gan.novel.do یک او!
پارت ۶۵
*رسول *
به هادی نگاه کردم...میدونستم نگرانمه و ترسیده:)
📣ها..دی...
+جان هادی؟
📣بریم...ایران:)
+رسول بااین وضعتتتت؟
📣بخدا چن روز بیشتر بمونم دق می...کنم💔
📣هادی صبرم تموم شده:)
📣دیگه طاقت غربت ندارم🙂
📣دلم مهردادمو میخواد که لوسم کنه:)
📣اقا محمدو میخواد که سر ب سرم بزاره💔
📣داوودو میخواد...که خودشو برام لوس کنه و کلی نگرانم بشه😄
📣سعیدی که با نمکاش وقت دنیارو بگیره...
📣فرشیدی که سر به سرش بزارم فقط بخنده:)
📣دلم سیستممو میخواد:)میزمو میخواد:)
📣دلم میخواد بدون ترس تو کشورم بگردم...تو خاکم نفس بکشم... و دلم قرص باشه...که هوامو دارن😄
📣هادی...هیچ وقت فک نمیکردم دلم حتی برای خوابیدن رو تخت خودم تنگ شه...
یا اون چرتای نیمه شب روی صندلی اداره...
یا صدای گنجشکایی که اول صب از پنجره میومد:)
یا بوی قرمه سبزیه همسایه...وقتی از راه پله رد میشدم🙂
هادی من حتی امسال...عید نوروزم ندیدم...
دلم برای ماهی گلیای مامانم تنگ شده🙂😄
دلم لک زده برای ته دیگای ماکارونیی که به من دو برابر از همه میداد💔
اخ که چقدر دلم برای لمس کردن قرآن خودم و خوندنش با عشق تنگه🙂
کد نوشتن هادی...
هک کردن😄
چقدر دورم از هر چیزی که دوس دارم:)
بریم هادی..
📣بریم هادی...توروخدا...دیگه طاقت ندارم...دلم حتی برای بازی کردنای بچه ها تو کوچه تنگ شده🙂
هادی به فکر فرو رفت و دیدم که گوشه چشمشو با آستینش پاک کرد...
با چشمای متمایل به سرخ زل زد بهم...
+باشه رسول..امشب میریم...ولی قول بده مراقب باشی🙂❤
بازم قول؟ از اون قولایی که برای واستادن سرش..تا پا جونم میمونم...
ولی اینبار باید دوطرفه باشه:)
تنها قول نمیدم💔😄
📣قول میدم! تا ته توانم....توام قول بده...قول بده هادی...
لبخندی بهم زد...
+قول میدم...اماده باش که بریم وطن...باهم دوتایی🙂
برق دوق تو چشمام هویدا شد..
وطن...
آخ ک خداکنه پایان برسه این شب سیاه...
اخ ک کاش فردا برسم به خاکی که برام باارزش تر از هر چیزیه!
خدا کمکم میکنی دیگه؟!:)🙂❤
پ.ن:مهردادی گه لوسش میکنه🙃
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۶
*رسول*
چند ساعتی گذشته بود و هادی به چند نفر تماس گرفته بود:)
نگرانی رو میشد تو چشماش خوند...
بااینکه میترسیدم بخاطر عجله ی من اتفاق بدی بیفته...
ولی واقعا دیگه طاقت نداشتم🙃
دلتنگی برای وطنو میشد تو چشمای خود هادیم دید:)
بمیرم براش...
من هفت ماهه اینجام انقد دلم تنگه...
چجوری پنج ساله اینجایی هادی؟:)
کاش خیلی ها قدر بدونن...
قدر امثال هادیو ک از همه چیشون گذشتن و برای امنیت اونا اینجان🙃
تو این هفت ماه فهمیدم هیچ چیز تلخ تر از غربت نیست💔
مخصوصا وقتی ندونی...کی یا کجا قراره لو بریو تماااام...
اون وقته که قراره بشی مفقود الاثر و حتی جسم بی جونت...تو خاک خودت دفن نمیشه حتی:)
با صدای هادی به خودم اومد...
📣جانم هادی؟ چیزی گفتی؟
+رسول مطمین باشم میتونی راه بیای؟
بااینکه خیلی درد داشتم...و تقریبا نیمه جون بودم...لبخندی از سر اطمینان زدم...
📣آره پسر... من مرد این روزاما😄
هادی به سمتم اومدم و از زیر بغلم گرفتو بلندم کرد...
چقدر رو پا واستادن برام سختهههه...
بی اختیار لب زدم...
📣آخ...
+رسول خوبی؟ خوبی پسر؟
📣آره...آره چیزی نیست...
دستمو رو شونش انداخت و از کمرم چسبید و کمکم کرد راه برم...
خدایا مرسی تو این خاک غریب ... تنهام نزاشتی:)
آخه از تو مهربونترم هست مگه؟
وجود هادی...
برام بزرگترین نعمته🙃
شکر میکنم ک نگی بنده قدر نشناسیمااا...من قدر خدای خوبمو...خوب میدونم!😄
سوار ماشینم کرد و حرکت کرد...
تو تموم اون مسیر...
اتفاقات این هفت ماهو دوره کردم...
چقد بلا سرم اومده هااا...
خدایی خیلی جون سختم😑😂
هر کی جای من بود تا الان هفتا کفن پوسونده بود...
آخ آخ منی ک واهمه داشتم ی ماه برم انگلیس...روزا برام قد صد سال میگذشت... الان شده هفت ماه...
فردا دقیقا میشه هفت ماه...
و چقدر من تو این هفت ماه بزرگتر شدم💔
رسولی ک همه میگفتن پاتو از سازمان نزار بیرون... حالا تو غربت تک و تنها بااین همه زخم و درد جنگیده و مرد شده!🙃
دردام لحظه ب لحظه بیشتر میشد...
خیلی بیشتر از قبل...
چشمامو از درد روی هم فشار میدادم...💔
+رسول رسیدیم... خوبی؟
لبمو با دندونم گاز گرفتمو سرمو تکون دادم...
📣آره...آره...خوبم...بریم🙃
اخ ک کاش این راه طولانیو دووم بیارم...
کم نیس از دریای مدیترانه بخوای بری ترکیه و از اونجا از طریق مرز خاکی بری کشورت🙃
نگاه نگران هادی بهم نشون میداد...اونم نگرانمه...نگران اینکه رفیقش میتونه دومم بیاره؟؟
یا قبل وصال...تو آغوش خدا آروم میگیره😄💔
پ.ن:دووم میاره؟!:)
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۷
*رسول *
+رسول مطمئنی خوبی؟
به چشمای نگرانش زل زدم...فک کنم رنگم بدجور پریده که اینطوری ترسیده😄
📣خوبم..هادی جان...تو ک هستی خوبم:)
+رسول منو نگا...راه طولانیه...شاید دوروز بکشه برسیم ایران...دووم میاری؟ یا برگردیم...
آروم به چشماش زل زدم...
📣هادی...نمیدونم...ولی میدونم بمونم اینجا عمرا دووم بیارم💔
با غم چشماشو بست..
+باشه داداش... با یکی هماهنگ کردم قاچاقی سوار کشتیمون کنه🙂
که از مدیترانه برسیم ب ترکیه...فقط امیدوارم لو نریم:)
📣امیدت ب خدا باشه هادی... هر چی اون بخواد همونه🙃
+قربون دلت بشم که تو بدترین حال...بازم تو یاد خدایی:)
به روش لبخند زدم...
📣حال خوبو بد نداره ک...همه چی بوی خدارو میده...هر جارو نگاه میکنم خداست...به گل نگاه میکنم یاد عظمتش میفتم...به کوه نگاه میکنم یاد بزرگیش میفتم🙃
📣هادی...بخدا حتی به دردام نگاه میکنم خدارو میبینم...اخه میدونی به هر کی درد بیشتر بده...میگن بیشتر روسش داره:)
📣هادی میدونی؟ اخه همه چیز اونه...همه چیز بوی خداست...روح خداست...مایی وجود نداره:)
من چطور ب فکرش نباشم؟ وقتی همه جا حضورشو حس میکنم؟!
هادی با چشمای پر زل زد بهمو آروم در آغوشم کشید...
+هادی قربون دل مهربون و پاکت بشه🙃
به رو به رو نگاه کردم...
به کشتی رسیده بودیم...
از درد روی پاهام بند نبودم💔
با کمک دوست هادی...سوار کشتی شدیم و مارو به زیر زمینش برد...
هادی هنوز نگران نگاهم میکرد...
+رسول خوبی؟
📣خوبم هادی جان🙃💔
پ.ن:خدا🙃❤
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۸
*رسول*
با کمک هادی وارد انبار کشتی شدیم...بین یه عالمه خرت و پرت...تا کسی نفهمه ما اینجاییم:)
درد داشتم...خیلی زیاد💔
نگاه نگران هادی همش روم بود...خوب میدونستم داره افکار منفیشو پس میزنه...تا لحظه فک نکنه که رفیقش قرار نیست دووم بیاره...:)
هادی نشست و من سرمو رو پاش گذاشتم و دراز کشیدم...
چقد خوبه که هست:)
که دارمش تو اوج غربت...
تو اوج تنهایی و بی کسی🙃
📣هادی...تو این پنج سال...چی کشیدی؟
+خیلی سخت گذشت رسول...خیلی...فک کنم دیگه خوب میدونی غربت یعنی چی!
به حرفش فکر کردم...آره میدونم...خوبم میدونم:)
📣چرا برنگشتی؟ تو ک داوطلبانه اومدی...
+وقتی دلت قرصه کارت درسته...سختیشم قبول میکنی...هر چقد که سخت باشه:)
📣ولی من نتونستم🙃
+دیوونه...من زندگیه عادیمو کردم این مدت...ولی تو تو میدون خمپاره بودی...یا از چپ زدنت یا از راست...من جای تو بودم ماه اول دق میکردم چه برسه هفتتت مااااه...
راس میگفت...این هفت ماه...هرروزش قد ۷ ماه بود:)
آروم نگاهش کردم که سرشو تکیه داده بود به دیواره و آروم زیر لب قرآن و زمزمه میکرد...جفتمون دل تو دلمون نبود...
بعد از ۷ ماه...خاک و هوای کشور خودمون:)
چشمام آروم گرم میشدو
نفهمیدم چیشد که بخواب رفتم...
با صدای هادی ک اسممو صدا میزد چشمامو وا کردم...
+رسووول...رسوللل پاشووو دارن میان اینجااا نباید مارو ببینن...
یا حسسسین
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت و خوردم زمین...
📣آخخخ...
+رسول...رسولل خوبیی؟ بره چیی اونطو پاشدیی...صب کن...آرووم..بزا کمکت کنم...
از زیر بغلم گرفت و منو پشت یکی از کارتونای بزرگ برد و خودشم کنارم واستاد...
سر پا موندن برام خیلی سخت بود😑
طولی نکشید که دو نفر وارد انبار شدن و انبار و میگشتن...
نفسامون حبس شده بود😶
که یکیشون آروم به سمت کارتونی که ما پشتش بودیم قدم برداشت...
پ.ن:خان هزارم یا چی؟
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت ۶۹
*هادی*
لحظه ب لحظه نزدیکتر میشدن...
جامون خیلی تنگ بود و معلوم بود که رسول به زوررر واستاده...
صورتش از درد سرخ شده بود و با دندونش لبشو گاز میگرفت تا صداش از درد در نیاد🙃
خودمو بهش چسبوندم وزنشو انداختم رو خودم...
حس میکردم هر آن امکان داره بیفتیم و لو بریم...
افکاری که به ذهنم میومد ترسناک بود...
ولی رفته رفته و لحظه ب لحظه مصمم تر میشدم...
به آقا محمد قول دادم رسولو برسونم😄
صورتمو نزیک گوشش بردم...
بااینکه درد داشت فهمید میخوام باهاش حرف بزنم...
📣رسول جانم...داداش...رفیق...امانت آقا محمد:)
📣اگه نزدیک شدن و مطمئن شدم لو میریم... من خودم میرم بیرون...تو بمون اینجا و حرفی نزن باشه؟؟
📣رسول میدونم تنها نمیتونی...ولی مطمئنم بگیرنمون...نمیتونی دووم بیاری داداشم...
📣رسول من سالمم من خوبم...میتونم بجنگم...میتونم دووم بیارم:)
رسول با التماس نگاهم کرد...نمیخواست حرف بزنه ک نتونه نالشو کنترل کنه...
+ها...دی..ن ...ت..روخدا
📣قول میدم هر چی ک شد سالم برگردم خوبه؟!
سرشو انداخت پایین تا نبینم گوله اشکیو ک سمجانه از کنار چشمش سر خورد...
دست بی جونشو قلاب کرد دور دستم...
و چقدر سرد بودن دستای رفیقم:)
صدای پا لحظه ب لحظه بیشتر شد...
بسم الهی گفتم و خواستم برم بیرون...💔
ک رسول بازمو کشید...
+ها...دی...
📣جان آقا محمد برگردیا...هر جور شده برو ایران:)نزار رو سیاه بشم...
خواستم برم بیرون که...
صدای داد زدن ی نفر از بیرون انبار اومد...
-آقااااا بیایددد اینجاااا...
صدای برگشتن مردو شنیدم...
رفت...برگشت...
و من نفهمیدم که اون فرشته ی نجات کیبود...
که خدا باز کیو مامور نجات ما دوتا کرده؟
دوباره انبار ساکت و خاموش شد...
اما...
با دیدن حال خراب رسول...پاهام لرزید💔
ازش ک فاصله گرفتم بیحال افتاد رو زمین...
📣رسوووووول
#خادم_الزهرا
gan.novel.do یک او!
پارت هفتاد
*محمد*
دل تو دلم نبود...یه هیچکدوم از بچه ها چیزی نگفتم...نگفتم که چ اتفاقی بره رسول افتاده...فقط امیدوارم زودتر برسن...
واقعا دیگه کشش این همه اضطرابو ندارم:)
به سمت بیمارستان رفتم...
امروز جفتشون مرخص میشن...
کل نگرانیم اینه آدمایی که فک میکنم از طرف شارلوتنو هنوز نگرفتیم...
نباید داوود خیلی آفتابی شه...
به اتاقشون رسیدم...
مهرداد آروم نگاهم کرد:)
+آقا محمد خوبین؟ چیزی شده؟
مهرداد عین خودمه...نمیدونم چرا اما عجیب اخلاقاش مثل خودمه:)
برای همین از چشمام میخونه حالمو...
📣آره مهرداد جان... من حالم خوبه... بپوشین بریم تا جاتونو پر نکردماااا...
-عه آقا محمد دلتون میاد؟
نگاهش کردم و خندیدم...
📣آره خیلییییم دلم میاد...
اخم ساختگیی کرد که رفتم جلو و محکم بغلش کردم🙃
آخ ک چقدر نگرانش بودم...
مهرداد دستشو گذاشت رو شونم...
+بریم آقا محمد...
برگشتمو آروم پیشونیشو بوسیدم...
📣بریم پسر....
*هادی*
یک روزه تو راهیمو رسول نیمه بیهوشه... الان اگه کسی بیاد برای بازرسی عالی میشه😄
با صدای باز شدن در انبار به خودم اومدم...
اما با دیدن پسری ک آشنام بود نفس راحتی کشیدم...
نگران به رسول چشم دوختم که عرق سرد رو صورتش نشسته بود...
پسرک اومد جلو...
+حالش چطوره؟
📣تعریفی نداره...💔
به سمتم ی قرص گرفت...
+اینو بده بخوره مسکنه...به ی دکتر گفتم حالشو گفت این الان براش خوبه...ی مدت کوتاه سر پاش میکنه...تا دو ساعت دیگه میرسیم ترکیه...مراقب باشین!
قرص و ازش گرفتم و تشکر کردم...
اون رفت و من موندم و رسول...
قرصو دادم خورد...
بعد یک ساعت آروم چشماشو باز کرد و با چشمای مثل شب سیاهش نگاهم کرد...
بیحال بود اما انگار دردش بهتر بود...
+خوبی دیوونه؟
📣آره😄
نفس راحتی کشیدم و دل سیر نگاهش کردم:)
دو ساعت گذشتو با کمک اون پسر...رسولو از کشتی بیرون بردیم...
به خودم و کشور رو به روم نگاه کردم...
📣تبریک میگم هادی...وارد غربت تازه ای شدین😄
رسول بیجون نگاهم کرد...و لبخند زد...از همون لبخندایی که خیلییی دوسشون دارم🙃
+ولی... نزدی..کتر شدیم به خاک..مون...خوب بو کن...بوی ایران...داره میاد💔🙃😄
پ.ن:ترکیه!
#خادم_الزهرا
خوب دوستان عزیز ناشناس رو ترکوندن
امتحانم
خداروشکر خوب شده هنوز جوابش نیومده
سوال مهمی دارید آیدی قبلا دادم بیایین پی وی ولی ترو به اون خدایی که میپرستید نترکونید پی ویمو آفرین اعضای خوب
#خادم_الزهرا
『حـَلـٓیڣؖ❥』
😢فرمانده پس از گذشت ۲۴ ساعت باز امد😢🖤 #فرمانده
به به 😄🌻❤️
مبارکه عزیزم ، انشالله ♾ ساله باشی 😂
و همیشه سایت رو سرمون باشه 😜💋
■□■□■□■□■□■□■□■□■□■
#سرباز_مهدی_عج
دوستان گل برام دعا کنید فردا امتحان زبان دارم 😭
اگه تا شب حدودا ۱۱۲ تا کلمه رو تونستم حفظ کنم(شانس منه 😐) ، پارت میزارم ، اما اگه نتونستم 😭(خدا نکنه 😂) پارت بمونه برای فردا .
(خیلیییییی شرمندهههههه💕)
#سرباز_مهدی_عج
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا✨❤️ #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_صد_و_نود_و_نه #رسول ماشین خودم رو از تعمیرگاه گرفته بود..
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست 😁🖤
#رسول
$ رها .. به جان علی فقط می خواستم باهات شوخی کنم😢..
بیجنبه😐✨
٪ آره.. من جنبه ندارم... دارمم میرم...
$رها .. جون رسول😐✨
٪ بیخود..
$ رها.. جون من برات مهم نیس😐✨
٪ مگه جون من برای تو مهم بود...
باورم نمیشد رهاعه😐...
جوری داد میزد از خودش بلند تر...
خیلی عصبیش کردم😂🕊
اصلا به جسه کوچیک و ریزه میزش نمی خورد داد و هوار😐✨
$ رها .. ای بابا...
٪ رسول هیچ فایده ای نداره...
دیدم نه خیر...
این راضی بشو نیست...
ساکش رو برداشت..
چادرش رو پوشید..
به سمت در رفت که جلوش سبز شدم😂✨
$ میگم نرو یعنی نرو😐... بده من اونو..
٪ رسول.. میخوای منو زندانی کنی؟؟😒
$ این در خونه منه😂 .. هر موقع لازم باشه قفلش میکنم😂
ساک رو گذاشت رو زمین...
جدی تر از خنده من بود😐😑
$ رهاا... تو هیچ جا نمیری...
هولم داد..
ساکشو برداشت..
دویدم دنبالش که یه دفعه هر دوتامون خشکمون زد😲
محمد؟؟؟؟؟؟؟؟
اینجا؟؟؟؟؟؟؟؟
€ علیک سلام😳.. چه خبره اینجا؟؟؟
$ سلام.. هیچی آقا..
٪ چرا خیلی چیزا😏
$ن...هیچی😰.. جون رسول هیچی نباشه🤭!!
€ ساکچی میگه؟؟؟
٪ من..
$ رها😧
انگار رها اون روز زده بود به سیم اخر☹️..
صاف همه چی رو گذاشت رو دست آقا محمد...
هنوز برام سوال بود چرا محمد اینجاس؟؟
€ حالا دیگه در رو میبندی اره؟؟..
رسول فک نکن یادم میره ها!!
به وقتش هم برای شما دارم هم آقا داوود هم رها خانم😐
٪ من😮!؟ من واسه چی؟😐
€ پس کی؟؟ مث اینکه یادتون رفته صبح چی کار کردین؟؟
خب دیگه .. من رفت..
$ آقا محمد.. شما؟؟ این موقع؟؟ اینجا؟؟
€ وای.. به کل یادم رفت.. اینجا نمیشه..
بریم داخل+
$ بفرمایید...
محمد اول وارد شد..
استرس گرفته بودم..
نمیدونستم چی کار داره...
$ پس ساک رو گذاشتی برا خیابون؟؟
٪ بیارش دیگه😑
$ پرو خان.. هرکس قهر میکنه خودشم ساکش رو میاره..😒😐
٪ من رفتم....
من موندم و ساک🤐..
ناچار ورداشتم اوردمش..
رها برای محمد چایی آورد...
۲ تا چایی..
یکی برای خودش..
یکی هم محمد😕
منم که کشک😏😖..
محمد چاییش رو خورد...
هردو کنجکاو بودیم بدونیم چی شده...
$ خب؟؟
€ خب😳؟!
$ کارتون...
€ اها😅.. ام.. خوب..
خبر زیاد خوشایندی نیست...
٪ بگین...
€ مخصوصا.. برای رها...
٪ من..
€ باید برگردی...
٪ چی؟
$ وا😐
٪ کجا؟؟
€ پیش بابات... دیگه نباید تهران باشی..
٪ وا.. اخه.. خب.. چرا؟؟برای چی؟؟
من .. من هنوز اول ترممه...
€ رها.. ترم رو .. میتونی پاس نکنی...
ترم بعد.. انتقالی میگیری...
٪ یعنی چی.. خوب چرا؟؟
€ به حرف من گوش کنید..
هیچ کدوم ضرر نمیکنید..
$ چیزی شده؟؟
€رسول.. بهتر نیست بزاریم.. برای .. سایت؟؟
$ خب.. اگه موضوع مردونه بود..
چرا این همه راه رو اومدین اینجا؟!
€ ت... ببینین... نمیخوام الکی نگران بشید..
ولی.. تو بازجویی هایی که کردم...
از نقشه هاشون برای ..
یه دختر حرف میزدن...
البته...
ما هنوز مطمئن نیستیم که مقصود..
٪ یعنی شما میگین مقصود منم .. درسته🙂 !؟
€ احتمالا... برای همین بهتره..
٪ بزارین خیالتونو راحت کنم...
حتی اگه .. مقصودشون... منم باشم...
من از تهران جم نمیخورم.. .
€ مثل اینکه متوجه اهمیت قضیه نیستی!!
وقتی میگم باید برگردی.. یعنی هیچ گزینه دیگه ای نیست..
『حـَلـٓیڣؖ❥』
به نام خدا #رمان_پرواز_تا_امنیت #پارت_دویست 😁🖤 #رسول $ رها .. به جان علی فقط می خواستم باهات شوخی
به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_دویست_و_یک
#رسول
٪ نمیتونم.. حتی اگه خودم بخوام..
€ چرا خوب؟؟؟
٪ اگه من برم.. پس درسم چی؟
$ نگو درسم😂 بگو داوود😆
٪ خوب.. بعله.. داوود هم مهمه😏
€ ولی هیچ کدوم از اینا مهم تر جونت نیست...
٪ یعنی جونم در خطره؟؟؟
$ پس چرا دستگیریای بیشتر رو شروع نمیکنیم..
€ وقتش نرسیده...
من وقت ندارم که اینجا صرف کنم...
باید برم...
به هر حال آماده باش..
هم یبن چند روز آینده باید برگردی...
محمد رفت...
رها زیر بار نمیرفت..
بهش یه جورایی حق میدادم...
.......................................
امروز دریا خانم و رها با تاکسی رفتن دانشگاه...
نمیدونم داوود کجا بود..
رفتم سایت.
بچه ها حسابی شلوغ بودن..
$ بح.. سلام... داش مصطفی .. رسیدن به خیر..
× سلام رسول.. خبر دارم داغ..
مسعود خبر داده😎
$ چه خبری؟؟؟
× رئوف..داره برمیگرده
$ رئوف برگشته؟؟؟
امکان نداره...
× وا .. چرا..
$ آخه.. اون .. هنوز چند روز از زمان برگشتنش مونده.. بلیطش مال ۳ روز دیگه است..
× نمیدونم چرا.. ولی اون پرواز رو کنسل کرده..
الان فرودگا ه...
به دلم شور افتاد..
نکنه واقعا قراره اتفاقی بیوفته...
باید همین امشب رها رو راضی کنم که برگرده...
ته دلم خالی شد...
محمد به طرفم اومد..
€ رسول.. بدو.. اطلاعات این مریم شاهد رو کامل دربیار... بفرست برای داوود.. برای برسی سوابق کیفری میخواد بره کلانتری استعلام بگیره..
$ چشم...
₩ رسول.. سلام..
$ سلام آقا سعید گل...
₩ یه نسخه از اطلاعات این خانم ..
$ شاهد؟؟
₩ اره.. واسه منم بفرست.. رو بقیه جوانبش کار کنم...
راستی.. محمد .. بهت گفت؟؟
$ چی رو؟؟
₩ خوب پس.. ببین.. توی وسایل رستگاری یه هارد پیدا کردیم...
که رمز داره...
برای بازیابی.. رو خودت حساب کنیم؟؟
یا بدیم بچه های بازیابی اطلاعات؟؟
$ بده ببینم چی کار میتونم بکنم...
راستی... فرشید کجاست؟؟
₩ ت..م.. یکی از کیس هاست..
$ اوکی...
پ.ن 🙂 این .. سر آغاز رنج هاست...
✨✨✨بدونین از پارت بعد✨✨✨
پیام داد... بیام دنبالت بریم جایی؟؟
تشیع جنازه یه شهید مدافع حرمه...
حال عجیبی داشتم...
تو چشام خیره شد..
مواظب خودت باش...
https://abzarek.ir/service-p/msg/56804
منتظر نظرات عالی شما😄✨
راجب این پارت😉😉
غرور و عزت یک ایرانی !
برد در مقابل آمریکای حقیر 💪🏻
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سرباز_مهدی_عج
#حسن_یزدانی
کسب مدال طلا در کشتی آزاد قهرمانی جهان توسط دلاور مرد ایران 《حسن یزدانی》در وزن kg86 را به همه شما عزیزان تبریک عرض میکنم🇮🇷🇮🇷🇮🇷
حسن یزدانی۶💪🏻 _دیوید تیلور آمریکایی۲ 😏
✨خدا قوت پهلوان مرد ایران ✨
#حسن_یزدانی
#سرباز_مهدی_عج
روز خوب کشتی وطنم ایران
قهرمانان کشتی به روایت تصویر👆👆👆
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#سرباز_مهدی_عج
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_هشتاد_هشتم
#نرگس
بعد از خواستگاری،وقتی برگشتیم خونه ساعت ۰۰:۳۰ بود .
ساعت ۶ صبح
با نرجس وارد اداره شدیم ، بعد از برداشتن وسیله هامون رفتیم اتاق آقا محمد تا کارای امروز رو بهمون بگه .
محمد:ساعت ۷ جلسه داریم ، یادتون نره .
از پله ها پایین اومدیم و خودمون رو با مرور پرونده بلیک و احسان و دار و دستشون مشغول کردیم و ساعت ۷ داخل اتاق آقا محمد آماده بودیم .
محمد:سلام به همه خسته نباشید ، امروز چند تا چیز مهم باید بهتون بگم ، اول اینکه زینب خانم امروز میرسه ایران ، ممکنه هنوز تحت نظر باشه پس فقط همسرش سعید میره دیدنش .
مورد بعدی که خیلی مهمه اینکه...قراره بریم کویت !
همه از خوشحالی نزدیک بود وا برن !
محمد:اینم بگم با خانواده هاتون هماهنگ کنید قراره به زودی برای ماموریت حرکت کنیم!
سعی کنید زیاد درباره ماموریت توضیح ندید ، فقط به خانواده خودتون مثل پدر ، مادر ، همسر ، و فرزند بگید ، بیشتر نه!
همه:چشم.
محمد:بلیک هنوز هیچ حرفی نزده ! امروز آقای شهید بر میگرده سر کار و قراره دوباره ازش بازجویی کنه !امیر ارسلان از ایران خارج نشده ، ولی اینجور که معلومه امروز فرداس که از مرز شمال ایران خارج بشه ، نگران این موضوع نباشید ، بچه های اطلاعات گیلان میگیرنش ، فکر نکنم موضوع دیگه ایی مونده باشه ، که بخواهد درباره اش بهتون اطلاعی بدم ، اگه چیزی هست که نگفتم ، اضافه کنید .
سعید:آقا ساعت چند پرواز زینب میشینه؟
محمد:ساعت ۱۱ صبح ، یعنی سه ساعت و نیم دیگه .
سعید:ممنون
محمد:دیگه؟
فرشید : آقا باید درباره یه موضوعی باهاتون صحبت کنم ، اما اگه میشه تنها...!
محمد:باشه فرشید جان ، کسی سوالی نداره؟
همه:نه
محمد:مرخصیت ، همه به جز فرشید .
همه اومدیم بیرون ، از چهره آقا داوود و آقا سعید و آقا رسول و مخصوصا آقا مصطفی معلوم بود دارن از فضولی می میرن که چرا آقا فرشید موند داخل و با آقا محمد چی کار داشت؟
#فرشید
چند روز بود که میخواستم چیزی رو به آقا محمد بگم ، امروز با اعلام ماموریت جدید و سفر به کویت تصمیمم رو گرفتم و دلو زدم به دریا .
آقا محمد صدام زد
محمد:فرشید جان کاری داشتی باهام؟
فرشید:چی .. آها .. اره آقا میخواستم بگم که ... امروز فرداس بابا بشم ... ولی..!
محمد:خودت میدونی جز نیرو های خوبم هستی ، باید حتما باشی ، پس اگه تا روز ماموریت به قول خودت بابا شدی که باهامون میای ، اگه نه میمونی ایران ، خوبه؟
فرشید:ممنونم آقا عالیه !
محمد:فقط ... چی؟
فرشید:چی؟
محمد:شیرینی بچه ها یادت نره ، چشمشون به توعه .
فرشید:به روی چشمام 👁(رنگ این چشم رو آبی فرض کنید، متاسفانه چشم آبی رنگ نبود😂)
محمد:چشمات منور به ضریح آقا :)
فرشید:سلامت باشید!
محمد:الان برو سر کارت دیگه .
فرشید:خسته نباشید ، با اجازه .
پ.ن:کی نی نی دوست داره؟😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
دلم خیلی برات تنگ شده بود باورت میشه؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م