هدایت شده از انتشارات حماسه یاران
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 شهیدِ مدافعِ حرم ، #ابراهیم_عشریه از (شهدایِ مظلومِِ مدافعِ حرمِ استانِ مازندران)
🔺شهیدی که مطالعههای بیامان، نظم و انضباط، اطاعت پذیری و برخورداری از هوش و استعداد خدادادی، ایمان، اخلاص و اعتقاد به هدف الهی، از ویژگی های مهم او بود
📖 #ابراهیمِ_ساره
🔴 زندگی شهید مدافع حرم؛ ابراهیم عشریه به روایت همسر
✍🏻 نویسنده: خانم زینب سادات هاشمی
🌐 سفارش کتاب 👇👇👇
https://b2n.ir/n06789
#حس_خوبِ_خواندن
انتشارات حماسه یاران | ناشر تخصصی جهاد و شهادت
🇮🇷 @hamasehyaran
نمیدانم مجید چه کرده بود
که آن همه ثروت پدرش
نتوانست پابندش کند.
یک روز بعد از صبحگاه دیدمش؛
احساس کردم به او بیش از همه
سخت میگذرد.
ازش پرسیدم: «مجید! اینجا
خوب است یا ویلایتان در
خیابان پاسداران؟»
سرش را پایین انداخت و گفت:
«اینجا خیلی خوش میگذرد.»
در وصیت نامهاش نوشته بود:
«خدایا! تو شـاهد باش که همهی
مظاهر دنیا را به سویی افکندم و
به سمت تو آمدم.»
#شهید_مجید_صنعتی
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
7.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بابا غصه میخوره گریه میکنیا 🥺💔
#شهید_محمد_قنبری
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
sticker_mazhabi(52).mp3
8.81M
🎧 صوت زیارت عاشوراء با صدای حاج قاسم سلیمانی عزیز...
ناگهان باز دلــ💔ــم یاد تو افتاد شکست
قربون صدای قشنگت سردار 😔
#جان_فدا #حاج_قاسم
#زیارت_عاشورا
#شب_جمعه
#کربلا
#امام_حسین
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
بالاخره یہروزمیادکہتوتقویممینویسن:
تعطیلیرسمیبِمناسبت
ظھورِحضرتِعشقانشاءالله♥️🌱
#امام_زمان
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
🔸#دختر_شینا
🔹#نشر_سوره_مهر
▪️264 صفحه |رقعی 78000تومان | با #تخفیف 70000تومان
📚#معرفی_کتاب:
🔸«دختر شینا»، روایت خاطرات قدمخیر محمدی کنعان، همسر سردار شهید ستار ابراهیمی از شهدای برجسته استان همدان است که در عملیات والفجر ۸ به شهادت رسید به قلم بهناز ضرابیزاده ( - ۱۳۴۷) است.
🔸قدم خیر محمدی کنعان(-۱۳۴۱)، راوی کتاب، در ۱۴ سالگی با ستار (صمد) ابراهیمی هژیر ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند میشود.
در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست میدهد و از آن زمان و با وجود ۵ فرزند، ازدواج نکرد و به تنهایی فرزندانش را بزرگ کرد.
🔸بهناز ضرابیزاده که نگارش این اثر را برعهده داشته، درباره شخصیت راوی کتاب مینویسد:« این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی میکرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود. بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه کنم».
✍#بهناز_ضرابی_زاده
🌸لطفا جهت تهیه کتاب به ادمین مراجعه نمایید.
🌸 @store_manager
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
📙برشی از کتاب #دختر_شینا
🔸فصل گوجه سبز بود. میآمدم خانهات؛ مینشستم روبه رویت. ام.پی.تری را روشن میکردم. برایم میگفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکیات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانه کوچکت، روی شانههای نحیف و ضعیف تو؛ یعنی قدمخیر محمدی کنعان و هیچکس این را نفهمید. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد. خوشحال بودی به روزهایت میرسی. دست آخر هم گفتی: «نمیخواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.» خوشحالتر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبهها. قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی، اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛ اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت. تا شنیدم، سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آبمیوه. حالا کی بود، دهم دیماه ۱۳۸۸. دیدم افتادهای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم میکردی و مرا نمیشناختی. باورم نمیشد، گفتم: «دورت بگردم، قدمخیر! منم، ضرابیزاده. یادت میآید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف میکردی و من گوجه سبز میخوردم. ترشی گوجهها را بهانه میکردم و چشمهایم را میبستم تا تو اشکهایم را نبینی؟ آخر نیامده بودم درددل و غصههایت را تازه کنم.» میگفتی: «خوشحالیام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده، نشسته روبهرویم تا غصه تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصههایی که به هیچکس نگفتم.» میگفتی: «وقتی با شما از حاجی میگویم، تازه یادم میآید چقدر دلم برایش تنگ شده. هشت سال با او زندگی کردم؛ اما یک دل سیر ندیدمش. عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود. بچههایم همیشه بهانهاش را میگرفتند؛ چه آنوقتهایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش. میگفتند مامان، همه باباهایشان میآید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! میگفتم مامان که دارید. پنجتا بچه را میانداختم پشت سرم، میرفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم. معصومه شیفت بعدازظهر بود، ظهر که میشد، میرفتیم او را میرساندیم...»
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book
⏰ #دقایقی_با_کتاب 📚
📚برشی از کتاب #دختر_شینا
...داشتم از پلههای بلند و بسیاری که از ایوان آغاز میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یکدفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظه کوتاه نگاهمان به هم گره خورد. پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام خارج میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یک نفس تا حیاط خانه خودمان دویدم. زن برادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بودم، گفت: «قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟!» کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او بسیار راحت و خودمانی بودم. او از همه زن برادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید و گفت: «فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده...
#دختر_شینا
زندگینامه قدم خیر محمدی کنعان (همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر)
☘️فروشگاه کتاب حماسه
✅ @Store_hamaseh_book