eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
13.1هزار عکس
6.8هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀شهید بهروز صبوری🥀 در سن 18 سالگی به شهادت رسید و پیکر او به دلیل شرایط عملیات در منطقه ماند.مادر🥀 شهید بهروز صبوری،🥀 سال‌ها منتظر شنیدن خبری از پیکر فرزندش همانند دیگر مادران شهدای مفقود الاثر بود. جمع زیادی از مردم ایران، مادر این شهید را در کلیپی معروف که نمایانگر گریه‌ها و انتظار این مادر در استقبال از شهدای گمنام است مشاهده کرده‌اند. این کلیپ با عنوان «گمنام 61» بارها در فضای مجازی و رسانه ملی منتشر شده است و مادر شهید صبوری🥀 را کم کم به نمادی از انتظار مادران شهدای گمنام تبدیل ساخت. پنج شنبه 8 اسفندماه 92 طبق اعلام رسمی معراج شهدای مرکز و کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح، خبر کشف هویت شهید بهروز صبوری بعد از 31 سال مفقود الجسد بودن، منتشر شد. پیکر مطهر شهید بهروز صبوری در جریان به خاک سپاری جمعی از شهدای گمنام در دانشگاه خلیج‌فارس بوشهر در اردیبهشت ماه سال 1389 به خاک سپرده شده است و هویت او بعد از گذشت سه سال از خاکسپاری توسط آزمایش DNA شناسایی شد. نمونه خون خانواده شهید با نمونه استخوان شهید که در بانک ژنتیک شهدای گمنام ثبت شده بود تطابق پیدا کرده و هویتش احراز شد.🥀 شهید بهروز صبوری سال 1361 در عملیات مسلم بن عقیل در منطقه عملیاتی سومار به شهادت رسید. روزهای آخر ماه اسفند بود و خیابان ها غلغله بود از رفت و آمدهای شب عید و مردم با عجله و شتابی عجیب، از مغازه‌ای به مغازه دیگر در کوچه پس کوچه‌هایی سرک می‌کشیدند که هر یک مزّین به نام پاک شهیدی است. قرار بود مسافری غریب را پس از 31 سال دوری به آغوش مادری چشم انتظار برگردانند، مسافری که وقتی جواز شهادت برایش صادر شد، مادر ماند و دنیایی بی خبری و چشم به راهی. جوان شهیدی که این روزها کوچه خانه‌ای که مادرش در آن ساکن است به نام همان مسافر غریب یعنی شهید بهروز صبوری🥀 زینت گرفته است و قرار بود پیکر او را که فرسنگ ها دورتر به نام شهید گمنام دفن شده بود، به خانه‌اش برگردانند.  تا پیش از رسیدن تابوت پیکر بهروز هر یک از مردم به گونه‌ای مشغول انجام کاری بودند، آمدن بهروز که انگار همه را به خود آورد، باعث دست کشیدن آن‌ها برای ساعتی از خرید شب عید شد. انگار عطری در هوا پخش شد و بوی حضور شهید صبوری و پایان چشم به راهی مادرش را به هوای یخ زده اسفند تزریق کرد. ماجرای سفره عقدی که مادر شهید برای پسرش چید تابوت پیکر 🥀بهروز صبوری،🥀 مثل آهنربا همه را به خود جذب کرد اصلا خاصیت نوروز و بهار است که چشم انتظاری آدم‌ها را به پایان برساند و غبار غم از دل چشم انتظاران بزداید. درست مثل زمستانی که به وصال مادر 🥀🍃شهید بهروز🥀 صبوری🍃🥀 به بهار پیوند خورد و عطر شکوفه‌های بهاری، زودتر از همیشه سر تا سر تهران را در بر گرفت. به یکباره بازارچه‌ها و مغازه‌های اطراف امامزاده حسن(ع) از جمعیت خلوت شد و مرام و معرفت بچه محل‌های قدیمی محله امامزاده حسن(ع) یعنی 🍃🥀بهروز،🥀 همه اهالی را به مراسم تشییع خود فرا خواند. انگار یک آهن‌ربایی قوی مسیر همه را به سوی راه روشنی که رفته است، تغییر می‌دهد. صدای سلام و صلوات در فضا پر شده بود و سیل بی‌شمار جمعیت، پیکر مردی را به دوش گرفته بودند که روزی حصار شب را شکسته و با پرواز کبوتر گونه خود، آرامش مردمان این سرزمین را رقم زده بود. ماجرای سفره عقدی که مادر شهید برای پسرش چید در بدو بدوهای مردم در شب عید، مادری هم با شتاب و عجله منتظر رسیدن فرزندش بود؛ سفره عقدِ نو عروس نداشته و پسر شاخ شمشادش را که حالا قرار بود او را در تکه ای پارچه سفید به آغوشش بسپارند، آماده می کرد. برای خرید عجله داشت و تنها به آرام گرفتن فرزندش در خانه‌ای جدید، پس از ۳۱ سال دوری می‌اندیشید؛ چادر و مقنعه‌اش را مرتب کرد و با گلابدان و ظرف اسپند عصا زنان به سیل جمعیتی که تابوت پیکر🥀 بهروز🥀 را گرفته بودند و به خانه‌ای که روزگاری خبر خوش تولدش را به اهالی خانه داده بود می آوردند، پیوست. چند تکه از پیکر مطهر🥀🍃 شهید بهروز صبوری🥀🍃 را که در کفن پیچیده شده بود، به درخواست مادر، در همان نقطه‌ای قرار دادند که روزگاری قنداقه بهروز را در بدو تولد در آنجا گذاشته بودند. @Hamrahe_Shohada
!( ) 🌷علی اصغر خنکدار در ، بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود. دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند، در میان تلاطم خروشان اروند، اصغر ناگهان ازجا برخاست و گفت: بچه ها! سوگند به خدا من را می بینم... آقا اباعبدالله را می بینم... بچه ها بلند شوید کربلا را ببینید. از حرفهایش بهت مان زده بود. سخنانش که تمام شد، گلوله ای آمد و درست نشست روی . آرام وسط قایق زانو زد. خشک مان زده بود. بصورتش خیره شدم، چون قرص ماه می درخشید و خون موهایش را کرده بود.»"🌷 @Hamrahe_Shohada
همراه شهدا🇮🇷
بسم الله الرحمن الرحیم #قسمت_دوم #داستان_عشق_آسمانی_من با آژانس تا مسجد ولیعصر میروم... فکر و
بسم الله الرحمن الرحیم وارد حرم میشوم، قبل اینکه من دهان باز کنم مهدیه میگوید:سلام،من اینجام! نگاهی به مهدیه می اندازم و میگویم:مامان شدنت مبارک دستم را میگیرد و آرام میگوید :آرومتر، آبرومو بردی. فرحناز با خنده به سمتمان می آید:ببخشید دیگه بعد از گذشت دوسال ما نتونستیم زهرا رو آدم کنیم سرم را بلند میکنم و چشم غره ای برایش میروم... مهدیه لیوان را با دو دستش میگیرد:اتفاقا زهرا خانومه،فقط یکم شلوغه لحظه ای مکث میکند و میگوید:بریم زیارت،بعد بریم خونه ما... صدای فرحناز دوباره در گوشم میپیچد:نه عزیزدلم،ما که نمیتونیم بیایم شما این عتیقه خانم رو ببر، باید یک ماهم تحملش کنی! مهدیه لبخندی میزند :قدمش روی چشمام همانطور که زیپ کیفم را میکشم،میگویم:دلت بسوزه فرحناز خانم. کیف را روی شانه ام می اندازم،مطهره رو به من میگوید:زهرا بریم زیارت؟ مهدیه آخرین جرعه آب را مینوشد:بریم عزیزم. لب میزنم:آره بریم،خسته شدیم اینقد وایستادیم فرحناز زبان درازی میکند:الهی بمیرم عرق از سر و روت میباره،اصلا معلومه خسته شدی! چادر سفید رنگم را روی سرم می اندازم و میخندم... دو رکعت نماز میخوانم به نیت تمام کسانی که التماس دعا گفته اند. صدای آرام مهدیه را از چند فاصله چند قدمی میشنوم:زهرا جان بریم؟سرم را برمیگردانم:بریم... پر انرژی فرحناز و مطهره را صدا میزنم،صدای بشاش مطهره میپیچد:خدافظ زهرا،بوسه بر صورتش میزنم و میگویم:خدافظ،ببخشید شدم رفیق نیمه راه. با شیطتنت لب میزنم:میدونم برم دلتون برام تنگ میشه فرحناز بلند میگوید:نه تو فقط برو،دل ما واسه تو تنگ نمیشه! زیر چشمی نگاهش میکنم:من که دلم خیلی ضعف میره برای آسمون چشمات! مهدیه میزند زیر خنده... از در خروجی خارج میشویم،مهدیه تا کنار ماشین یکی از ساک هایم را می اورد... ماشین جلوی خانه می ایستد:بفرمایید خانم. زیپ کیفم را میکشم تا کرایه را حساب کنم،مهدیه سریع میگوید:زهرا بدون معطلی میگویم:بله دستم را نگه می دارد و کرایه را حساب میکند... مقابل در خانه می ایستم،مهدیه در را باز میکند:زهرا جان بفرما.. وارد حیاط خانه میشوم،با یک دست چادرم را نگه میدارم و با دستی دیگر چمدان را. زهرا در اتاق را باز میکند:برو تو وسایلاتو بذار زمین خسته شدی ... خانه ای نقلی اما پر از عشق،همین که وارداتاق میشوم عکس دیده میشود... مهدیه چادرش را از سرش برمیدارد و به سمت اتاق خواب میرود:زهرا توهم وسایلاتو بیار بذار این اتاق... لباسهایم را عوض میکنم و از اتاق خارج میشوم. صندلی را عقب میکشم مینشینم. _زحمت کشیدی عزیزم مهدیه درحالی که غذا را میچشد میگوید:رحمتی خانم و بعد سریع ادامه میدهد: زهرا با همسر شهید هماهنگ کردی ؟ جرعه ای از شربتم را مینوشم: -بله عزیزم فقط باید الان پیام بدم و ساعتش رو هماهنگ کنم. در مخاطبهایم نام همسر شهید را پیدا میکنم و چندخطی تایپ میکنم خط آخر را از بقیه خط ها فاصله میدهم:ساعت ۱۱صبح در حرم ... مهدیه همانطور که چشم به من دوخته میگوید:فکر کنم خوابت میاد لبخند کم رنگی میزنم و به سمت اتاق خواب میروم:نه زیاد،میرم وسایلای فردا رو حاضر کنم... کیفم را از روی میز برمیدارم،مهدیه تقه ای به در میزند و وارد اتاق میشود:ضبط صوت یادت نره... خمیازه ای میکشم و جواب میدهم:نه عزیزم گذاشتم تو کیف... کیف را دوباره روی میز میگذارم و مینشینم... با صدای مهدیه چشمهایم را باز میکنم:جانم آرام میگوید:عزیزم بلند شو لباست رو عوض کن بخواب... ❣❣❣❣❣❣ چشمهایم را باز میکنم،کش و قوسی به بدنم میدهم و از اتاق خارج میشوم. آبی به صورتم میزنم و دوباره به اتاق برمیگردم... روسری گلبهی رنگم را از داخل چمدان برمیدارم مقابل آیینه لبنانی میبندم. چادرم را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم. در حیاط زیر درخت مینشینم...صدای مهدیه از اتاق خیلی ضعیف به گوشم میخورد:هیچی جا نذاشتی زهرا؟به سمت پنجره اتاق میروم و آرام میگویم: نه،بیا بریم دیر شد... وارد کوچه میشوم،ماشین جلوی در خانه منتظر است،دستگیره در را به سمت خودم میکشم و مینشینم... نویسنده:بانوی مینودری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
509_56122136524851.mp3
4.98M
باز عزای گل حیدره روضه‌خون روضه‌هاش از دره وقتی که روضه‌ی مادره ‌گریه کردن واسه حیدره 🎤 🏴 ◼️ 🏴 (س) @Hamrahe_Shohada
33.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍خاطرات شهید حاج عادل رضایی از مداحی در ایام فاطمیه در حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در بیت الزهرا حاج قاسم... شهید حاج عادل رضایی در روز ۱۳ دی ماه در مسبر پیاده روی گلزار شهدای کرمان در چهارمین سالگرد سردار دلها به درجه رفیع شهادت رسید. @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴شهید سپهبد سلیمانی عزیز: خدایا به محمد و آل محمد به ما توفیق بده راه مرگ اختیاری که است برگزینیم....👆 @Hamrahe_Shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انقدر ارام انگار که سالهاس خوابیده ای اما به نگاهی دیگر ان که بیدار است تویی و مادر خواب رنجاور روزها قدرت بیدار شدن نداریم متولد ۱۳۴۷/۶/۱ شهادت۱۳۶۷/۶/۱ در غروب عاشورای حسینی @Hamrahe_Shohada ارسالی از خانواده محترم شهید سهراب حیدری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دو بار ملاقات با شهید کاوه🥀🍁🍂💧 اول سال 1363 در قراگاه حمزه سیدالشهدا جمعی اطلاعات عملیات بودم بنده را به همراه 15نفر از همرزمان ماموریت دادند به منطقه سردشت جهت شناسایی محل استقرار توپخانه های بعثی ها که مدام شهر سردشت را گلوله باران میکردن رفتیم به قُله (بُلفت)و کانی ورازان یا همان کانی دشت در قُله بُلفت که یکی از بلند ترین قُله های سردشت بود برادران ارتشی مستقر بودن راستیتش اوضاع از نظر ما آروم بود. عراقیها روزی ده بیست تا خمپاره بیشتر نمی زدن مثل اینکه هر دو طرف به این شکل راضی بودن اما از وقتی که ما رسیدیم آنجا و شروع به دید و رصد اولیه منطقه اقدام کردیم حساسیت عراق زیاد شد و گلوله باران قُله بیست برابر شد بگذریم پس از چند ماه شناسایی منطقه دشمن به عمق 20 کیلومتر ودور زدن پاسگاه دشمن و حتی پشت خط استقرار عراقیها متوجه 5 اراده توپ شدیم و ایضا استعداد نیروهای خط اصلی و پشتیبانیشان که رصد کرده بودیم یک روز ساعت نه نیم صبح در سنگر مان بودیم که یکی از برادران ارتشی به داخل سنگرمان آمد وگفت نگهبانها دو ماشین تویوتا را دیدن که از پائین قله بسمت بالا میان فرمانده گردان گفتن به برادرای سپاه اطلاع بدین منتظر بودیم تا اینکه ماشین ها زیر گلوله باران به قله رسیدن چند نفری پیاده شدن با دیدن ما بسمت سنگر ما آمدن ولی یکی از آنها جدا شد و شروع کرد رفتن به سمت سنگر برادران ارتشی و سلام و احوال پرسی از آنها ..... راوی:سیداخلاص موسوی قسمت اول ادامه دارد......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خودت را ڪه خالص ڪنی برای خدا، خدا تو را برای خودش سوا می‌ڪند! آن‌ وقت است ڪه دردانهٔ خــدا می‌شوی؛ آن‌قـدر ڪه... را هم، فقط برای خـودش می‌خواهد... @Hamrahe_Shohada
enc_1701278334305944680504.mp3
5.02M
🎤مهدی_رسولی 🌴 نماهنگ گئجه یاری (ترکی) @Hamrahe_Shohada
حاج‌حسين يكتا: بعضی از شهداء پيشانی بندها را هم ميزدند تا سربند حضرت‌زهرا(س) را پيدا كنند يادم هست يكی از آنها گفت: من مادر ندارم ميخواهم حضرت‌زهرا(س) موقع شهادتم بالای سرم باشد، حضرت آقا ميگويد همه گله‌ها، سختی‌ها و همه كارهای در طول سالم را جمع ميكنم و ايام فاطميه با خانم فاطمه‌زهرا(س) اين مشكلات را حل ميكنم، بچه‌ها يک ذره به شهداء دل بدهيد کمی از تعلقات دنيا را از دلتان بكنيد مطمئن باشيد خدا عالم را به پايتان خواهد ريخت امروز شهداء به كمک بی بی فاطمه‌زهرا(س) دارند برای پسرش يار جمع می‌كنند .. @Hamrahe_Shohada
🦋 : باشهدا بودن سخت نیست باشهدا ماندن سخته مثل شهدا بودن سخت نیست مثل شهدا ماندن سخته 🍃 راه ‌ یعنی... نگه داشتن ‌آتش در دستانت ╭🦋 ╰ @Hamrahe_Shohada ┈➤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫در محضر شهدا 💫 «نماز اول وقت را رها نکنید.» 🔹 ایشان قبل از انقلاب هرجایی که بودند و اذان می‌شنیدند، خودشان اذان می‌گفتند و همان‌جا نماز می‌خواندند. ◇ بعضی از وقت‌ها در مراسمات عروسی که تازه در تالارها انجام می‌شد، آقا سید می‌دانست که نباید آنجا برود، ولی برای اینکه جو را عوض کند، آنجا می‌رفت و با صدای بسیار زیبایشان شروع می‌کردند، اذان گفتن و جو را عوض می‌کردند و آن‌قدر این اذان زیبا بود که همه لذت می‌بردند و گوش می‌دادند. 🥀@Hamrahe_Shohada 🥀
همراه شهدا🇮🇷
#خاطره دو بار ملاقات با شهید کاوه🥀🍁🍂💧 اول سال 1363 در قراگاه حمزه سیدالشهدا جمعی اطلاعات عملیات ب
ادامه ملاقات با شهید کاوه 💧🍁 🔹قسمت دوم یکی از آنها جدا شد و شروع کرد رفتن به سمت برادران ارتشی و احوال پرسی ما از بیقیه دوستان استقبال کردیم یکی یکی اسمشان را پرسیدیم برادر کمیل مسئول اطلاعات عملیات لشگر 25 کربلا مصطفی مولوی مسئول اطلاعات عملیات لشگر 31عاشورا و چند برادر دیگری که از لشگر علی ابن ابی طالب به فرماندهی شهید مهدی زین الدین بودن که همگی جهت توجیح شدن به شرایط منطقه آمده بودن یکی از برادرا گفت آن برادر که رفت بسمت برادرای ارتشی که بود ؟ برادر کمیل گفت اومد از خودش بپرسید بعد از سلام علیک نقشه را روی زمین باز کردیم شروع کردیم به نشان دادن محل استقرار توپخانها که همان برادر که اسمش را نمی دانستیم گفت 5 اراده توپخانه و با انگشت خود روی نقشه محل استقرار توپخانه ها را نشان داد من پرسیدم برادر شما که همراه ما نبودین از کجا متوجه شدین ؟ گفت پاسگاه در عمق 15 کیلومتری داخل دره است و خیلی از نشانه ها از جمله تک درخت در کانی ورازان ِدر داخل خاک عراق همه تعجب کردیم !!! برادر کمیل مسئول اطلاعات عملیات لشگر25کربلا گفت برادر کاوه شما رفتین شناسایی کردین البته بالحن شوخی و جدی بزارین برادرا برای ما توضیح بدن تازه فهمیدیم برادری که بهتر از ما خبر منطقه را دارد کسی نیست جز شهید محمود کاوه فرمانده تیپ ویژه شهداء مهاباد رو کرد به ما گفت برادرا حتما برای آخرین بار منطقه شناسایی شده را مجدد شناسایی کنید چند روز دیگر یک 🍃مهمان عزیز داریم که قراره بیاد سردشت 🍃 حواستان به تغییرات نیرو و موانع جدید دشمن باشد روحش شاد یادش گرامی زمان تغریبا بیستم آبان سال 1363 راوی:سیّداخلاص موسوی قسمت دوم ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا