معرفی کتاب جهنم تکریت 🌱
سرانجام اجازه عبور داده شد.
با سرعتی کم، وارد شهر بغداد شدیم.
هوا کاملاً تاریک شده بود.
از خیابان باریکی شبیه خیابان لالهزار تهران گذشتیم و از زیر یک پل بزرگ هوایی، وارد پادگانی که معروف به الرشید بود، شدیم.
بعد از عبور از چند خیابان، داخل پادگان، از دروازۀ کوچکی که میان دیوارهای بلندی قرار داشت عبور کردیم.
اتوبوس وارد محوطۀ جدیدی به نام زندان الرشید شد.
بعد از اینکه از مقابل دو محوطۀ مشابه رد شدیم، ما را از اتوبوسها پیاده کردند.
در این دو محوطه، تعداد قابل توجهی انسان با لباسهای عجیب و غریب وجود داشتند.
ابتدا فکر کردم عراقیاند؛ بعد متوجه شدیم اسرای ایرانی اینجا زندگی میکنند!
از اتوبوس که پیاده میشدم، زیاد متوجه نبودم.
یک سرباز عراقی که کنار در ایستاده بود، محکم پشت گردنم کوبید.
نزدیک بود زمین بخورم.
به سختی خودم را کنترل کردم و از کنار خیل عظیم اسیرانی که از ترس، سرها را لای پاهایشان فرو برده بودند، عبور کردم و جلوی یک ساختمان قدیمی که کمی بزرگتر از اتاق العماره بود، نشستم.
#معرفی_کتاب_شهدا 🕊🌱
#خاطرات_سرگرد_آزاده_مجتبی_جعفری 🕊
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada