eitaa logo
『حـَلـٓیڣؖ❥』
31 دنبال‌کننده
594 عکس
210 ویدیو
2 فایل
﷽ ‌‌ و قسم به دست علمداری ات...❗ • • • که تا پای جان .. پای پیمان خواهیم ماند..✋🌲 • • • حلیف ...👀🕊🖇 مقری به وسعت پیمان با علمدار حرم جمهوری اسلامی🍀 • • • • •کپی؟! •با ذکر صلوات برای ظهور آقا امام زمان •از تمام مطالب کاملا آزاد..🙂✅ • • • • • •
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
‌∞♥∞ اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
♥️... السلام علی الحسین..🍃♥️ و علی علی ابن الحسین..🍃♥️ و علی اولاد الحسین..🍃♥️ و علی اصحاب الحسین🍃♥️ خوشا صبحی که آغازش تو باشی🖤✨ @Hlifmaghar313
بسیجی با بصیرت است اما از خود راضی نیست طرفدار علم است؛ اما علم زده نیست متخلق به اخلاق اسلامی است اما ریاکار نیست در کار آباد کردن دنیاست اما خود اهل دنیا نیست . . . " ♥️ شهید علی وردی _ آینه تمام نمای یک بسیجی @HLIF_MAGHAR313
خطاب به قشر برعنداز: هرموقع ۱ سوم این جمعیت رو داشتید باهم راجع به تغییر حکومت حرف میزنیم😁:) @HLIF_MAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
بمیرم برا مظلومیتت آقاا♥️
من اومده بودم یه قسمت از آخرین قدم رو تایپ کنم! نمیدونم چیشد که بعد دیدن فیلم قبلیه . . دل هیچ کاری رو ندارم:) حس میکنم . . تاب این همه مظلومیت دیگه برا همه مون سنگیه:) دقایقیست خیره به این ساعت ؛ بارانی ام:)
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_اول ساعت کوچک دیواری دلیل خاموشی و سکوت شهر را
🌸📚🌸📚🌸📚🌸📚 هس هس توی سینه ام می افتد لحظه ای خودم را در زیر بارانی از کابل ها که بر سرم فرود می آید تصور میکنم! حالت تهوع شدید ، و دردی که تمام بدنم را شامل میشود . . به همراه سوزش چشم عحیبی سراغم می آید صدای محمد ، مرا به زندگی برمیگرداند و نوید ادامه تنفس در هوای شهر سراسر خاموشی را به من میدهد _ خدا لعنتت کنه محمد رضا ، زهره پاره کردیم . . چی میخوای تو از جون ما؟! از روی زمین بلند میشوم ، پسر آرژان ( مامور های شهربانی در زمان حکومت پهلوی ) بداخلاق محل رو به رویم ایستاده است محمد چند باری داستان انتخاب اسم هایشان را برایم گفته بود . . میدانستیم اسم هر دوی آنها محمد رضاست .. پدر محمد ، به عشق امام رضا نذر کرده بود که اگر بیماری که در بدو تولد مبتلا شده بود ، درمان شد و محمد سالم ماند . . نامش را محمد رضا بگذارد . . پدر محمد رضا نیز ، به عشق محمد رضا پهلوی این نام را برگزیده بود . . بعد از آنکه پدر محمد خبردار شد که در این دوره و زمانه نام محمدرضا به چه معنایی تلقی میشود .. بر خلاف جوهری که در نوشتن نام محمدرضا ، در شناسنامه اش به کار رفته بود محمد صدایش میزدند ! محمدرضا برخلاف شغل حساس و علاقه شدید پدرش به حکومت دیکتاتوری پهلوی از بچه های انقلابی و فعال مسجد امام رضا بود هرچند در سایه . . طوری وانمود میکرد که پدرش متوجه فعالیت هایش علیه شاه و حکومت نشود ظاهرش نه تنها شباهتی به مشتاقان قیام امام در آن زمان نمیداد بلکه بدون شناخت از او و خانواده اش ، تنها از روی ظاهرش میشد گفت که او را از وسط پاریس کادو پیچ به ایران آورده اند همین ظاهرش باعث شد روز های اول زیر باد کتک بگیریمش بابت آن روز ها هنوز هم نگاه کردن به چهره اش برایم سخت و طاقت فرساست شاید کار امشبش باعث شود تا از این به بعد حتی خیره شدن در چشمهای او برایم از آب خوردن آسان تر باشد بگذریم . . محمدرضا از کمک در شعار نویسی ، تا رساندن اطلاعات هرچند کم و کوچک که از گفت و گو های پدر و همکارانش دستگیرش میشد ، به سجاد - همکلاسی مان که در محله پایین تر از محله ما زندگی میکرد میدساند .. و اخبار را همینطور چند دست میچرخواندند تا به حاج آقا سعیدی می رسید این کار را برای آنکه شبکه شان لو نرود انجام میداد معتقد بود پدرش؛ با اینکه یک نظامی معتقد به حکومت پهلوی است دستش مستقیما به خون کسی آلوده نیست _ سکته رو زده بودینا ولی نگران نباشین برادرا ، من دهنم قرصه محمدرضا میخندد آرام . . شاید او بهتر از هرکسی آگاه است آنجا ، وسط خیابانی که منتهی به یکی از فعال ترین و بزرگ ترین مراکز شهربانی میشود ، جای خنده های بلند نیست اما محمد لحنی اعتراضی دارد : _ اصلا تو برای چی اینجایی؟ با اجازه کی ؟ می دونی حاج آقا سعیدی بفهمه چی میشه؟ محمدرضا با آرامش و طمانینه خاصی رو به محمد کرده و مثل نو عروس ها پشت چشمی نازک میکند _ نترس حاج محمد ، خود آقای سعیدی من رو فرستاده که .. محمد که تا آن لحظه کمی عصبانیت چاشنی مکالمه اش با محمدرضا بود مشتاق دستش را می فشارد _ که چی ؟! چیشده؟ تغییر رنگ چهره در آن تاریکی ، انگار مسری است .. محمدرضا هم سرخ میشود احساس بغضی که گلو میفشارد در حالات و چهره اش نمایان است لحظاتی مکث میکند و ادامه میدهد _ سجاد . . تیغ کنجکاوی ام را به دست میگیرم و به سمت محمد رضا حمله ور میشوم _ سجاد چی ؟! محمدرضا کامل حرف بزن _ مامورا گرفتنش ، نمیدونم تا کی بتونه دووم بیاره زیر بار شکنجه های ساواک ! نمیدونم تا کی زندس حاج آقای سعیدی سپرده بهتون بگم امشب اصلا شب پخش اعلامیه نیست .. امشب تو آماده باشن از آقای شهریاری شنیدم گشت های شب رو دو برابر کردن! این اولین بار بود که محمدرضا از آقای شهریاری به جای کلمه پدر استفاده میکرد و این ما را به عمق اختلافات آنها میبرد .. هرچند از بروز آنها عاجز بود محمد نگران ادامه داد _ نمیشه که .. این سخنرانی ها باید فردا دست مردم باشه ! باید توی این شهر دست به دست بچرخه .. اگه عقب بکشیم که باختیم من یکی تا تهش هستم .. هادی هم تا تهش هست سجاد رو گرفتن ؟! خدا بهش اجر بده .. تا جایی که تاب آورد دمش گرم بالاتر از سیاهی که رنگی نیست اصلا من میخواد با این ساواکیای الدنگ اون شاه بی خاصیت پنجه تو پنجه شم ببینم چند چندیم محمدرضا که حسابی تحت تاثیر حرف های محمد قرار گرفته دست روی شانه محمد میگذارد و اورا مانند یک برادر بزرگتر نصیحت میکند _ غیرت تو رو اگه من داشتم الان مثل موش جلوی بابام نبودم! خوش به حال کاری که تو فعالش باشی! ولی محمد . . حواست به مادری که چشم به راهته پدری که امیدش به آینده توعه و از همه مهم تر .. کشوری که آیندش دست تو و امثال توعه باشه ! مراقب خودتون باشید .. _ برنامه تو چیه محمد رضا ؟! محمدرضا در حالی که اشک
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌼📚🌼📚🌼📚🌼📚🌼 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_اول ساعت کوچک دیواری دلیل خاموشی و سکوت شهر را
از پهنای صورتش میچکد و مانند ابر بهار بارانی است .. با صدایی که سراسر بوی انتقام میدهد میگوید : _ امشب قراره خودم باشم این آخرین حرف محمدرضایی است که تمام فکر و ذکرش سجاد است محمد که برادرش در اسارت ساواک است ، اورا به خوبی درک میکند .. محمد رضا ، در تاریکی محو میشود اما مطمئن بودم این محمد رضا، محمد رضای یک سال پیش نبودم دست محمد روی شانه ام که مینشیند، باران که شدت میگیرد، و ماشین شهربانی که در حال گشت زنی است باعث میشود چشم باز کنم و خودم رو در قعر جوی آب آنجا که گل و لای اطرافم را فرا گرفته ببینم.. دقایقی میگذرد راه رفتنمان سرعت میگیرد محمد بی مقدمه میگوید : _ فقط چند قدم تا اون جای دنجی که گفتم باقیه! نذر خانم معصومه کردم امشب اینا رو به دست مردم رسوندیم پا برهنه برم پا بوسش . . . این داستان ادامه دارد . . . @HLIF_MAGHAR313
『حـَلـٓیڣؖ❥』
از پهنای صورتش میچکد و مانند ابر بهار بارانی است .. با صدایی که سراسر بوی انتقام میدهد میگوید : _
https://harfeto.timefriend.net/16752797107273 ♥️ این مجموعه تا پایان دهه فجر ادامه خواهد داشت؛ 😄✋🏿 منتظر نظراتتون ، حدسیاتتون ، و پیشنهاداتتون هستیم ؛
♥️🖤شبتون حسینی رفقا ... حلال کنین! یاعلی🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا