♥️باید اعتراف کنم ؛
با وجود نیومدن ها ...
با وجود چهره هایی که دل خوشی از بعضیاشون نداشتیم ..
با وجود همه بغض ها ..
گله ها ..
حواشی ..
لباس های مشکی که احساس من بهم میگفت پوشیدنش بی دلیل نیست ...
و خیلی چیزای دیگه!
" باید اعتراف کنم جشنواره فجر امسال، یکی از بهترین جشنواره های فجری بود که من تو عمر کوتاهم دیدم!
معمولا هر سال حداقل اختتامیه رو نگاه میکنیم ..
واقعا بنظرم فیلم های خوبی کار شده بود!
آدم های جدیدی اومده بودن ...
یسری مفهوم هایی تو رفتار و برنامه های اختتامیه بود که خیلی نا محسوس یسری ارزش ها و فرهنگ های ما رو میرسوند!
اینا خیلی جالبه ..
و اینکه ..
از فیلم های جشنواره فیلم فجر
علاقه مندم که غریب - سینما متروپل و سرهنگ ثریا - همچنین ترمینال جنوب رو خیلی کنجکاو شدم داستانش رو بدونم😅
😁♥️تا ببینیم خدا چی میخواد
#فیلم_فجر
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
هدایت شده از رادار انقلاب
📸حرام لقمگی و کثافت برانداز به روایت تصویر!
🔹دو روز پیش یک کاربر توییت طنزی با عکس آبمیوه و شیرینی زده بود که اینهارو نخریدم و از سر خاک اموات جمع کردم. حالا امروز یک اکانت ضدانقلاب همان تصویر را با متنی توییت کرده است تا القا کند که در راهپیمایی ابمیوه و میوه و شیرینی دادهاند و ملت بخاطر همین حضور داشتند!
🔸به اطلاع براندازان بیعقل میرسونم که میوه و ساندیس برای گذشته بود و شان ما این نیست بخاطر ساندیس بریم راهپیمایی! نفری یه ساندویج و 50میلیون علیالحساب از حکومت گرفتیم تا راهپیمایی بیاییم و اگر سَرمون هم بره هم اجازه براندازی رو به شما احمقها نمیدیم. شما مشغول این شیرین عقلی هات باش و با شعار سبزی پلو با ماهی خوش باش👋
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelabe
『حـَلـٓیڣؖ❥』
📸حرام لقمگی و کثافت برانداز به روایت تصویر! 🔹دو روز پیش یک کاربر توییت طنزی با عکس آبمیوه و شیرینی
😂 یه آب معدنی دیروز ندادن به ما که از تشنگی نمیریم:)
تازه من دو برابرش رو ریا نباشه راه رفتم😂
😂 خداوکیل شما خودتونو که تراول تا نخورده میگیرین با ما مقایسه نکنین:)
هدایت شده از رادار انقلاب
♦️توئیت یک زندانی سیاسی سابق خطاب به مسئولان جمهوری اسلامی: قدر این مردم که هنوز پایکار همهچیزت وایسادن رو بدون. این مردم میدونن از اونور مرزها هیچ آبی براشون گرم نمیشه... امیدشونو ناامید نکن رفیق
✅ به رادار انقلاب بپیوندید:
@Radar_enghelabe
『حـَلـٓیڣؖ❥』
♦️توئیت یک زندانی سیاسی سابق خطاب به مسئولان جمهوری اسلامی: قدر این مردم که هنوز پایکار همهچیزت وا
♥️ به آینده درخشان این کشور امیدواریم . . .!
『حـَلـٓیڣؖ❥』
از پهنای صورتش میچکد و مانند ابر بهار بارانی است .. با صدایی که سراسر بوی انتقام میدهد میگوید : _
🌺📚🌺📚🌺📚🌺📚
#مجموعه_داستانی_کوتاه
#آخرین_قدم
#قسمت_سوم
باران
هر لحظه شدت بیشتری میگرفت و ..
دلم را میبرد
در دلم ۱۰۰۰ صلوات برای محمدرضا نذر کردم
محمدرضا امشب شباهت به محمد رضای همیشگی نداشت!
ندایی درونم فریاد میزد که امشب سرنوشتش را تغییر خواهد داد ..
از چهره اش که هنوز به خوبی در ذهن دارم
آسمانی شدن میبارید!
حکمت آن شب او را سال ها بعد
کامل نه اما
در اندازه عقل ناقص ام درک کردم
هنوز آه آن شب در دلم جاندار است که چرا زودتر کهکشان مهربانی او را کشف نکردم
هنوز در ذهن و خیالتم به محمدرضا و اتفاقات پیشرو فکر میکردم که هادی دست روی شانه ام گذاشت
_ کجایی پسر ؟
هادی... خوبی !؟
لبخند میزنم
_ مگه بهتر از اینم میشد باشم محمد؟
ذهنم یه بند انگشت درگیر محمدرضاست
کار دست خودش نده یه وقت ...
محمد در حالی که با خیال راحت میخندد میگوید :
_ کار دست خودش بده چیه هادی؟
محمدرضا تازه داره به خودش میرسه
نگرانش نباش
من و تو باید نگران خودمون باشیم که هنوز خودمونو پیدا نکردیم ...
هنوز توی این دنیا گمیم:)
راست میگفت!
من نباید نگران محمدرضا میبودم
خودم در نگرانی سر تر بودم !
البته افسوس که خیلی دیرتر از آنچه باید برایم ثابت شد
بگذریم ..
چند قدمی را که جلوتر رفتیم
محمد با نگاه به دور و برش
و با گفتن یک جمله نوید رسیدن دادن
_ عجب جای دنجیه هادی!
باور کن اگه اینا رو خدا کمک کنه اینجا بزنیم کار تمومه!
دیگه اعتماد حاج آقا سعیدی رو گرفتیم که هیچ
مهم تر از همه ..
امام توی این اعلامیه ها دستورات مهمی به مردم و جوونا داده ..
باید این اعلامیه ها رو طوری بچسبونیم و پخش کنیم که مو لای درزش نره
اون وقته که دیگه به یه دردی خوردیم . .
راست میگفت
خیابان اصلی ...
جایی که دقیقا در دید مردم بود
البته ..
همین در دید بودنش ؛ به همان اندازه که مفید بود
از معایب و سختی هایش به شمار میرفت..
چرا که در معرض دید پاسگاه های شهربانی بود!
_ هادی دست بجنبون دیگه..
دست بجنبون که رو به رومون پاسگاهه!
_ چیکار کنم ؟؟
محمد با تعجب جلو می آید ..
نمیدانم درست چه چیزی میخواهد
_ برادر حواست کجاست ؟
جمله بعد را خیلی آرام تر میگوید
_ جورابت رو یه نگاه بنداز ...
تازه یادم می آید نزدیک به ۴۰ ورق اعلامیه را در جورابم حمل میکنم که جرمش از جا به جا کردن ۱ کیلو مواد مخدر و تریاک بیشتر است
به دو سمت راست و چپ نگاه سطحی می اندازم و خم میشوم!
قطر ساق پای چپم ، حالا به اندازه واقعی اش برمیگردد...
احساس سبکی میکنم
هرچند سنگینی ۴۰ ورق نازک کاغذ بسیار ناچیز است
تعداد اعلامیه هایی که در دست داشتم ،
با تعداد اعلامیه هایی که محمد ...
در لایه حریر پاره شده کت پدرش جا کرده بود ..
آنقدری زیاد شده بود که اگر گیر کمیته میافتادیم دخلمان آمده بود ...
این را به محمد ..
آن زمان که مشغول پوشیدن کفش هایم ،
نه در خیابان بلکه در خانه مان گوشزد کردم ..
درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود و بخاطر مریم حاضر به خالی کردن بغض یک ساله اش نبود ، گفت : فدای یک تار موی امام ..
راست میگفت
نباید به این اندازه به دستگیری فکر میکردم
هرکس نمیدانست، بهتر از هرکسی میدانستم چقدر دلتنگ حسین است ...
حسین برادر بزرگ محمد ، با فاصله سنی ۵ سال و تجربیات هزار ساله بود!
همین پختگی و منش اش باعث شد پدرم برای خواستگاری از مریم به او رضایت بدهد ...
۳ روز بعد از پذیرش خواستگاری حسین ،
که پرویز ، سرشکنجه گر معروف که آن روز ها حسین را زیر نظر داشته بود
به همراه چند نفر دیگر از ساواک
آور دستگیر و به کمیته مشترک بردند ...
بیچاره مادر محمد که از آن روز یک چشمش خون است و چشم دیگرش اشک:)
_ هادی .. این کاغذا رو میبینی؟
تبلیغ یه برند معروف سیگاره !
_ حالا چرا سیگار ؟!
این همه آگهی .. مبل .. قالی ..
_ نکته اش همینجاست پسر
حاج آقا سعیدی سپرده اگه مامورا به سمتمون اومدن خودمونو جای اینایی که پول میگیرن پوستر میچسبونن جا بزنیم!
_ چجور میخوای اون زبون نفهما رو راضی کنی ؟
_ راضی کردنشون با من ..
فقط !
از زمانی که این داستان پوستر ها رو میبافیم تا وقتی که مامورا میرن وقت زیادی نداریم ..
اگه شیفتشون عوض بشه کار تمومه
_ پس به امید خدا شروع کنیم ..
زیر لب چند آیه از سوره یاسین که قبلا مادربزرگ به من یاد داده بود زمزمه کردم ..
که آرامش بگیرم !
هنوز حرف های حاج آقا سعیدی از زبان قرآن را فراموش نکرده بودم :
الا بذکر الله تطمئن القلوب
بدون اون وقتی که حالت بده ، فقط با یاد خدا میتونی این اقیانوس متلاطم دلت رو آروم کنی
سطل سیریش را که به سختی تا آن جا کشیده بودیم را جلو آوردم
_ هادی .. یه جوری برنامه ریزی کن که نه کم بیاد ..
نه اونقدر صرفه جویی کنیم که با یه اشاره مامورا قبل رسیدن به مردم و دیدنشون در آورده بشن ...
اگه دوتا از اینا رو محکم بچسبونیم بنظرم خیلی بهتر از ۱۰۰۰ تای شل و وله
『حـَلـٓیڣؖ❥』
🌺📚🌺📚🌺📚🌺📚 #مجموعه_داستانی_کوتاه #آخرین_قدم #قسمت_سوم باران هر لحظه شدت بیشتری میگرفت و .. دلم را
دقایقی از شروع به کارمان گذشت
دقایقی که شاید آخرین دقایق آرامشمان در آن تاریکی بود
شاید هم آغاز یک عملیات موفقیت آمیز
این را ماشینی که به سمتمان ما آمد رقم میزد ...
هادی سریع چند ورق از آگهی ها را روی چند ورق از اعلامیه ها چسباند ..
_ اینا رو بذار تو جورابت ..
" آهای .. الدنگ ... چه غلطی داری میکنی ؟
این موقع شب تو خیابون چی میخوای ؟
. . . این داستان ادامه دارد . . .
#دهه_فجر
#حلیف
#جابࢪ
@HLIF_MAGHAR313
هدایت شده از 『حـَلـٓیڣؖ❥』
∞♥∞
#السلام_علیک_یاصاحبالزمان
اللّٰهـمَ ڪُـڹ لـولیـڪَ الحُجَّـــة بـْـن الـحَسڹ
صلواٰتڪ علیہِ و علےٰ آبائٖہ فےٖ هذہ السّاعة
وَ فـےٖ ڪُلّ ســٰاعة ولیّاً وحافــظاً و قائــداً
ًوَ ناصِــراً وَ دَلیــلـاً وَ عَیــناً حتـے تُســڪِنہُ
أرضَـڪ طوْعـــاً و تُمتِّـــعَہُ فیٖـــھٰا طویــلـٰا
#اللهمعجللولیڪالفرج
♥️...
السلام علی الحسین..🍃♥️
و علی علی ابن الحسین..🍃♥️
و علی اولاد الحسین..🍃♥️
و علی اصحاب الحسین🍃♥️
خوشا صبحی که آغازش تو باشی🖤✨
#فرمانده
#حلیف
@Hlifmaghar313