eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
31 دنبال‌کننده
594 عکس
210 ویدیو
2 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼 ساعت کوچک دیواری دلیل خاموشی و سکوت شهر را هرچند موقت ، نشان میدهد - ساعت 12 و 49 دقیقه به وقت قلب مبارزات - قم - کاغذ بزرگی که در جوراب پای چپم به سختی جا کرده ام کت بزرگ پدرم ، که به اصرار محمد به تن کردم و عصای آقای خلیلی همسایه دیوار به دیوارمان که چند سالی است بخاطر مبارزاتش ، ساواک ( سازمان اطلاعات و امنیت کشور در زمان حکومت پهلوی ) بلایی سرش آورده که راه رفتنش بدون عصا تقریبا غیر ممکن است ، شاید در آن شب همه و همه دست به دست هم داد تا قدم های من ، عقب تر از آنچه باید باشد و بزرگ ترین جاماندگی زندگی ام را رقم بزند آن شب را خوب درخاطر دارم نم باران را هنوز روی صورتم حس میکنم و صدای محمد به وضوح نه تنها در گوشهایم ، بلکه در ذهن و قلبم هک شده و در وجودم طنین انداز است ؛ _ اگه بدونی با چه بدبختی این چهارتا کاغذ رو از آقای سعیدی گرفتم دلت میخواست برام یه کتاب بنویسی به نام دردسر های محمد هنوز درگیر کفش های عمو مسعود هستم که حداقل 6 سایز بزرگ تر از اندازه پایم است زیر لب به جان محمد غر میزنم _ محمد فقط نگاه کن به چه روزی انداختی منو نمیشد با لباسای خودمون بریم ؟! من با این کفش بزرگ تو این هوای بارونی با این لباسای کوتاه بلندم چجوری در برم ؟ اونم نه قدم آسه! مثل موشک که گیر ساواکیای بیشرف نیوفتم؟؟؟؟ محمد بی توجهی قبلی من را به حرف هایش ، متقابلا تلافی میکند و بی توجه به مطالبات و اعتراضات همسفرش به داستانی که احتمالا از نظر خودش جذاب و هیجان انگیز است میپردازد این بار اما با لبخند شروع میکند: _ باید بودی و میدیدی چجوری عین اسفند رو آتیش جلز و ولز میکردم . . آخر هم آقای خلیلی سبیل گرو گذاشت که خودش توجیهمون میکنه! چند لحظه ای صدایش قطع شد نفس عمیقی کشیدم همچنان لنگ لنگان در حاشیه خیابان تاریک قدم برمیداریم که محمد سخنان ارزنده اش را پی میگیرد _ مادرم تا لحظه اومدن تمام فک و فامیلمون که از ساواک سر در آوردن رو جلو چشمم آورد ! میگفت اگه چیزت بشه حلالت نمیکنم _ چقدرم که تو بهش اهمیت دادی! استرس امانم را بریده است یاد حرف های آقای خلیلی می افتم که از ساواک تعریف میکرد حرف های آقای خلیلی اوایل آنقدر برایمان ترسناک بود ، که حکم یک فیلم اکشن دردناک آن هم از نوع آمریکایی را داشت نقش اولش را آقا خلیل بازی میکرد و نقش دومش را شهاب - ساواکی بی رحم برعهده داشت . . محمد همچنان از فراز و نشیب به دست آوردن اعلامیه ها و سختی جلب رضایت آقای سعیدی _ روحانی جوان و فعال مسجد امام رضا را میگفت که حس کردم در دلم رخت میشویند از زیر و رو شدن دلم رنگم قرمز میشود حد تغییر رنگ ناگهانی ام آنقدر زیاد است که محمد هم متوجه آن میشود _ هادی مگه اومدن خواستگاریت که اینجوری قرمز میشی گل میندازی؟ نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد در ذهنم جمله اش را تشریح کردم: آمدند خواستگاری ام آن لحظه انقدر جدی نگاهم کرد که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم .. خنده هایی که آغاز ماجرای دور و درازی شد من آن را یک تراژدی غم انگیز مینامم _ هیسسسس! دلت هوس باتون کرده؟ صدایی به گوشم میرسد که رنگ محمد را هم لحظه ای به رنگ من در می آورد طعم گلوله را در دهانم مز مزه میکنم؛ چراکه لوله تفنگ را روی سرم حس میکنم _ اینجا چه غلطی میکنی پدر سوخته؟ جمله دومش ویرانم میکند . . _ کاری میکنم راه رفتن و خندیدن یادت بره . . علیه اعلی حضرت کاغذ میچسبونی؟ چسب داغ میریزم تو حلقت تا مرگ رو به چشمت ببینی ! . . . این داستان ادامه دارد . . . @HLIF_MAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_اول ساعت کوچک دیواری دلیل خاموشی و سکوت شهر را
🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚 هس هس توی سینه ام می افتد لحظه ای خودم را در زیر بارانی از کابل ها که بر سرم فرود می آید تصور میکنم! حالت تهوع شدید ، و دردی که تمام بدنم را شامل میشود . . به همراه سوزش چشم عحیبی سراغم می آید صدای محمد ، مرا به زندگی برمیگرداند و نوید ادامه تنفس در هوای شهر سراسر خاموشی را به من میدهد _ خدا لعنتت کنه محمد رضا ، زهره پاره کردیم . . چی میخوای تو از جون ما؟! از روی زمین بلند میشوم ، پسر آرژان ( مامور های شهربانی در زمان حکومت پهلوی ) بداخلاق محل رو به رویم ایستاده است محمد چند باری داستان انتخاب اسم هایشان را برایم گفته بود . . میدانستیم اسم هر دوی آنها محمد رضاست .. پدر محمد ، به عشق امام رضا نذر کرده بود که اگر بیماری که در بدو تولد مبتلا شده بود ، درمان شد و محمد سالم ماند . . نامش را محمد رضا بگذارد . . پدر محمد رضا نیز ، به عشق محمد رضا پهلوی این نام را برگزیده بود . . بعد از آنکه پدر محمد خبردار شد که در این دوره و زمانه نام محمدرضا به چه معنایی تلقی میشود .. بر خلاف جوهری که در نوشتن نام محمدرضا ، در شناسنامه اش به کار رفته بود محمد صدایش میزدند ! محمدرضا برخلاف شغل حساس و علاقه شدید پدرش به حکومت دیکتاتوری پهلوی از بچه های انقلابی و فعال مسجد امام رضا بود هرچند در سایه . . طوری وانمود میکرد که پدرش متوجه فعالیت هایش علیه شاه و حکومت نشود ظاهرش نه تنها شباهتی به مشتاقان قیام امام در آن زمان نمیداد بلکه بدون شناخت از او و خانواده اش ، تنها از روی ظاهرش میشد گفت که او را از وسط پاریس کادو پیچ به ایران آورده اند همین ظاهرش باعث شد روز های اول زیر باد کتک بگیریمش بابت آن روز ها هنوز هم نگاه کردن به چهره اش برایم سخت و طاقت فرساست شاید کار امشبش باعث شود تا از این به بعد حتی خیره شدن در چشمهای او برایم از آب خوردن آسان تر باشد بگذریم . . محمدرضا از کمک در شعار نویسی ، تا رساندن اطلاعات هرچند کم و کوچک که از گفت و گو های پدر و همکارانش دستگیرش میشد ، به سجاد - همکلاسی مان که در محله پایین تر از محله ما زندگی میکرد میدساند .. و اخبار را همینطور چند دست میچرخواندند تا به حاج آقا سعیدی می رسید این کار را برای آنکه شبکه شان لو نرود انجام میداد معتقد بود پدرش؛ با اینکه یک نظامی معتقد به حکومت پهلوی است دستش مستقیما به خون کسی آلوده نیست _ سکته رو زده بودینا ولی نگران نباشین برادرا ، من دهنم قرصه محمدرضا میخندد آرام . . شاید او بهتر از هرکسی آگاه است آنجا ، وسط خیابانی که منتهی به یکی از فعال ترین و بزرگ ترین مراکز شهربانی میشود ، جای خنده های بلند نیست اما محمد لحنی اعتراضی دارد : _ اصلا تو برای چی اینجایی؟ با اجازه کی ؟ می دونی حاج آقا سعیدی بفهمه چی میشه؟ محمدرضا با آرامش و طمانینه خاصی رو به محمد کرده و مثل نو عروس ها پشت چشمی نازک میکند _ نترس حاج محمد ، خود آقای سعیدی من رو فرستاده که .. محمد که تا آن لحظه کمی عصبانیت چاشنی مکالمه اش با محمدرضا بود مشتاق دستش را می فشارد _ که چی ؟! چیشده؟ تغییر رنگ چهره در آن تاریکی ، انگار مسری است .. محمدرضا هم سرخ میشود احساس بغضی که گلو میفشارد در حالات و چهره اش نمایان است لحظاتی مکث میکند و ادامه میدهد _ سجاد . . تیغ کنجکاوی ام را به دست میگیرم و به سمت محمد رضا حمله ور میشوم _ سجاد چی ؟! محمدرضا کامل حرف بزن _ مامورا گرفتنش ، نمیدونم تا کی بتونه دووم بیاره زیر بار شکنجه های ساواک ! نمیدونم تا کی زندس حاج آقای سعیدی سپرده بهتون بگم امشب اصلا شب پخش اعلامیه نیست .. امشب تو آماده باشن از آقای شهریاری شنیدم گشت های شب رو دو برابر کردن! این اولین بار بود که محمدرضا از آقای شهریاری به جای کلمه پدر استفاده میکرد و این ما را به عمق اختلافات آنها میبرد .. هرچند از بروز آنها عاجز بود محمد نگران ادامه داد _ نمیشه که .. این سخنرانی ها باید فردا دست مردم باشه ! باید توی این شهر دست به دست بچرخه .. اگه عقب بکشیم که باختیم من یکی تا تهش هستم .. هادی هم تا تهش هست سجاد رو گرفتن ؟! خدا بهش اجر بده .. تا جایی که تاب آورد دمش گرم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست اصلا من میخواد با این ساواکیای الدنگ اون شاه بی خاصیت پنجه تو پنجه شم ببینم چند چندیم محمدرضا که حسابی تحت تاثیر حرف های محمد قرار گرفته دست روی شانه محمد میگذارد و اورا مانند یک برادر بزرگتر نصیحت میکند _ غیرت تو رو اگه من داشتم الان مثل موش جلوی بابام نبودم! خوش به حال کاری که تو فعالش باشی! ولی محمد . . حواست به مادری که چشم به راهته پدری که امیدش به آینده توعه و از همه مهم تر .. کشوری که آیندش دست تو و امثال توعه باشه ! مراقب خودتون باشید .. _ برنامه تو چیه محمد رضا ؟! محمدرضا در حالی که اشک
『حـَلـٓیڣؖ❥』
از پهنای صورتش میچکد و مانند ابر بهار بارانی است .. با صدایی که سراسر بوی انتقام میدهد میگوید : _
🌺📚🌺📚🌺📚🌺📚 باران هر لحظه شدت بیشتری می‌گرفت و .. دلم را میبرد در دلم ۱۰۰۰ صلوات برای محمدرضا نذر کردم محمدرضا امشب شباهت به محمد رضای همیشگی نداشت! ندایی درونم فریاد میزد که امشب سرنوشتش را تغییر خواهد داد .. از چهره اش که هنوز به خوبی در ذهن دارم آسمانی شدن می‌بارید! حکمت آن شب او را سال ها بعد کامل نه اما در اندازه عقل ناقص ام درک کردم هنوز آه آن شب در دلم جاندار است که چرا زودتر کهکشان مهربانی او را کشف نکردم هنوز در ذهن و خیالتم به محمدرضا و اتفاقات پیشرو فکر میکردم که هادی دست روی شانه ام گذاشت _ کجایی پسر ؟ هادی... خوبی !؟ لبخند میزنم _ مگه بهتر از اینم میشد باشم محمد؟ ذهنم یه بند انگشت درگیر محمدرضاست کار دست خودش نده یه وقت ... محمد در حالی که با خیال راحت میخندد میگوید : _ کار دست خودش بده چیه هادی؟ محمدرضا تازه داره به خودش میرسه نگرانش نباش من و تو باید نگران خودمون باشیم که هنوز خودمونو پیدا نکردیم ... هنوز توی این دنیا گمیم:) راست میگفت! من نباید نگران محمدرضا میبودم خودم در نگرانی سر تر بودم ! البته افسوس که خیلی دیرتر از آنچه باید برایم ثابت شد بگذریم .. چند قدمی را که جلوتر رفتیم محمد با نگاه به دور و برش و با گفتن یک جمله نوید رسیدن دادن _ عجب جای دنجیه هادی! باور کن اگه اینا رو خدا کمک کنه اینجا بزنیم کار تمومه! دیگه اعتماد حاج آقا سعیدی رو گرفتیم که هیچ مهم تر از همه .. امام توی این اعلامیه ها دستورات مهمی به مردم و جوونا داده .. باید این اعلامیه ها رو طوری بچسبونیم و پخش کنیم که مو لای درزش نره اون وقته که دیگه به یه دردی خوردیم . . راست میگفت خیابان اصلی ... جایی که دقیقا در دید مردم بود البته .. همین در دید بودنش ؛ به همان اندازه که مفید بود از معایب و سختی هایش به شمار می‌رفت.. چرا که در معرض دید پاسگاه های شهربانی بود! _ هادی دست بجنبون دیگه.. دست بجنبون که رو به رومون پاسگاهه! _ چیکار کنم ؟؟ محمد با تعجب جلو می آید .. نمیدانم درست چه چیزی می‌خواهد _ برادر حواست کجاست ؟ جمله بعد را خیلی آرام تر می‌گوید _ جورابت رو یه نگاه بنداز ... تازه یادم می آید نزدیک به ۴۰ ورق اعلامیه را در جورابم حمل میکنم که جرمش از جا به جا کردن ۱ کیلو مواد مخدر و تریاک بیشتر است به دو سمت راست و چپ نگاه سطحی می اندازم و خم میشوم! قطر ساق پای چپم ، حالا به اندازه واقعی اش برمی‌گردد... احساس سبکی میکنم هرچند سنگینی ۴۰ ورق نازک کاغذ بسیار ناچیز است تعداد اعلامیه هایی که در دست داشتم ، با تعداد اعلامیه هایی که محمد ... در لایه حریر پاره شده کت پدرش جا کرده بود .. آنقدری زیاد شده بود که اگر گیر کمیته می‌افتادیم دخلمان آمده بود ... این را به محمد .. آن زمان که مشغول پوشیدن کفش هایم ، نه در خیابان بلکه در خانه مان گوشزد کردم .. درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و بخاطر مریم حاضر به خالی کردن بغض یک ساله اش نبود ، گفت : فدای یک تار موی امام .. راست میگفت نباید به این اندازه به دستگیری فکر میکردم هرکس نمی‌دانست، بهتر از هرکسی می‌دانستم چقدر دلتنگ حسین است ... حسین برادر بزرگ محمد ، با فاصله سنی ۵ سال و تجربیات هزار ساله بود! همین پختگی و منش اش باعث شد پدرم برای خواستگاری از مریم به او رضایت بدهد ... ۳ روز بعد از پذیرش خواستگاری حسین ، که پرویز ، سرشکنجه گر معروف که آن روز ها حسین را زیر نظر داشته بود به همراه چند نفر دیگر از ساواک آور دستگیر و به کمیته مشترک بردند ... بیچاره مادر محمد که از آن روز یک چشمش خون است و چشم دیگرش اشک:) _ هادی .. این کاغذا رو میبینی؟ تبلیغ یه برند معروف سیگاره ! _ حالا چرا سیگار ؟! این همه آگهی .. مبل .. قالی .. _ نکته اش همین‌جاست پسر حاج آقا سعیدی سپرده اگه مامورا به سمتمون اومدن خودمونو جای اینایی که پول میگیرن پوستر میچسبونن جا بزنیم! _ چجور میخوای اون زبون نفهما رو راضی کنی ؟ _ راضی کردنشون با من .. فقط ! از زمانی که این داستان پوستر ها رو میبافیم تا وقتی که مامورا میرن وقت زیادی نداریم .. اگه شیفتشون عوض بشه کار تمومه _ پس به امید خدا شروع کنیم .. زیر لب چند آیه از سوره یاسین که قبلا مادربزرگ به من یاد داده بود زمزمه کردم .. که آرامش بگیرم ! هنوز حرف های حاج آقا سعیدی از زبان قرآن را فراموش نکرده بودم : الا بذکر الله تطمئن القلوب بدون اون وقتی که حالت بده ، فقط با یاد خدا میتونی این اقیانوس متلاطم دلت رو آروم کنی سطل سیریش را که به سختی تا آن جا کشیده بودیم را جلو آوردم _ هادی .. یه جوری برنامه ریزی کن که نه کم بیاد .. نه اونقدر صرفه جویی کنیم که با یه اشاره مامورا قبل رسیدن به مردم و دیدنشون در آورده بشن ... اگه دوتا از اینا رو محکم بچسبونیم بنظرم خیلی بهتر از ۱۰۰۰ تای شل و وله