🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_چهاردهم
#نرجس
بالاخره هواپیما ی نرگس اینا هم رسید و خداحافظی کردیم.
با نرگس رفتیم خونه ، نیما ماموریت بود.
چون خیلی خسته بودیم زود خوابیدیم.
کارهامون همینطور پیش میرفت و متوجه رابط های دیگه راکس تو ایران شدیم و در حال شناسایی اونا بودیم.
نیما هم از ماموریت برگشته بود و به کارش مشغول بود.
یه روز آقا محمد تو سایت بهمون یه لنز های مخصوصی داد که وقتی دوبار پشت سر هم پلک میزدیم عکس میگرفت و مستقیم برای سیستمی که تو سایت بود ارسال میشد.
یه هفته بود که از کویت برگشته بودیم.
دیروز مادر آقارسول تماس گرفته بودند و قرار بود برای آخر هفته بیان خواستگاری🙊
دوماهبعد
#زهرا
آقارسول و نرجس هفته پیش باهم عقد کرده بودن😍
جشنشون هم واقعا خیلی خوب بود و به همه خوش گذشت...
آقافرشید و خانمش هم بود که با مریم کلی رفیق شدیم و کلی هم با پسرشون بازی کردیم😇
قرار بود با آقاسعید و آقا فرشید بریم یه ماموریت یکساعته برای شناسایی
محلی که به همدیگه ملحق میشدیم تو یه بنبست خلوت بود.
لنز های جدید هم روی چشمم بود.
طبق عادتم یه ربع زودتر رفتم محل قرار تو راه حس کردم دارم تعقیب میشم.
چند بار چک کردم ولی خبری نبود.
تو کوچهی بنبست وایستاده بودم که دوتا مرد هیکلی اومدن سمتم😨
اسلحه هم همرام نبود
چند بار پلک زدم تا دوربین ازشون عکس بگیره
اومدن نزدیکم یکیشون اوند چادر رو از سرم بکشه
البته مانتو و روسری بلند و مشکی با پوشیه داشتم که اگه به وقت مجبور شدم چادرم رو در بیارم حجابم کامل باشه🙂
اما نذاشتم بهم دست بزنه با لگد محکم زدم تو دستش
فکر کنم میخواستن منو ببرن😱😱
پ.ن: زهرا،کوچهبنبست،دوتامردهیکلی😢
چی میشه یعنی...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
با چاقو اومد سمتم...
دیگه توانی نداشتم...
✨با ما همراه باشید✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#صد_پانزدهم
#زهرا
سعی میکردن چادرم رو از سرم بکشن
اما هرچی بود اجازه نمی دادم بهم دست بزنن❌
حالم خیلی بد بود کوچه هم خلوت بود و هیچ کس اون اطراف نبود
ده دقیقه هم مونده بود که آقاسعید و آقا فرشید برسن
ممکن بود نتونم ده دقیقه مقاومت کنم
هیکلشون دوبرابر من بود😱😢
یکیشون دوباره اومد سمتم و خواست منو بگیره که سریع یه مشت به گیجگاهش زدم
اگه یه ضربه دیگه میزدم بیهوش میسد و کارم راحت تر بود اومدم که مشت دوم رو بزنم اونیکی با چاقو اومد سمتم و چون حواسم پرت شد نتونستم درست طرف رو بیهوش کنم🙁
فقط گیج شد و تلو تلو میخورد
که البته این هم غنیمت بود
اومدم برم سراغ اونیکی که یه سیلی کوبوند تو صورتم
فکر میکردم چون پوشیه دارم جلو ضربه اش رو میگیره اما انقدر محکم زد که دماغم خون اومد😢
پشت بندش هم یه لگد محکم به شکمم زد که زانوهام شل شد اما به زور خودم رو نگه داشتم که نیافتم زمین💔
اون سیلی و لگد اونقدر محکم بود که ضعف کردم...
اونام از فرصت استفاده کردند و چادرم رو از سرم کشیدند💔
اما هنوز سرپا بودم
یکی از اون مرد هآ دوباره با چاقو اومد سمتم این بار باید دستش رو میشکوندم وگرنه کارم تموم بود....
تمام توانم رو جمع کردم و چنان ضربه ای به دستش زدم که چاقو پرت شد زمین و دادش بلند شد...
اونیکی مرده اما پرتم کرد زمین و خواست چاقوش رو فرو کنه تو قلبم که سریع برگشتم و چاقو خورد تو دستم ....
همینطور خون میومد...
دیگه توانی نداشتم...
داشتم شهادتین رو میخوندم💔
مرده اومد منو بلند کنه و ببره که یه صدای آشنا شنیدم...
#سعید
داشتیم می رفتیم سر قرار ، ترافیک های شهر تهران از ساعت ۶ صبح هم شروع میشد !🤦🏻♀
از هر چی کوچه پس کوچه بود عبور کردیم و رسیدیم به محل قرار که یه ماشین غریبه رو دیدیم !
شک کردم !
سریع پیاده شدم و کلتم رو گرفتم توی دستم .
با اولین نگاه زهرا خانم رو دیدم که روی زمین افتاده و دوتا آدم گنده بک افتادن به جونش و دارن با لگد میزننش !
وارد کوچه شدم
داد زدم
سعید: اهای بی ناموس چرا دست رو دختر مردم بلند میکنی ؟
گنده بک ۱: جنابعالی !؟
همون لحظه بود که زهرا از پشت گردنش رو پیچوند .
اولی زمین افتاد ولی دومی با چاقو به سمت زهرا رفت و چاقو رو برای دستش فرو کرد !!!
خون روی زمین راه گرفته بود.
فرشید دومی رو با تیر زد و زنگ زد به آقا محمد و همه چیز رو براش تعریف کرد.
یه ون فرستادم تا این دوتا تن لش رو ببرن .
ما هم با زهرا خانم راهی بیمارستان شدیم.
نرگس خانم هم اومده بود بیمارستان .
دست زهرا خانم ۱۲ تا بخیه خورد 😮
من و فرشید هم از بیمارستان رفتیم سایت .
نمیدونم چرا هرچی زخمی میوفته رو دست ما 😐😂
آقا محمد برای بعد از ظهر دادگاه داشت .
دادگاه برای بلیک بود ، کمتر از ۱۲ سال حبس چیزی در انتظارش نبود .
احسان هم به همه چیز اعتراف کرده بود و دادگاه براش ۲۰ ضربه شلاق و ۱۰ سال حبس نوشته بود .
امیر ارسلان هم که قرار بود مبادله بشه 😏
#زهرا
دیگه توانی نداشتم.
به زور خودم رو به ماشین رسوندم و سوار شدم و تا بیمارستان بین مرگ و زندگی بودم !
پ.ن: زهرا...
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خوبی عزیزم !؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_شانزدهم
#زهرا
چشمام رو که باز کردم نرگس رو دیدم .
تکون که خوردم درد بدی تو تنم پیچید .
نرگس متوجه شد که به هوش اومدم و گفت
نرگس:خوبی عزیزم !؟
زهرا:آره.....آب
نرگس:باشه ، الان
بعد با یه لیوان آب به سمتم اومد و گفت
نرگس:میتونی بلند شی !؟
زهرا :اره
به زور بلند شدم و نشستم ، دستم کاملا باند پیچی شده بود .
ای رو خوردم که برام تخت رو به حالت نشسته در آورد و گفت
نرگس: کسی فعلا نمیاد بیمارستان چون هویتت لو رفته ، من هم تا چند وقت پیشتم و نمیرم سر کار ، باید مواظب باشیم .
سرم رو تکون دادم که گفت
نرگس:برات اتاق خصوصی گرفتم که راحت باشی ، ۲ تا هم تخت داره تا با هم باشیم 😊
زهرا:ممنون
کمی با هم حرف زدیم که پرستار داخل شد و گفت
پرستار:سلام عزیزم ، خوشحالم به هوش اومدی ، درد نداری !؟
زهرا:سلام ، دارم ولی قابل تحمله !
پرستار:اگه دردت بیشتر شد بهم بگو تا برات خواب آور تزریق کنم 😘
زهرا:چشم ، ممنون
بعد رفت بیرون و منم دوباره شروع کردم حرف زدن با نرگس
#داوود
بعد از شنیدن خبر زخمی شدن زهرا خانم خیلی ناراحت شدم .
خودم میدونستم چمه ،،،،، ولی کاشکی این اتفاق نمیفتاد !!!
اصلا حوصله کار نداشتم ، رفتم خونه.
بازم مثل همیشه نداشتن خواهر و برادر شده بود عقده روی دلم .
دوش گرفتم و خودم رو روی تختم پرت کردم .
مامان اومد داخل گفت
مامان:سلام پسر ، اومدی !؟
داوود:سلام مامان ، اره فدات شم
مامان:سرت رو خشک کن سرما نخوری(:
داوود:چشم
بعد رفت بیرون .
تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به رسول .
رسول:سلام آقا داوود ، چطوری گل پسر؟
داوود:سلام شاه داماد ، ممنون تو چطوری ؟
رسول:ممنون ، چه خبر
داوود:سلامتی ، کجایی !؟
رسول: با نیما و نرجس اومدیم سر خاک ریحانه خانم .
داوود: خوب ، خوش باش ، کار نداری؟
رسول:نه داداش ، خدا حافظ ✨
قط کردم .
رسول همیشه جای برادرم بود .
از وقتی عقد کرده دیگه زیاد باهم نیستیم ):
البته خوب حق هم داره ، تا کی میخواهد پای من بسوزه !؟
۵ روز بعد
....................................................
پ.ن: ..........✨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
بله ؟؟؟
من مقداد سپهری هستم 😄
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هفدهم
#نرگس
نیما رفته بود سر کار و منم تنها خونه بودم .
حال زهرا خوب شده بود ولی چون ما دوتا شناسایی شده بودیم حق نداشتیم بریم سر کار .
ولی نرجس با شوهرش رفته بودن سر کار .
داشتم سبزی پاک میکردم که زنگ در خونه رو زدن.
دستام رو شستم و رفتم پای آیفون.
یه مرد بود .
جواب دادم
نرگس:کیه !؟
مقداد:سلام ، ببخشید منزل میرزایی !؟
نرگس:بله بفرمایید !؟
مقداد:یه لحظه میشه بیاید دم در !؟
نرگس:چند لحظه صبر کنید.
چادرم رو سرم کردم و رفتم دم در .
نرگس:بفرمائید !؟
مقداد :ببخشید مزاحم شدم .
من مقداد سپهری هستم ، هم کار برادرتون ، میتونم بیام داخل، باید یه پرونده رو از داخل اتاق نیما بردارم .
نرگس:نه آقای محترم ، نمیشه هرکی از سر کوچه بیاد ، بخواهد داخل خونه بشه ، خودم میارم .
مقداد:آخه یه جایی مخفیش کرده ، گفت شما بلد نیستی خودم بیارم .
نرگس:شما از اون طرف اومدی انتظار داری من راحت بدم خونه !؟ اول باید زنگ بزنم داداشم .
مقداد:هههههه، باشه ):
رفتم داخل و زنگ زدم نیما ، نیما گفت پسر خوبه و راش بدم خونه تا پرونده رو برداره (:
رفتم دم در و گفتم
نرگس:بفرمائید.
یالله گویان وارد شد و رفت داخل اتاق نیما.
لبه پایین تخت نیما رو گرفت و کشید ، مثل یه کشو باز شد 😳
خودم مونده بودم این چه جایی بود که منم تا حالا ندیده بودمش 😧
یه بسته از داخلش بیرون اورد و با گفتم ببخشید و خدا حافظ رفت بیرون از خونه .
منم تا دم در بدرقشون کردم و بعد در رو بستم .
هنوز در عجب بودم از این کشوی مخفی .
دوباره رفتم نشستم سر سبزی پاک کردن
😂
پ.ن:مقداد و داستان های مقداد شروع شد 😁....
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
پسر خوبیه ، همکارمه .
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_هجدهم
#نرگس
سبزی ها رو پاک کردم و شستم .
در همین هین یه آهنگ هم پلی کردم و غم سر کار نرفتن کامل از سرم در اومده بود 😂
ساعت ۱۷ بود که نیما از سر کار برگشت ، پشت بندش هم نرجس و آقا رسول اومدن .
داخل هال نشسته بودیم و داشتیم چایی می خوردیم ، نیما بحث رو باز کرد و گفت
نیما: مقداد میگفت راش ندادی خونه؟😂
نرگس:انتظار داشتی راش بدم !؟
نیما:پسر خوبیه همکارمه .
نرگس:اره خودش گفت
نیما:تازه از آلمان برگشته
نرگس:رفته بود تفریح !؟
نیما:نه بابا ، ماشالله نصف زبان های دنیارو از بَره 😂 رفته بود ماموریت ، ۴ ماه اونجا بود ، نصف امرش رو در حال ماموریت در خارج هست 😐
نرگس:همینه دیگه ، کُپ این خارجیا ، دیگه داره فارسی رو یادش میره ، باور کن موقع حرف زدن چند بار مکث کرد تا یه کلمه فارسی برسه به مغزش 😂
نیما:اره ، ولی آلمانی، انگلیسی بریتیش، عربی، ترکی ، روسی رو از بره ها !!! اون طوری نگاش نکن !!! اصلا عجوبس !!!
نرگس: واقعا !؟ این همه زبان !؟
نیما:پس چی فکر کردی 😒😂
نرگس:بهش نمیخورد ! پس حق داشت توی حرف زدن تپق بزنه ، منم بودم این همه کلمه می ریختم تو مغزم اصلا فارسی یادم میرفت 😐
نرجس:درباره کی حرف میزنید !؟
نیما:همکار من
نرجس:اها ، اون وقت من و رسول اینجا هویج !؟
نیما:ببخشید نرجس خانم ، خوب آقا رسول گل ، چه خبر داداش؟
رسول:سلامتی
نیما:خانواده خوبن !؟
رسول:ممنون ، سلام دارن .
نیما:با خواهر ما میسازی !؟ ما که نتونستیم باهاش بسازیم 😂
رسول:نه بابا این چه حرفیه !
نرجس:نیما ! بزار برسم به کیمیا ! آبروت رو میبرم !😡
نیما:بابا غلط کردم.
نرجس:اونم خیلی زیاد !
نرگس:بسه ترو خدا ! من میرم سفره بندازم .
#فرشید
انقدر که شبیه خودم بود ، حد نداشت !
همش میگفتم بابا جون کی برسه که بخورمت !😂
مریم هم مثل من عاشقش بود و میگفت خوشحاله که شکل منه.
سعی میکردم وقت های بیشتری رو خونه باشم .
تازه فهمیده بودم زندگی یعنی چی !
#داوود
بلند شدم و سر تخت نشستم .
ساعت ۱۹ بود ، امشب شیفت بودم.
لباسام رو پوشیدم و رفتم سایت .
خیلی وقت بود که به معصومه علاقه داشتم ولی اصلا به روی خودم نیاورده بودم و با خودم میگفتم که نگاه کن بقیه رو ، هنوز زن نگرفتن !!!
ولی الان که رسول و نرجس خانم ، نیما و کیمیا خانم ، ازدواج کردن و حتی پدر شدن فرشید رو هم دیدم ! متوجه شدم که نوبت خودمه !...
دربارش با مامان صحبت کرده بودم و گفته بود که باید تحقیق کنه تا متوجه بشه دختر خوبیه !!!
پ.ن:معصومه ...😂
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
چه خبر از نیما !؟
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_نوزدهم
#نرگس
۳ماه بعد
آقا داوود با معصومه عقد کرده بودن و تمام بچه های سایت به خاطر اتفاق های اخیر خیلی پر انرژی بودن.
با تمرکز بیشتر کار هاشون رو انجام میدادن و انگیزه بیشتری داشتن .
ساعت ۱۰ صبح جلسه داشتیم.
همه داخل اتاق آقا محمد بودیم که خودش هم وارد شد و بعد از سلام دادم خیلی عصبی سرش رو داخل دستاش گرفت !!!
قیافه به هم ریخته آقا محمد حال مارو هم بد کرده بود و هرچی فکر بد به ذهنمون رجوع کرده بود .
بعد از چند دقیقه آقا سعید زبون باز کرد و گفت
سعید:آقا...
آقا محمد زد تو حرفش و گفت
محمد: حرف نزن سعید .....
۹ دقیقه به همین روال گذشت و که بالاخره آقا محمد گفت
محمد:خوب .... باید بگم که .... رکس به ایران اومده ....
همه با تعجب به آقا محمد خیره شده بودیم !!!
داوود:مگه دیوونه شده !!!
محمد:انگار که همینطوره !!!
نرگس:اصلا امکان نداره آقا ! اون خودش میدونه که تمام اعضای گروهش رو گرفتیم ! پس چرا خودش اومده !
محمد: مطمئن نیستم ولی ... بازم مورد داخل کشور داره یا شاید هم ... هههه...نمیدونم !!!
اینو گفتم که همه از همین الان سر این موضوع کار میکنید تا متوجه بشید که چرا اومده ایران ...
همه:چشم
#کیمیا
ساعت ۱۹ بود که بابا برگشت و سفره رو انداختیم تا شام بخوریم .
بابا پرسید
محمد:چه خبر کیمیا جان!؟
کیمیا:هیچی ، امروز عملیات دستگیری یه گروه قاچاقچی رو داشتیم .
محمد:خوب پیش رفت !؟
کیمیا:اره
محمد:چه خبر از نیما؟
کیمیا:سلام داره .
محمد:شما چی عطیه خانم !؟
عطیه:والله ما هم همون کار همیشگی.
محمد:اوهم ، خوب اقا کمیل؟
کمیل:مشغول درس...
محمد:آفرین.
بقیه شام رو در سکوت خوردیم و بعد از جمع کردن سفره ، هرکس رفت سر کار خودش.
پ.ن:رکس
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
داستان تازه شروع شده ...
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم
#محمد
صبح ساعت ۶ از خونه بیرون زدم و با آرامش به سایت رفتم .
امروز باید پرونده کامل رکس ، که رسول داشت آماده میکرد رو برای آقای عبدی ببرم .
ساعت ۷ صبح بود که رسول و نرجس خانم از راه رسیدن.
رسول خیلی وقت شناس بود و دقیقا ساعت ۷ میومد سر کار و تمام فعالیت هاش رو به موقع انجام میداد .
در اتاق زده شد و با ورود رسول از فکر خارج شدم .
رسول:سلام آقا محمد صبح به خیر
محمد:سلام رسول چطوری ؟
رسول:شیرم
محمد:خوب؟
رسول:آقا این پرونده کامل فعالیت های رکس .
محمد: کامل کامل ؟
رسول:از وقتی به دنیا اومده ، کامل کامل.
محمد:این بود شیر بودنت !؟
رسول:نه آقا ! دیشب با نرجس و نرگس خانم یه چیزایی پیدا کردیم .
محمد:خوب ؟
رسول: رکس داخل سفارت انگلیس در ایران یه جاسوس داره ، بخاطر این اومده ایران که اطلاعات رو از جاسوسش بگیره.
محمد:خوب چرا جاسوسش نمیره انگلیس ؟
رسول:چون بهش مشکوک شدیم چند بار .
محمد:کی هست !؟
رسول:...........
#عبدی
محمد داخل اومد و تمام اتفاق هارو برام توضیح داد .
عبدی: داستان تازه شروع شده.....
محمد: بله آقا،،،،، ۱۰۰ درصد .
عبدی:خوب ، جاسوس های ما هم هستن ، بفرست داخل زمین بازی .
محمد:چطوری آقا !؟
عبدی:برای گرفتن ویزا ، شاید هم در نقش کارمند جدید !
محمد: درسته !
عبدی:خوب ، محمد مرخصی ، برو .
محمد:با اجازه آقا .
پ.ن: رسول بچه خوفیه 😳😜
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یه ماشین از پشت کوبید بهم !!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_یکم
#نیما
از سر کار برگشتم و داشتم با مقداد از خیابان رد میشدم ، مقداد جلو تر از من رفت و در ماشین رو زد .
به وسط خیابان که رسیدم یه ماشین از پشت کوبید بهم و بعد تاریکی مطلق ...
#مقداد
با دیدن نیما که سه متر پرت شد هوا و افتاد وسط خیابان قلبم برای چند دقیقه وایساد و چهره نرگس خانم اومد جلوی چشمم !
چه بلایی سر اون صورت خندان میومد اگه بعد اون همه سختی الان برادرش رو هم از دست میداد !
به سمت نیما دویدم .
اون ماشین فرار کرد و جمعیت همه دور نیما جمع شده بودن .
رفتم نزدیک و بلندش کردم.
بعد از ۳ دقیقه آمبولانس اومد و نیما رو برد بیمارستان دی.
منم تنها کاری که می تونستم انجام بدم این بود که .... به خونواده اش خبر بدم .
با هزار تا این دل و اون دل بالاخره زنگ رو زدم .
#نرگس
روز پنجم بود که خونه بودم .
بی حوصله منتظر رسیدن نیما بودم که زنگ رو زدن .
با ذوق طرف آیفون رفتم و با دیدن چهره اون پسره مقداد پنچر شدم.
نرگس:بله ؟
مقداد:سلام ....نرگس خانم حال شما خوبه ؟
نرگس: ممنون
مقداد:میشه.....چند لحظه ..... بیاید دم در ؟
نرگس:باشه
آیفون رو گرفتم و چادرم رو پوشیدم .
به این فکر میکردم که چقدر قشنگ حرف میزنه !
بازم بین حرف زدنش مکث میکرد .
با لبخند در رو باز کردم و با دیدن لباس خونی آقا مقداد گفتم
نرگس:سلام ، چی شده !😶
مقداد:سلام .... نرگس خانم آماده بشید ..... بریم.
نرگس:کجا !
مقداد: تعریف میکنم .....براتون شما حاضر کنید ، منتظرم.
نرگس:ب.باشه
رفتم داخل و سریع حاضر شدم ، تو دلم میگفتم یه اتفاقی افتاده که لباس آقا مقداد خونی و ....
از داخل کمد نیما یه پیراهن برداشتم و رفتم دم در .
نرگس:من که نمیدونم چی شده ولی این رو بگیرید بپوشید ، لباستون....
مقداد:ممنون .
بعد رفت داخل خونه و منم بیرون منتظر بودم .
بعد ۲ دقیقه اومد بیرون و از در ماشین یه نایلون بیرون اورد و لباس خونیش رو داخلش گذاشت.
سوار شدیم و حرکت کرد.
نرگس:نمی خواهید بگید چی شده و کجا میریم !؟
مقداد:راستش....نیما.....تصادف کرده .
نرگس:چی !!!!!!!
مقداد:حالش خوب بود فقط .... بردنش بیمارستان دی منم اومدم دنبال شما....هرچی باشه برادرتونه .
نرگس:یا ابوالفضل یه بار از مون گرفتیش دوباره تکرار نشه !!!
#مقداد
صدای گریه نرگس خانم شده بود آوای ماشین .
دلم داشت کباب میشد .
نمیدونم چطوری رسیدم به بیمارستان .
نرگس خانم به سمت در پرواز میکرد و منم بدو بدو خودم رو بهش رسوندم .
به سمت پذیرش رفتیم.
اتاقش رو خواستیم و پرستار گفت اتاق عمل هستن .
۳ ساعت بعد
در اتاق عمل نشسته بودیم و خیره به در .
نرگس خانم مثل مرده ها شده بود .
رفتم دوتا ساندویچ مخصوص گرفتم و برگشتم و گفتم
مقداد:نگران نباشید خوب میشه ، این رو بگیرد فکر کنم فشارتون افتاده باشه !
نرگس:نمیخواهم ممنون.
مقداد: نمیشه که ! ببیند ... چی میگن ایرانیا .... ام ....اها .... من به برادرتون قول دادم مواظب شما باشم ....اینو بخورید .
نرگس:دست شما درد نکنه .
به زور چند گاز از ساندویچ خورد و منم که اصلا میل نداشتم !!!
بعد از ۴ ساعت بالاخره دکتر اومد بیرون .
دکتر:همراه بیمار ؟
مقداد:ما هستیم .
دکتر: عمل خوبی بود ولی هوشیاری بیمار پایینه ، امکان ملاقات نیست چون ممکنه بره تو کما .
مقداد:ممنون آقای دکتر .
بعدش رفت .
نرگس خانم روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن .
گوشی نیما رو از جیبم بیرون اوردم و داخل مخاطبین اضطراری به دنبال شماره اون یکی خواهرش گشتم.
نوشته بود
عزیز داداش(نرگس بانو)
عزیز داداش(نرجس بانو)
شماره نرجس خانم رو گرفتم و بعد از چند بوق جواب داد....
پ.ن:چم..نیما💔✨
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم !
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان ✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_دوم
#مقداد
زنگ زدم به نرجس خانم و خبر دادم .
بعد چند دقیقه با یه پسر جوون اومد .
قبلا که من ۴ سالم بود همسایه این خانواده بودیم و از اونجا با نیما دوست شدم .
نرگس و نرجس تازه به دنیا اومده بودن .
که بخاطر شغل پدرشون از اون محله رفتن .
ولی دوستی من و نیما سر جاش بود.
تا الان که ...
نیما خیلی به من اعتماد داشت ...
اون پسر جوون گفت .
رسول:سلام ، ببخشید شما از دوستای نیما هستید؟
مقداد:سلام....اره همکارشم
رسول:میشه خوب توضیح بدی ببینم چی شد؟
مقداد:خوب....من جلو تر رفتم.....در ماشین رو باز کنم که یه دفع.....با صدای جیغ برگشتم و ....نیما رو دیدم که روی زمین افتاد .
رسول:چرا اینطوری حرف میزنی ؟😳ترسیدی؟
از خجالت سرم رو پایین انداختم که نرجس خانم گفت
نرجس:ایشون همون آقا مقداد هستن .
رسول:اها !!!! پس شمایی ، خوشبختم .
مقداد: شما هم باید آقا رسول باشید .
رسول:بله
مقداد:منم خوشبختم .
نرجس:به منم میگید داداشم کجاست یا نه ؟
در همین لحظه نرگس خانم بلند شد .
نرجس خانم با دیدن نرگس گفت
نرجس:تو هم اینجایی !؟
نرگس:یا حسین این چه بلائی بود به زنش چی بگیم ،،، کیمیا تازه عروسه ، تو چشم آقا محمد چطوری نگاه کنیم...
و بقیه حرفش با شکستن بغضش خفه شد.....
مقداد:نرگس خانم حالا که چیزی نشده ! فقط یکم هوشیاریش پایینه که به لطف خدا میره بالا کم کم.
نرگس:اگه نرفت چی؟
مقداد:نیما انقدر پسر خوبیه که خدا بدون شهادت و با مرگ عادی نمیبرتش پیش خودش ، مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه....نگران نباشید.
انگار با حرفام آروم شدن .
مشغول صحبت با رسول بودم که دکتر اومد و گفت.........
#زهرا
از خونه بودن خسته شده بودم .
یکی از اون دوتا هرکول که بهم حمله کردن اعتراف کرد که از طرف رکس اومده .
حس عجیبی داشتم که با اون همه محافظت از چهره و هویتم بازم لو رفتم .
شاید بخاطر محافظت بیش از حد بوده .
بعید نیست .
اطلاعاتی بودن یعنی مثل مردم خاکی
با مردم مهربان
گوش به زنگ برای کمک به مردم
ولی من....
خاکی نبودم و اصلا بین مردم نمیرفتم .
مهربان بودم اما با هر کسی نه .
گوش ب زنگ بودم اما با ترس از شناسایی شدن.
دستم هنوز درد میکرد.
تصمیم گرفته بودم که به محض خوب شدن ،،،،، انتقالی بگیرم برای کار داخل واحد سایبری سپاه ،،،،، واحد امنیت و اطلاعات به درد من نمیخورد .....
چند باری هم تلفنی با آقا محمد دربارش صحبت کرده بودم که گفته بود مشکلی نیست و تو وظیفه ات رو کامل انجام دادی .
پ.ن:مادر میخواهد بچه مثل نیما تربیت کنه......💔✨
آنچه خواهید خواند:
گذری بر رمان ....
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#گذری_بر_رمان
آنچه گذشت.....
نرجس و نرگس دوتا خواهر که به تازگی در اداره اطلاعات مشغول شدن.
از اول رمان جر و بحث های بین نرجس و رسول شدت میگیره و باعث اختلاف شدید بین این دو همکار میشه....
جدا از اینکه این دعوا ها سبب ایجاد اتفاق هایی در دل رسول میشه که آخرش حاضره به خاطر نرجس تیر بخوره و مرگ رو ملاقات کنه و برگرده .
از طرف دیگه بلیک مامور ارشد MI6در ایران که به همراه امیر ارسلان و احسان مشغول جابه جا کردن اطلاعات محرمانه هست .
ولی این کار از چشم سربازان گمنام امام زمان دور نمیمونه و با تلاش زیاد و خطر هایی که میکنن میتونن بلیک رو دستگیر کنن .
از طرف دیگه احسان فرار میکنه و به کویت میره .
که با تلاش برو بچ اطلاعات اونم میگیرن.....
تنها مهره رکس ( یکی از ارشد های MI6 ) امیر ارسلان هست که تلاش میکنه تا از کشور خارج بشه...
رکس میدونه که امیر ارسلان رو هم میگیرن ، به خاطر همین اون رو مهره سوخته میدونه......
خودش دست به کار میشه و میاد ایران .
میدونه که شناسایی شده ...
ولی به این اعتقاد داره برای اینکه بهت شک نکنن باید بری تو قلب خطر....
از طرف دیگه نیما برادر نرجس و نرگس و داماد آقا محمد به طرز وحشتناکی تصادف میکنه و هوشیاریش پایینه ...
مقداد یکی دیگه از شخصیت های مهم داستان و رفیق فاب نیما همه جا همراه نیما هستش ، به خواهر های نیما خبر میده .
نرجس و شوهرش رسول و نرگس میان بیمارستان ، و نمیدونن که چطور به کیمیا ، زن نیما خبر بدن !!!
در همین هین مقداد با حرف هاش که همیشه و همه جا اثر داره سعی داره تا این دوتا خواهر رو آروم کنه .
زهرا هم بعد دیگه ای از رمان رو تشکیل داده ، دختر همه چیز تمومی که تا چند هفته پیش کویت بوده و الان برگشته ایران .
ولی شناسایی شده.
چند بار هم تلاش برای شهید کردنش صورت گرفته ولی تیرشون به سنگ خورده .
آقا فرشیدمون هم که تازه بابا شده و....
تو دلش عروسی 😉✨
پ.ن: بسیار مهم 👆🏻😁
آنچه خواهید خواند:
شما باید به جای زهرا برید کویت....
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_چهارم
#محمد
بع شدت فکرم درگیر حرف های زهرا بود و داشتم به این فکر میکردم که جای گزین زهرا کی رو بزارم ؟ ما داخل کویت نیاز به نیرو داشتیم.
هرچی فکر کردم کسی بهتر از ......... به ذهنم نرسید .
با اینکه ممکن بود زنش مخالفت کنه و ...
ولی مجبور بودم .
برام سخت بود کسی که مثل پسرم دوستش داشتم رو بفرستم کویت.
زنگ زدم تلفنش و گفتم بیاد اتاقم
#رادوین
بعد از عقد کردن نرجس خیلی شکسته شده بودم .
اونم حق زندگی داشت نه ؟
ولی الان مشکل من نیما بود...
اون غرور من رو شکست...
برام بود پول میدادم تا بکشنش...
نمیدونم چرا ولی با خبر تصادفش...
خوشحال شدم!!!
از بیمارستان برگشتم و رفتم خونه...
خونم داخل یکی از محله های نیویورک بود .
به تازگی یه دختر اومده بود داخل محله .
متوجه شده بودم که اونم دکتره.
ولی داخل بیمارستان ندیده بودمش .
تا حالا ۴ بار با هم رو به رو شده بودیم .
هر ۴ بار هم سر صبح ساعت ۶ بود ، وقتی که برای پیاده روی میرفتم ساحل .
اونم میومد برای ورزش.
پ.ن: شخصیت جدید داریم
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
میخواهی با هم بریم ؟
با کمال میل!!!
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م
🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_بیستم_پنجم
#رادوین
مثل همیشه ساعت ۶ صبح کنار ساحل در حال دویدن بودم که بازم اون دختره رو دیدم ....
داشت میومد طرف من .
وقتی بهم رسید گفت:
پنه لوپز : سلام !
رادوین:سلام ، چطوری؟
پنه لوپز: ممنون ، تو چطوری جناب استاد؟
رادوین: ممنون ، استاد چرا؟ رادوین هستم .
پنه لوپز: چون این ترم شما استاد دانشگاه من هستید ، خوشبختم ، پنه لوپز هستم .🙃
رادوین: واقعا توی کلاس منی؟
پنه لوپز :آااااره.
رادوین:جالبه
پنه لوپز : همسایه هم هستیم ...
رادوین: میدونم .
بعد شروع کردم به راه رفتم ، خودش رو بهم رسوند.
گفتم
رادوین: میخواهی با هم بریم؟
پنه لوپز: با کمال میل !!!
ساعت ۸ به خونه بر گشتیم .
دختر خوبی بود.
خوشم اومده بود ازش .
دانا و شیطون ...
باورم نمیشد که اهل ایران باشه !!!
گفت که پدر بزرگش موقع جنگ ایران مونده و کشته شده ولی اینا فرار کردن و اومدن آمریکا.
چند روز دیگه کلاسای درسیم شروع میشه و پنه لوپز هم تو کلاس منه.
امروز بعد از رفتن به بیمارستان یه سر هم به دانشگاه زدم.
پرونده پنه لوپز رو هم نگاه کردم راست میگفت ، اهل ایران بود .
۷ روز بعد
#محمد
فرشید و با زنش و بچش فرستادم کویت .
میدونم کار اشتباهی بود ولی نیرو نداشتیم .
قرار بود سعید و زینب خانم هم دوباره برن انگلیس .ولی هنوز قطعی نشده بود.
نیما هم که...
از حال و روز کیمیا نگم که شب و روز پشت در اتاق نیما گریه میکنه .
تمرکز نرجس و نرگس به صفر رسیده .
رسول هم که هم باید بیاد سر کار و هم باید جای خالی نیما رو پر کنه .
درخواست نیرو کرده بودیم و قرار بود چند تا نیرو جدید از اصفهان ارسال بشه .
ولی تا اونا روند پرونده بیاد دستشون....
به اندازه ۱۰ سال پیر شدم این چند روز.
ساعت ۸ شب بود که بچه ها رو مرخص کردم و خودم هم رفتم خونه .
مثل همیشه کیمیا خونه نرگس اینا بود .
#مقداد
ساعت ۸ و نیم شب بود .
آروم در اتاق نیما رو باز کردم و رفتم نزدیک و گفتم
مقداد:داداش .... من تا کی باید مواضب خواهرات باشم ! هیچکی جای تورو براشون نمیگیره ! بیا ببین زنت چطور دم در اتاقت داره پر پر میشه !
پدر زنت ۱۰۰ سال پیرتر شده .
خواهرت نرجس به خاطر تو عروسیش رو عقب انداخته .
رسول دیگه کم اورده ولی به روی خودش نمیاره !
داداش پاشو میخواهم بدن ورزیده ات رو ببینم !
با اشکی که از چشمم روی صورت نیما چکید حس کردم که تکون خورد ، دومین قطره مساوی بود با قطعی شدن حسم .
روی پام بند نبودم و فقط دویدم و دویدم ...
دکترا اتاق رو پر کرده بودن ...
پ.ن: هققق...💔
ادامه دارد...🖇🌻
آنچه خواهید خواند:
خ..خوبم
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م