آرمان و روح الله رفتند
تا آرمان روح الله باقی بماند ...
-
پ.ن همینقدر قشنگ و شیک و جذاب🌸❤️
#دهه_فجر
#شهیدانه
#حلیف
#جابࢪ
@HLIF_MAGHAR313
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼
#مجموعه_داستانی_کوتاه
#آخرین_قدم
#قسمت_اول
ساعت کوچک دیواری
دلیل خاموشی و سکوت شهر را
هرچند موقت ، نشان میدهد
- ساعت 12 و 49 دقیقه
به وقت قلب مبارزات - قم -
کاغذ بزرگی که در جوراب پای چپم به سختی جا کرده ام
کت بزرگ پدرم ، که به اصرار محمد به تن کردم
و عصای آقای خلیلی
همسایه دیوار به دیوارمان
که چند سالی است بخاطر مبارزاتش ، ساواک
( سازمان اطلاعات و امنیت کشور در زمان حکومت پهلوی )
بلایی سرش آورده که راه رفتنش بدون عصا تقریبا غیر ممکن است ، شاید در آن شب
همه و همه دست به دست هم داد
تا قدم های من ،
عقب تر از آنچه باید باشد
و بزرگ ترین جاماندگی زندگی ام را رقم بزند
آن شب را خوب درخاطر دارم
نم باران را هنوز روی صورتم حس میکنم
و صدای محمد به وضوح نه تنها در گوشهایم ، بلکه در ذهن و قلبم هک شده و در وجودم طنین انداز است ؛
_ اگه بدونی با چه بدبختی این چهارتا کاغذ رو از آقای سعیدی گرفتم دلت میخواست برام یه کتاب بنویسی به نام دردسر های محمد
هنوز درگیر کفش های عمو مسعود هستم که حداقل 6 سایز بزرگ تر از اندازه پایم است
زیر لب به جان محمد غر میزنم
_ محمد فقط نگاه کن به چه روزی انداختی منو
نمیشد با لباسای خودمون بریم ؟!
من با این کفش بزرگ تو این هوای بارونی با این لباسای کوتاه بلندم چجوری در برم ؟
اونم نه قدم آسه!
مثل موشک که گیر ساواکیای بیشرف نیوفتم؟؟؟؟
محمد بی توجهی قبلی من را به حرف هایش ، متقابلا تلافی میکند و بی توجه به مطالبات و اعتراضات همسفرش به داستانی که احتمالا از نظر خودش جذاب و هیجان انگیز است میپردازد
این بار اما با لبخند شروع میکند:
_ باید بودی و میدیدی چجوری عین اسفند رو آتیش جلز و ولز میکردم . . آخر هم آقای خلیلی سبیل گرو گذاشت که خودش توجیهمون میکنه!
چند لحظه ای صدایش قطع شد
نفس عمیقی کشیدم
همچنان لنگ لنگان در حاشیه خیابان تاریک قدم برمیداریم که محمد سخنان ارزنده اش را پی میگیرد
_ مادرم تا لحظه اومدن تمام فک و فامیلمون که از ساواک سر در آوردن رو جلو چشمم آورد !
میگفت اگه چیزت بشه حلالت نمیکنم
_ چقدرم که تو بهش اهمیت دادی!
استرس امانم را بریده است
یاد حرف های آقای خلیلی می افتم که از ساواک تعریف میکرد
حرف های آقای خلیلی اوایل آنقدر برایمان ترسناک بود ، که حکم یک فیلم اکشن دردناک آن هم از نوع آمریکایی را داشت
نقش اولش را آقا خلیل بازی میکرد و نقش دومش را شهاب - ساواکی بی رحم برعهده داشت . .
محمد همچنان از فراز و نشیب به دست آوردن اعلامیه ها و سختی جلب رضایت آقای سعیدی _ روحانی جوان و فعال مسجد امام رضا را میگفت که حس کردم در دلم رخت میشویند
از زیر و رو شدن دلم
رنگم قرمز میشود
حد تغییر رنگ ناگهانی ام آنقدر زیاد است که محمد هم متوجه آن میشود
_ هادی مگه اومدن خواستگاریت که اینجوری قرمز میشی گل میندازی؟
نگاهم لحظه ای به نگاهش گره خورد
در ذهنم جمله اش را تشریح کردم:
آمدند خواستگاری ام
آن لحظه انقدر جدی نگاهم کرد که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم ..
خنده هایی که آغاز ماجرای دور و درازی شد
من آن را یک تراژدی غم انگیز مینامم
_ هیسسسس! دلت هوس باتون کرده؟
صدایی به گوشم میرسد که رنگ محمد را هم لحظه ای به رنگ من در می آورد
طعم گلوله را در دهانم مز مزه میکنم؛
چراکه لوله تفنگ را روی سرم حس میکنم
_ اینجا چه غلطی میکنی پدر سوخته؟
جمله دومش ویرانم میکند . .
_ کاری میکنم راه رفتن و خندیدن یادت بره . . علیه اعلی حضرت کاغذ میچسبونی؟
چسب داغ میریزم تو حلقت تا مرگ رو به چشمت ببینی !
. . . این داستان ادامه دارد . . .
#دهه_فجر
#حلیف
#جابر
@HLIF_MAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_اول ساعت کوچک دیواری دلیل خاموشی و سکوت شهر را
از پهنای صورتش میچکد و مانند ابر بهار بارانی است ..
با صدایی که سراسر بوی انتقام میدهد میگوید :
_ امشب قراره خودم باشم
این آخرین حرف محمدرضایی است که تمام فکر و ذکرش سجاد است
محمد که برادرش در اسارت ساواک است ، اورا به خوبی درک میکند ..
محمد رضا ،
در تاریکی محو میشود
اما مطمئن بودم
این محمد رضا، محمد رضای یک سال پیش نبودم
دست محمد روی شانه ام که مینشیند،
باران که شدت میگیرد،
و ماشین شهربانی که در حال گشت زنی است
باعث میشود چشم باز کنم
و خودم رو در قعر جوی آب
آنجا که گل و لای اطرافم را فرا گرفته ببینم..
دقایقی میگذرد
راه رفتنمان سرعت میگیرد
محمد بی مقدمه میگوید :
_ فقط چند قدم تا اون جای دنجی که گفتم باقیه!
نذر خانم معصومه کردم امشب اینا رو به دست مردم رسوندیم
پا برهنه برم پا بوسش
. . . این داستان ادامه دارد . . .
#دهه_فجر
#حلیف
#جابر
@HLIF_MAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌺📚🌺📚🌺📚🌺📚 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_سوم باران هر لحظه شدت بیشتری میگرفت و .. دلم را
دقایقی از شروع به کارمان گذشت
دقایقی که شاید آخرین دقایق آرامشمان در آن تاریکی بود
شاید هم آغاز یک عملیات موفقیت آمیز
این را ماشینی که به سمتمان ما آمد رقم میزد ...
هادی سریع چند ورق از آگهی ها را روی چند ورق از اعلامیه ها چسباند ..
_ اینا رو بذار تو جورابت ..
" آهای .. الدنگ ... چه غلطی داری میکنی ؟
این موقع شب تو خیابون چی میخوای ؟
. . . این داستان ادامه دارد . . .
#دهه_فجر
#حلیف
#جابࢪ
@HLIF_MAGHAR313
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎🍃
بهمن اومد و یادم داد .....
.
.
.
" همیشه که نباید برعندازا شعار کپی کنن و شعر کش برن😂
#جذابیت_برعندازی
#امام_خمینی
#لبیک
#دهه_فجر
#حلیف
#جابࢪ
@HLIF_MAGHAR313