-تو هم دیدی پای این دختره می لنگه؟!
+آره اما نمیدونیم چرا...
-چی شد حدیث تونستی سیگنال رو ردیابی کنی؟
-نه نیستش انگار موبایل هاشون خاموشه...
حدیث داشت تمام تلاشش رو می کرد اما هیچ سیگنالی ردیابی نکرد...
حدیث داشت تمام تلاشش رو میکرد
یکدفعه اشکش جاری شد...
-عه چی شد حدیث چرا گریه میکنی؟!!!
+فشار عصبیه...
نمیتونم علیرضا نمیشه...
داریم زمان از دست میدیم...
به حسین آقا خبر بده بدو...
حدیث دست خودش نبود اما همینطور داشت اشک میریخت و نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره...!!
علیرضا به حسین خبر داد
-سلام حسین جان سریع این آدرس رو بررسی کن سریع
+یه سیگنال پیشرفتهی رمزگزاری شده ردیابی کردم...
-میتونی هکش کنی؟
+دارم روش کار میکنم باز که شد براتون میفرستم....
تماس رو قطع کرد...
+چی گفت(با اشک)
-هیچی یه سیگنال پیشرفته بود که سیستم تو نمی تونست شناسایی کنه...
الکی نشستی اینجا زار زار گریه کردی...
خدا رحم کرد بابا اینجا نبود و گرنه فکر میکرد زدم تو رو من...
+نمیدونم دست خودم نبود...
فشار عصبی که زیاد میشه روم ناخودآگاه گریه می کنم...
چقدرم که تو دست بزن داری...
+اومد اومد سیگنالش رو گرفتم...
باز شد...
حالا میتونیم صداشون رو داشته باشیم...
-دست حسین درد نکنه
+الان تصویر هم میاد...
-چی میگن حالا...
+بیا گوش کن خودت...
(صدای جلسه)
دنیا:زمان عملیات اول کی هستش؟
- به زودی...
-تجهیزاتمون رو کجا باید تحویل بگیریم؟
-به موقعش خبر دار میشی آیات...
-مکان عملیات هم معلوم نیست؟
-چرا معلومه...
-برای اولین عملیات قراره راهی بازار شوش بشی...
-تعداد نیرو هامون چقدر باید باشه؟!
-شما فقط دو نفر رو آماده کن...
- دخترهایی که من دارم از دنیا بریده شدند...
میخوان هر چه زودتر به شهادت برسند...
ما میدونیم که رسولالله و ابوبکرصدیق در جنت منتظرمون هستند...
-شما باید این مجوس ها رو به سزای اعمالشون برسونید....
-با دو نفر از خواهر ها هماهنگ کن...
خبرت میکنیم کی برای تحویل تجهیزات به کجا مراجعه کنید...
-به خواهر ها بگو لقاالله نزدیکه...
پ.ن: با یه کیس داعش طرف هستن؟!!!
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ #خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_اول مرتضی: بچهها خ
فکر کنم واجبه هر بار که خواستیم پارت جدید بخونیم یه دور اسم بچهها رو از اینجا مرور کنیم😂😐😐
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_نهم بالاخره بعد از س
دیدین بعضیا تو اوج فشار عصبی ناخوداگاه گریه می کنند؟!🤨
حدیث از اوناست....🍃
『حـَلـٓیڣؖ❥』
اوج بی رحمی که یه ادم میتونه داشته باشه .. +من تا صبح میمیییرمم😭😭 _ بمیر😐🖤😂 #فرمانده #رحیم_کجاست
خودمو خیلی دوست دارم😂❤️
مثل رحیم هستم😂
واقعی موضوع اثبات شده📋
میتونید بپرسید از خانواده😂🍃✋🏻
#خط_شکن
『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان_انلاین #راه_عاشقی♥️ #قسمت_نهم بالاخره بعد از س
حرفی حدیثی نظری ندارید؟!😐❤️
『حـَلـٓیڣؖ❥』
#خادم_الزهرا اومد با کلی فعالیت که خدمتتون ارائه دادم ناشناس بترکه😂 وگرنه دیگه فعالیت نمیکنم می رم ب
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا