#سومین_دسته_منورها
✍ابوالقاسم محمدزاده (الف. م)
در آن لحظه تاریک ، همه خوب می دانستیم که نور یعنی چی ، توی دوره آموزشی گفته بودند که نور یک چوب کبریت روشن هم از فرسنگ ها دورتر دیده می شود و اما نمی دانستم با آن نور ما هم دیده می شویم یا نه ؟
سومین منور که روشن شد و آسمان را روشن کرد ، به یقین رسیدیم که آسمان بی هدف روشن نشده و عنقریب است از زمین و آسمان آتش ببارد . ته دلم گفتم ؛ خدا صبرت بده خدیجه .. آخه این خواب بود که دیدی ؟ خدا حافظ تا قیامت ...
از زمین و آسمان گلوله بارید . موشک آرپیجی بود ، توپ بود ، خمپاره 120 بود یا 81 ، نمی دانم . هرچی بود ، سفیرکشان دوروبرمان به زمین می خوردند و خاک ها را زیر و رو می کردند . ترکش های ریز و درشت هم ناله کنان از کنار گوش مان رد می شدند . ما را دیده بودند . زیگزاگ رفتم . زیگزاگ ، چاره کار نبود . ترکش که از یک طرف نمی آمد . چپ و راست می زدند و ترکش ها سراسیمه می گذشتند . به زمین چسبیدم و خاک و سنگ های دور و برم را چنگ زدم . گلوله هایی که می آمدند و ترکش هایی که می گذشتند ، امان نمی دادند که حتی سرم را بلند کنم . دوباره نالیدم ؛ خدا چکارت کنه خدیجه .. تو هم با این خواب دیدنت .. راستی راستی خداحافظ ... دیگه شوهرت رفتنیه ....
صدای انفجار از فکر و خیال بیرونم کرد . درست مثل مغروقی که از میان مواج رودخانه ای بیرونش کشیده باشند . خیس عرق بودم . نمی دانستم از گرمای انفجار باروت و دودهایی است که نفسم را تنگ کرده یا از ترسی که مرا به زمین چسباند .
ترامپ ... ترامپ .. ترامپ ... ویژ ... .ویژ ....
صدای انفجار ول کن نبود و ترکش قطع نمی شد . ترکش ها تمامی نداشتند و صدای ناله بچه هایی که مجروح شده بودند مضاعف همه صداها بود و درد آنها به جانم می دوید . به خودم نهیب زدم : توکه به انتخاب خودت آمدی .. التماس کردی تا آوردنت .. می دانستی جنگه .. یاد حرف خدیجه افتادم که گفت ؛ می خوای بری برو .. اما یادت باشه تنها خوری نکنی ! صدایی تو گوشم پیچید ؛ تنها خور ...
صدای ناله پیچید تو گوشم . یکی می گفت ؛ امدادگر ... یکی کنارش نشسته بود . خوشحال شدم که کسی ناله اش را شنیده و به کمکش رفته . صدای شلیک بلند شد . صدا ، مثل صدای گلوله نبود . خفیف بود . انگار صدای شلیک اسلحه سبک بود . مثل اسلحه کلاش ؛ و شاید هم ، صدای شلیک کلت منور بود . آسمان که روشن شد ، لباس های سبز زیتونیش توی ذوقم زد . کپ کردم و خفه خون گرفتم . تیر خلاص زده بود .
تازه سوختن منورها تمام شد و چترهای آنها در تاریکی پایین می آمدند و گوشه کنارمان روی زمین پهن می شدند . درست مثل خودم که روی زمین سفره شده بودم . بوی سوختن شان کنار دماغم بود و نفسم را تنگ تر می کردند . سایه ای که نشسته بود بلند شد و سراغ خیلی ها رفت . نفسم را در سینه حبس کرده بودم که به سرفه نیفتم . اما افتادم و صدایی شبیه خرناس از حنجره ام بیرون دوید . توی تاریکی که خودش را نمی دیدم . اما صدای پایش را می شنیدم که به طرفم می آید و هی صدای قدم هایش نزدیک و نزدیکتر می شود . هرچه پیش می آمد قامتش را بلندتر می دیدم . لاغر بود و بلند قامت . سیاهی اش را دراز می دیدم که دوباره آسمان روشن شد و سه تا منور رنگ به رنگ ، پشت سرهم شلیک شدند . دیدمش که به آسمان نگاه می کند . فرصت خوبی بود . دزدکی نگاهش کردم . سرش به طرف آسمان بود . شلیک کردم . صدایی بلند شد ؛ لعنت الله ... یا الهی ..... آرام گفتم ؛ خودتی ...
منورهای رنگی پایین می آمدند ، اولی که زرد بود خاموش شد . دومی قرمز بود پایین نیامده خاموش شد و همینطور رقصان به زمین می آمد . منور سفید کم نور شد . انگار دسته سربازان سه نفره ایی بودند که برای نجاتم آمده بودند تا گروگان زمین را آزاد کنند . صدای الله و اکبر پیچید . صدای کفشهایی که روی خاک شخم زده می دویدند و به جلو می آمدند . تراپ تراپ تراپ تراب ، صدا ! دشت را پرکرد . جلوتر از من گلوله بود که روی سنگرها و خاکریزی که پشتشت زمینگیر شده بودم به زمین می نشست . کسی کنارم ایستاد . نگاهی کرد . صدایش پیچید ؛
امدادگر .... امدادگر .. زنده اس ...
بالانکارد که نبود . تخت روان بود . وقتی به طرف عقبه می دویدند ، میان زمین شخم زده بالا و پایین می پراندم . نمی توانستم از خجالت و درد ناله بزنم . از خجالت آنهایی که رفتند و من از همراهی آنها جا ماندم . توی آمبولانس که جایم دادند ، نفس عمیقی کشیدم تا گرد و خاک و دودهای باروت جا گرفته در حلقم را با سرفه بلندی رها کنم . نفهمیدم سرفه کردم یا نه ؟ صدای نازکش توی گوشم پیچید . زنانه بود . گفتم ؛ خداحافظ خدیجه ... دیدار به قیامت .. صداش دوباره پیچید ؛
کجا ؟ . تازه آمدی مرد . الان بیست روزه ..
توی تاریک روشن ذهنم ، مرور کردم . عملیات را . دسته منور و تیری که شلیک شد . تیری که مهمان تختم کرد و ویلچر ... و لبخند خدیجه زنم را که هربار درد می کشم آرامم می کند